"تيمارستان صورتی" پارت شانزدهم
ویو جیمین
از توی چشماش نمیشه چیزی رو تشخیص داد..صورتش قرمز شده بود..نباید انتظار داشته باشه از این به بعد باهاش خوب رفتار کنم..نباید اینکارو میکرد..نباید منو لو میداد..حالا هم هراتفاقی که بیافته تقصیر خودشه ..رفتیم به عمارت اصلی..عمارتی که با خانواده ام اونجا زندگی میکنیم ..
جیمین:سلام پدر
بدون اینکه نگام کنه بهم سلام کرد
پ.جیمین:سلام پسر جون
جیمین:آوردمش.. اما یکی دیگه هم که انگار از اطرافیانش بود رو هم آوردم فک کردم بدرد میخوره..
پ.جیمین:خوب کاری کردی..به کانگ بگو ببرشون توی اتاقی که خدمتکارا آماده کردن..
انتظار نداشتم پدرم اینو بگه ..بیشتر وقتا وقتی کسی رو میآوردم میگفت بندازش توی انباری ..اما چرا ..ولش کن به هرحال
جیمین:چشم پدر ..
کانگ ببرشون توی اتاق بالا که آماده اش کردن ..
کانگ بردشون..که صدای پایی رو شنیدم که داشت به سرت نزدیکم میشد ..اون کسی نبود جز ..سوجون ..پسر بچه ی کوچولو با این قیافه ی کیوتش داشت میدویید به سمتم ..شاید پیش بقیه سرد و خشن باشم ..اما پیش این کوچولو به هیچ وجه..
سوجون:عموو جوننن دلم برات تنگ شده بوددد
جیمین:منم دلت واست تنگ شده بود فنچ کوچولو..
تهیونگ:سلام به اهالی خون..جیمینننن؟
جیمین:چته پسرر(با خنده)
تهیونگ:واااییی میدونییی چقد دلم واسه داداش کوچیکم تنگ شده بود..
جیمین:اره والا خودت و پسرت افتادین رو سر و کولم..زن داداشم کجاست..
سویون:من اینجاممم
جیمین:به به زن داداش چطوریی..
ویو نویسنده
جیمین شاید با دیگران سرد و خشن بود اما با خانوادش به هیچ وجه..خانوادش خط قرمزش بود ..هر بلایی رو به جون میخرید اما نمیزاشت خانوادش صدمه ببینن..اما اون چرا اینقدر به خانوادش وابسته اس؟چی باعث شده اینجوری باشه؟..
ویو ا/ت
با سردرد بدی بیدار شدم ..بعد از به یاد آوردن اتفاقای امروز لرزی رو توی بدنم حس کردم..واقعا استرس داشتم ..من کجام اینجا کجاست..چشمم به کارینا افتاد که هنوز بهوش نیومده ..آخه اون چه گناهی کرده که باید اسیر این