sleep lady
#sleep_lady
#بخواب_خانم_کوچولو
p11
پدر شوگا : بچه ها خبرهای جدیدی دارم
همه چشمامون به سمتش چرخید
پدر شوگا : قراره هفته دیگه براتون عروسی بگیریم ، و فردا شب هم جلسه عکاسی دارید « باهم »
چشمای ترسناک دختر عموی یونگی سمتم چرخید و دوباره افتاد پایین
یونگی : امم احساس نمی کنید خیلی زود دارین پیش میرین ، همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد حداقل مسأله ازدواجو کمی عقب بندازید
مادر یونگی : نه به نظر منم که خیلی زمان خوبیه تازه برادرتم قراره بخاطر ازدواجت بیاد
چشمای گردمو به سمت یونگی چرخوندم
پدر یونگی : حرفمو زدم ، قرار نیست تاخیری توی برنامه ازدواجتون اینجا بشه
یکشنبه هفته بعدی عروسی داریم .
پوزخند کوچیکی زدم العان مثلا یه هفته شد
چهار روز دیگه عروسی داریم و منی که حتی نمیتونم مثل آدم با نامزدم حرف بزنم و همش به لکنت میوفتم 🤦🏻♀️
بعد از شام به فکر رفتن رفتم بالا و خواستم کیفمو از اتاق یونگی بردارم ، برگشتم که شوگا مثل روح دم در وایستاده
هیحی کشیدم و افتادم رو تخت
بلند شدم و نشستم
+ شت چیکار می کنی ..
- ترسیدی ؟ 😂
+ یه لحظه کل زندگیم از جلوی چشمام رد شدش 🤧
- تکیه کرد به در ، چیکار میکنی ؟
+ کیفمو بر میدارم
- ام میدونی قراره شب بمونین دیگه
+ چیی ، شب بمونیمم
- هومم
پوفی کشیدم و چشمام هی میچرخید
- خوشت اومد
+ هام چی ؟
اومد جلو تر و کنارم نشست
- اتاق ، میگم از اتاق خوشت اومد
+ اره اتاقت قشنگه
چرخید و دستاشو برد پشت گردنش و دراز کشید
بلند شدم تا برم پایین دم در که رسیدم
- کجااا
+ همم برم ببینم کجا باید بخوابم
- همینجا
+ چی ، نمیفهمم
- شبو همینجا تو همین اتاق میگیری میخوابی
+ اما مادرم ....
- خودش گفت پیش من بخوابی
همونجا نشستم روی پاهام و پوفی کشیدم
همش زیر لب قرقر می کردم
حالا چه گوهی بخورممم
یونگی بلند شد و رفت سمت حموم
هر لحظه بیشتر فکرای اذیت کننده و حسای عجیب بهم دست میداد
_____________________________________
بیایین دعا کنیم کسی امشب حامله نشه
راستی
اسلاید دوم لباس ا.ت
پارت قبلی یادم رفت بزارمش
#بخواب_خانم_کوچولو
p11
پدر شوگا : بچه ها خبرهای جدیدی دارم
همه چشمامون به سمتش چرخید
پدر شوگا : قراره هفته دیگه براتون عروسی بگیریم ، و فردا شب هم جلسه عکاسی دارید « باهم »
چشمای ترسناک دختر عموی یونگی سمتم چرخید و دوباره افتاد پایین
یونگی : امم احساس نمی کنید خیلی زود دارین پیش میرین ، همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد حداقل مسأله ازدواجو کمی عقب بندازید
مادر یونگی : نه به نظر منم که خیلی زمان خوبیه تازه برادرتم قراره بخاطر ازدواجت بیاد
چشمای گردمو به سمت یونگی چرخوندم
پدر یونگی : حرفمو زدم ، قرار نیست تاخیری توی برنامه ازدواجتون اینجا بشه
یکشنبه هفته بعدی عروسی داریم .
پوزخند کوچیکی زدم العان مثلا یه هفته شد
چهار روز دیگه عروسی داریم و منی که حتی نمیتونم مثل آدم با نامزدم حرف بزنم و همش به لکنت میوفتم 🤦🏻♀️
بعد از شام به فکر رفتن رفتم بالا و خواستم کیفمو از اتاق یونگی بردارم ، برگشتم که شوگا مثل روح دم در وایستاده
هیحی کشیدم و افتادم رو تخت
بلند شدم و نشستم
+ شت چیکار می کنی ..
- ترسیدی ؟ 😂
+ یه لحظه کل زندگیم از جلوی چشمام رد شدش 🤧
- تکیه کرد به در ، چیکار میکنی ؟
+ کیفمو بر میدارم
- ام میدونی قراره شب بمونین دیگه
+ چیی ، شب بمونیمم
- هومم
پوفی کشیدم و چشمام هی میچرخید
- خوشت اومد
+ هام چی ؟
اومد جلو تر و کنارم نشست
- اتاق ، میگم از اتاق خوشت اومد
+ اره اتاقت قشنگه
چرخید و دستاشو برد پشت گردنش و دراز کشید
بلند شدم تا برم پایین دم در که رسیدم
- کجااا
+ همم برم ببینم کجا باید بخوابم
- همینجا
+ چی ، نمیفهمم
- شبو همینجا تو همین اتاق میگیری میخوابی
+ اما مادرم ....
- خودش گفت پیش من بخوابی
همونجا نشستم روی پاهام و پوفی کشیدم
همش زیر لب قرقر می کردم
حالا چه گوهی بخورممم
یونگی بلند شد و رفت سمت حموم
هر لحظه بیشتر فکرای اذیت کننده و حسای عجیب بهم دست میداد
_____________________________________
بیایین دعا کنیم کسی امشب حامله نشه
راستی
اسلاید دوم لباس ا.ت
پارت قبلی یادم رفت بزارمش
۲.۷k
۲۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.