تک پارتی کوک
ویو ات
چند ماه پیش من با کوک دعوا کردم واقعا فک نمیکردم که سر اولین رابطمون من میخاستم بهش بگم نمیخام باهات باشم ولی الان بدون اون دیوونم هر روز گریه میکنم یعنی واقعا هیچ وقت نمیاد پیشم
با صدای گوشیم به خودم اومدم
هه یعنی کی میتونه باشه
اول فک کردم کوک هس سریع رفتم بالای گوشی ولی یادم افتاد اون اخرین بار بهم گف امید وارم هیچ وقت نبینمت یعنی...دیدم جیمینه دوست کوک یعنی میخاد چیکار بهم زنگ زده یعنی بعد از قطع ارتباط اعضا بهم لقب هرزه نزاشتن؟
گوشیو برداشتم
جیمین : الو ات
ات : الو سلام
جیمین با صدای نگران و پر از استرس حرف میزد و این برام بد بود شاید...اتفاقی برای کوک افتاده
جیمین : ک..کوک میخاد خودکشی کنه رفته بالای ساختمون
همین که شنیدم پاهام سست شده بود نمیتونستم کاری کنم
ات : خ..خودکشی؟
جیمین : ارهه بیبین زود خودتو برسون شاید تو..تنها کسی باشی که نجاتش بدی
ات : ب..باشه
زود قطع کردم لباسمو پوشیدم سوییچ ماشینو برداشتم
خیلی ماشین رو تند میروندم حتی تو بعضی جاها کم مونده بود تصادف کنم رسیدم به ساختمون
بارون خیلی شدید بود نمیتونستم کوک رو به خوبی بیبینم
پس تنها کاری که یادم افتاد باید با سرعت برم بالا
بدو بدو رفتم پشت بوم دیدم روی لبه ی بوم هس
ات : کوک با صدای نگران و استرس
کوک : ات تویی ؟ تعجب برگشت نگام کرد
برام سخت بود که قیافه ی خسته ی کوک رو بیبینم زیر چشاش گود بود یعنی اون بیشتر از من عذاب کشیده
ات : لطفا...بیا پایین درموردش حرف میزنیم
اما اون تنها جوابی داد
کوک : اینجا چیکار میکنی
ات : ت...توضیح میدم فقط بیا پایین خواهش میکنم
کوک : ات من خسته شدم از زندگی زمانی که گفتی نمیخام بیبینمت
ات : من من اون موقع عصبانی بودم
کوک : دیدی گفتم یه روز پشیمون میشی اون شب...میخاستم بیام باهات باشم ولی تو
ات : من من پشیمونم خواهش میکنم من عصبانی بودم
کوک : اتفاقا ادم زمانی که عصبانیه حرف راس رو میزنه
چشامو محکم فشار دادم سرمو گرفتم پایین گریم گرف
کوک : هیچ حرفی بین جفتمون نمونده پس اینو یادت باشه من دوست دارم و خواهم داشت
نزدیک تر شد فقط یه قدم دیگه از ساختمون پرت میشد انگار پاهام رو زمین چسیبیده بودن نمیتونستم پر پر شدن عشقم رو بیبینم داشت خودشو پرت میکرد که دستای یخ از استرسم گرفتمش کشیدم سمت خودم
افتادیم روی پشت بوم و اون روی من افتاد بغلش کردم زدم زیر گریه
کوک : گریه نکن
سرشو برد تو گردنم
کوک : هعی چه قدر دلم برای این بوت تنگ شده بود
ات: منو هق ببخش
کوک : اشکال نداره
اونم بغض داشت ولی سعی کرد نشون نده ولی یه دفعه اونم گریه کرد
کوک : هق.. نه نه اینطور نیس از اول شروع میکنیم ات
ببخشید اگه بد بود
چند ماه پیش من با کوک دعوا کردم واقعا فک نمیکردم که سر اولین رابطمون من میخاستم بهش بگم نمیخام باهات باشم ولی الان بدون اون دیوونم هر روز گریه میکنم یعنی واقعا هیچ وقت نمیاد پیشم
با صدای گوشیم به خودم اومدم
هه یعنی کی میتونه باشه
اول فک کردم کوک هس سریع رفتم بالای گوشی ولی یادم افتاد اون اخرین بار بهم گف امید وارم هیچ وقت نبینمت یعنی...دیدم جیمینه دوست کوک یعنی میخاد چیکار بهم زنگ زده یعنی بعد از قطع ارتباط اعضا بهم لقب هرزه نزاشتن؟
گوشیو برداشتم
جیمین : الو ات
ات : الو سلام
جیمین با صدای نگران و پر از استرس حرف میزد و این برام بد بود شاید...اتفاقی برای کوک افتاده
جیمین : ک..کوک میخاد خودکشی کنه رفته بالای ساختمون
همین که شنیدم پاهام سست شده بود نمیتونستم کاری کنم
ات : خ..خودکشی؟
جیمین : ارهه بیبین زود خودتو برسون شاید تو..تنها کسی باشی که نجاتش بدی
ات : ب..باشه
زود قطع کردم لباسمو پوشیدم سوییچ ماشینو برداشتم
خیلی ماشین رو تند میروندم حتی تو بعضی جاها کم مونده بود تصادف کنم رسیدم به ساختمون
بارون خیلی شدید بود نمیتونستم کوک رو به خوبی بیبینم
پس تنها کاری که یادم افتاد باید با سرعت برم بالا
بدو بدو رفتم پشت بوم دیدم روی لبه ی بوم هس
ات : کوک با صدای نگران و استرس
کوک : ات تویی ؟ تعجب برگشت نگام کرد
برام سخت بود که قیافه ی خسته ی کوک رو بیبینم زیر چشاش گود بود یعنی اون بیشتر از من عذاب کشیده
ات : لطفا...بیا پایین درموردش حرف میزنیم
اما اون تنها جوابی داد
کوک : اینجا چیکار میکنی
ات : ت...توضیح میدم فقط بیا پایین خواهش میکنم
کوک : ات من خسته شدم از زندگی زمانی که گفتی نمیخام بیبینمت
ات : من من اون موقع عصبانی بودم
کوک : دیدی گفتم یه روز پشیمون میشی اون شب...میخاستم بیام باهات باشم ولی تو
ات : من من پشیمونم خواهش میکنم من عصبانی بودم
کوک : اتفاقا ادم زمانی که عصبانیه حرف راس رو میزنه
چشامو محکم فشار دادم سرمو گرفتم پایین گریم گرف
کوک : هیچ حرفی بین جفتمون نمونده پس اینو یادت باشه من دوست دارم و خواهم داشت
نزدیک تر شد فقط یه قدم دیگه از ساختمون پرت میشد انگار پاهام رو زمین چسیبیده بودن نمیتونستم پر پر شدن عشقم رو بیبینم داشت خودشو پرت میکرد که دستای یخ از استرسم گرفتمش کشیدم سمت خودم
افتادیم روی پشت بوم و اون روی من افتاد بغلش کردم زدم زیر گریه
کوک : گریه نکن
سرشو برد تو گردنم
کوک : هعی چه قدر دلم برای این بوت تنگ شده بود
ات: منو هق ببخش
کوک : اشکال نداره
اونم بغض داشت ولی سعی کرد نشون نده ولی یه دفعه اونم گریه کرد
کوک : هق.. نه نه اینطور نیس از اول شروع میکنیم ات
ببخشید اگه بد بود
۸.۱k
۲۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.