رمان خون آشام اشراف زاده
رمان خونآشام اشراف زاده
پارت ۴
با صدای تق تق در بیدار میشم. صدای زن میانسالیست:«خانوم ببخشید. ارباب گفتن بیام بهتون میگم وقت شامه.»
با صدای خاب عالودی میگم:«هوم... عو عم باشه الان میام.»
بلند میشوم و روی تخت مینشینم. چشمهایم را میمالم. آرام بلند میشوم و ب سمت آینه میروم. موهای طلایی رنگم ک تا بالای کمرم هستند درهم گره خوردهاند و ژولیده هستند. زیر چشمهایم گود افتاده است. از خودم میترسم. سریع ب سمت چمدان ها میروم و از توی یکی از آنها شانه ی چوبی ک مادرم برای تولدم ۵ سالگیام ب من داده است و زیرش امضای مادرم هک شده است را درمیاورم. شروع میکنم ب شانه کردن موهایم. کمی دردم میگیرد ولی چون موهایم را همیشه شانه میکنم میتوانم گره ها را باز کنم. پیراهنی سفید ک نسبت ب این پیراهن صورتی ک تنم است کوتاه تر است را درمیاورم. پیراهن صورتی را از تنم درمیاورم و پیراهن سفید را تن میکنم.
نگاهی ب خودم میکنم. بخاطر ظاهر مرتبم، گودی چشمانم ب چشم نمیایند.
ب سمت در اتاق میروم. نفس عمیقی میکشم و در را باز میکنم. در تمامی عمارت فانوس های زیبایی روشن هستند و ب عمارت سفید کارداس حس زیبایی بخشیدند.
با کفشهای کمی پاشنه بلند آرام در راهرو قدم برمیدارم. خدمتکار ها طوری نگاه میکنند انگار ک دارند یک شوی لباس مجلسی را تماشا میکنند. سرم را پایین میاندازم. موذب هستم. بلخره ب پله ها رسیدم. از آنها پایین میایم. ویلیام پایین پله هاست. رو ب روی ویلیام ایستادهام.
«اوه. اقای کارداس. سلام شبتون بخیر.»
-«بونژو مادام ناتاشا. داشتم میومدم بالا فکر کردم قرار نیست برای شام ب من ملحق شین.»
« اوه نه. فقط کمی ترس داشتم.»
-«ترس؟ البته خب عادیه شما تازه ب این عمارت اومدین. حتما چیزای زیادی پشت سر من میگن ک از من میترسین. نگران نباشین من خطرناک نیستم.» (نائومی: خطرناک نیست درسته...)
«اوه نه آقای ویلیام اصلا اینجوری نیست فقط-»
«فراموشش کن. و با من راحت باش منو ویلیام صدا کن. منم شمارو ناتاشا صدا میکنم. خب دیگه از این طرف مادا- یعنی ناتاشا.»
ب سمت گوشه ای از عمارت اشاره میکنه. سری تکون میدم و ب اون سمت راه میوفتم. ویلیام هم پشت سرم میاید. بلخره ب اتاق شام عمارت رسیدیم. اتاقی با دیوار هایی با کاغذ دیواری گل های میخک سفید ک میزی با دو شمع سه تایی در وسط آن قرار دارد. ویلیام یک صندلی را برای من عقب میکشد و من روی آن مینشینم. ویلیام هم روی صندلی روبرویی من مینشیند. چند خدمتکار با چند سینی ک در هرکدوم چند مدل غذا بود. خدمتکار ها آرام سینی ها را روی میز میگذارند و یکی یکی بیرون میروند.
~~~~~~~~~~
من میخاستم بازم بنویسما جا نشد ؛؛-؛؛؛ داستان این پارتش ادامه داشت ولی یکم زیادی زیاد میشد:-:
پارت ۴
با صدای تق تق در بیدار میشم. صدای زن میانسالیست:«خانوم ببخشید. ارباب گفتن بیام بهتون میگم وقت شامه.»
با صدای خاب عالودی میگم:«هوم... عو عم باشه الان میام.»
بلند میشوم و روی تخت مینشینم. چشمهایم را میمالم. آرام بلند میشوم و ب سمت آینه میروم. موهای طلایی رنگم ک تا بالای کمرم هستند درهم گره خوردهاند و ژولیده هستند. زیر چشمهایم گود افتاده است. از خودم میترسم. سریع ب سمت چمدان ها میروم و از توی یکی از آنها شانه ی چوبی ک مادرم برای تولدم ۵ سالگیام ب من داده است و زیرش امضای مادرم هک شده است را درمیاورم. شروع میکنم ب شانه کردن موهایم. کمی دردم میگیرد ولی چون موهایم را همیشه شانه میکنم میتوانم گره ها را باز کنم. پیراهنی سفید ک نسبت ب این پیراهن صورتی ک تنم است کوتاه تر است را درمیاورم. پیراهن صورتی را از تنم درمیاورم و پیراهن سفید را تن میکنم.
نگاهی ب خودم میکنم. بخاطر ظاهر مرتبم، گودی چشمانم ب چشم نمیایند.
ب سمت در اتاق میروم. نفس عمیقی میکشم و در را باز میکنم. در تمامی عمارت فانوس های زیبایی روشن هستند و ب عمارت سفید کارداس حس زیبایی بخشیدند.
با کفشهای کمی پاشنه بلند آرام در راهرو قدم برمیدارم. خدمتکار ها طوری نگاه میکنند انگار ک دارند یک شوی لباس مجلسی را تماشا میکنند. سرم را پایین میاندازم. موذب هستم. بلخره ب پله ها رسیدم. از آنها پایین میایم. ویلیام پایین پله هاست. رو ب روی ویلیام ایستادهام.
«اوه. اقای کارداس. سلام شبتون بخیر.»
-«بونژو مادام ناتاشا. داشتم میومدم بالا فکر کردم قرار نیست برای شام ب من ملحق شین.»
« اوه نه. فقط کمی ترس داشتم.»
-«ترس؟ البته خب عادیه شما تازه ب این عمارت اومدین. حتما چیزای زیادی پشت سر من میگن ک از من میترسین. نگران نباشین من خطرناک نیستم.» (نائومی: خطرناک نیست درسته...)
«اوه نه آقای ویلیام اصلا اینجوری نیست فقط-»
«فراموشش کن. و با من راحت باش منو ویلیام صدا کن. منم شمارو ناتاشا صدا میکنم. خب دیگه از این طرف مادا- یعنی ناتاشا.»
ب سمت گوشه ای از عمارت اشاره میکنه. سری تکون میدم و ب اون سمت راه میوفتم. ویلیام هم پشت سرم میاید. بلخره ب اتاق شام عمارت رسیدیم. اتاقی با دیوار هایی با کاغذ دیواری گل های میخک سفید ک میزی با دو شمع سه تایی در وسط آن قرار دارد. ویلیام یک صندلی را برای من عقب میکشد و من روی آن مینشینم. ویلیام هم روی صندلی روبرویی من مینشیند. چند خدمتکار با چند سینی ک در هرکدوم چند مدل غذا بود. خدمتکار ها آرام سینی ها را روی میز میگذارند و یکی یکی بیرون میروند.
~~~~~~~~~~
من میخاستم بازم بنویسما جا نشد ؛؛-؛؛؛ داستان این پارتش ادامه داشت ولی یکم زیادی زیاد میشد:-:
۸۱۸
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.