فیک:ساسنگ فن من پارت۱۲۴
KOOKIE´S P.O.V
نگاهی به لازانیای سوخته مون انداختم و داد زدم:
-بهت گفتم دست به تایمر فر نزن. . . بیا سوخت. . . جزغاله شد. . .
به میز تکیه داد و غرید:
-تقصیر خودته که پنیرشو ده برابر زدی. . . بیا راضی شدی حالا؟
روی صندلی کنار کانتر نشستم و بی حوصله چشم غره ای رفتم.
-من گرسنمه. . . یه چیزی سفارش بده
آهی کشید و زمزمه کرد:
-هیچ کد اشتراکی برای خونه جدید نگرفتم. . . نمیخوام به این زودی بفهمن
اینجا زندگی میکنم. . .
دندون هام رو به روی هم فشردم. دست هام رو مشت کردم و از روی
صندلی پایین پریدم
دهن باز کردم و اینبار بلندتر از قبل فریاد زدم:
-حالا میگی چی بخورم؟ گرسنمـــه. . .
__________________________________
-اینم از غذای محبوب سرآشپز. . .
با لبخند پر از غروری, ظرف ماهیتابه رو روی میز گذاشت و گفت:
-ترکیب تخم مرغ و سبزیجات تازه و قارچ واقعا ستودنیه. . .
قاشق رو داخل ماهیتابه فرو بردم و زمزمه کردم:
_کیم تهیونگ شی. . . این فقط یه املته که با مواد تاریخ مصرف گذشته ای که تو یخچال کوفتیت جا مونده بود, درست کردی
-اما اعتراف کن که ترکیبش با این شراب فرانسوی یه چیز باور نکردنیه
کمی از شراب قرمز رنگ رو داخل جام شیشه ای ریخت و کنار دستم
گذاشت
بدون اینکه بتونم جلوی خنده ام رو بگیرم, کمی از شراب رو نوشیدم و
زمزمه کردم:
_فکر کنم خانواده ام دارن در به در دنبالمون میگردن و اونوقت ما داریم با با خیال راحت شراب و املت میخوریم
قاشقش رو داخل املت فرو برد و همراه با لبخندی که روی صورتش جا
خوش کرده بود, زمزمه کرد:
_احتمالا آقای جئون الان داره جین و یرینو شکنجه فیزیکی میده تا محل اختفای مارو پیدا کنه
با تصور کتک خوردن جین توسط پدرم بلند خندیدم.
-از این به بعد میخوام همینجا زندگی کنم
خنده ام به آرومی فروکش کرد و بعد به پسر رو به روم چشم دوختم.
-و میخوام تو هم بیای اینجا. . .
لبهام رو جمع کردم و نالیدم:
-میدونی که پدرم همچین اجازه ای نمیده. .
اخمی کرد و گفت:
-پس باید رابطمونو رسمی کنیم تا اجازه بده
تکه قارچی که داخل دهنم بود, روی پیراهنم افتاد و با دهان باز نگاهش
کردم.
عقلش رو از دست داده بود؟ ما تا همینجا هم اونقدر جلو رفته بودیم که
تعدادی از فن هاش رو از دست داده بود.
رسمی کردن رابطه مون, بیشتر به منزله ی یک خودکشی بود.
-این دیوونگیه. . .
-دیوونگی ای که تهش به تو برسه رو دوست دارم. . .
خب. . . درست حدس زدید؛ کیم تهیونگ عقلش رو به طور کامل از دست
داده بود که میخواست چنین حماقتی بکنه!
شاید فن هاش با رابطه ی ما به ظاهر کنار اومده بودن اما مطمئنا هیچ روی
خوشی به رسمی شدن ما نشون نمیدادن.
-من. . . من خیلی خوشحالم که انقدر به من اهمیت میدی. . . اما خودت
بهتر از من میدونی, نتیجه ی این کار چه فاجعه ای میتونه باشه. . . ما
میتونیم تا مدتی همینطور مخفیانه ادامه بدیم
جام شرابش رو بالا برد و درحالیکه تکونش میداد و موج قرمز رنگ رو
تماشا میکرد, زمزمه کرد:
_من از اینکه تو سایه زندگی کنم خسته شدم. . . اگر لازم باشه حتی از کره هم میریم
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم, منطقی قانعش کنم تا دست از این افکار
احمقانه برداره اما با دیدن چشم هاش منصرف شدم.
اون نگاه گرم وادارم میکرد تا با خودخواهی, تمامش رو برای خودم بخوام و
نتونم از ته دل با این تصمیم مخالفت کنم.
بعد از مکث نسبتا طولانی ای, از روی صندلیم بلند شدم و به سمتش رفتم.
صورتش رو بین دست هام گرفتم و زمزمه وار گفتم:
-متاسفم همه ی این سختیا بخاطر منه. . .
روی لبهاش خم شدم و ادامه داد
نگاهی به لازانیای سوخته مون انداختم و داد زدم:
-بهت گفتم دست به تایمر فر نزن. . . بیا سوخت. . . جزغاله شد. . .
به میز تکیه داد و غرید:
-تقصیر خودته که پنیرشو ده برابر زدی. . . بیا راضی شدی حالا؟
روی صندلی کنار کانتر نشستم و بی حوصله چشم غره ای رفتم.
-من گرسنمه. . . یه چیزی سفارش بده
آهی کشید و زمزمه کرد:
-هیچ کد اشتراکی برای خونه جدید نگرفتم. . . نمیخوام به این زودی بفهمن
اینجا زندگی میکنم. . .
دندون هام رو به روی هم فشردم. دست هام رو مشت کردم و از روی
صندلی پایین پریدم
دهن باز کردم و اینبار بلندتر از قبل فریاد زدم:
-حالا میگی چی بخورم؟ گرسنمـــه. . .
__________________________________
-اینم از غذای محبوب سرآشپز. . .
با لبخند پر از غروری, ظرف ماهیتابه رو روی میز گذاشت و گفت:
-ترکیب تخم مرغ و سبزیجات تازه و قارچ واقعا ستودنیه. . .
قاشق رو داخل ماهیتابه فرو بردم و زمزمه کردم:
_کیم تهیونگ شی. . . این فقط یه املته که با مواد تاریخ مصرف گذشته ای که تو یخچال کوفتیت جا مونده بود, درست کردی
-اما اعتراف کن که ترکیبش با این شراب فرانسوی یه چیز باور نکردنیه
کمی از شراب قرمز رنگ رو داخل جام شیشه ای ریخت و کنار دستم
گذاشت
بدون اینکه بتونم جلوی خنده ام رو بگیرم, کمی از شراب رو نوشیدم و
زمزمه کردم:
_فکر کنم خانواده ام دارن در به در دنبالمون میگردن و اونوقت ما داریم با با خیال راحت شراب و املت میخوریم
قاشقش رو داخل املت فرو برد و همراه با لبخندی که روی صورتش جا
خوش کرده بود, زمزمه کرد:
_احتمالا آقای جئون الان داره جین و یرینو شکنجه فیزیکی میده تا محل اختفای مارو پیدا کنه
با تصور کتک خوردن جین توسط پدرم بلند خندیدم.
-از این به بعد میخوام همینجا زندگی کنم
خنده ام به آرومی فروکش کرد و بعد به پسر رو به روم چشم دوختم.
-و میخوام تو هم بیای اینجا. . .
لبهام رو جمع کردم و نالیدم:
-میدونی که پدرم همچین اجازه ای نمیده. .
اخمی کرد و گفت:
-پس باید رابطمونو رسمی کنیم تا اجازه بده
تکه قارچی که داخل دهنم بود, روی پیراهنم افتاد و با دهان باز نگاهش
کردم.
عقلش رو از دست داده بود؟ ما تا همینجا هم اونقدر جلو رفته بودیم که
تعدادی از فن هاش رو از دست داده بود.
رسمی کردن رابطه مون, بیشتر به منزله ی یک خودکشی بود.
-این دیوونگیه. . .
-دیوونگی ای که تهش به تو برسه رو دوست دارم. . .
خب. . . درست حدس زدید؛ کیم تهیونگ عقلش رو به طور کامل از دست
داده بود که میخواست چنین حماقتی بکنه!
شاید فن هاش با رابطه ی ما به ظاهر کنار اومده بودن اما مطمئنا هیچ روی
خوشی به رسمی شدن ما نشون نمیدادن.
-من. . . من خیلی خوشحالم که انقدر به من اهمیت میدی. . . اما خودت
بهتر از من میدونی, نتیجه ی این کار چه فاجعه ای میتونه باشه. . . ما
میتونیم تا مدتی همینطور مخفیانه ادامه بدیم
جام شرابش رو بالا برد و درحالیکه تکونش میداد و موج قرمز رنگ رو
تماشا میکرد, زمزمه کرد:
_من از اینکه تو سایه زندگی کنم خسته شدم. . . اگر لازم باشه حتی از کره هم میریم
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم, منطقی قانعش کنم تا دست از این افکار
احمقانه برداره اما با دیدن چشم هاش منصرف شدم.
اون نگاه گرم وادارم میکرد تا با خودخواهی, تمامش رو برای خودم بخوام و
نتونم از ته دل با این تصمیم مخالفت کنم.
بعد از مکث نسبتا طولانی ای, از روی صندلیم بلند شدم و به سمتش رفتم.
صورتش رو بین دست هام گرفتم و زمزمه وار گفتم:
-متاسفم همه ی این سختیا بخاطر منه. . .
روی لبهاش خم شدم و ادامه داد
۸.۶k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.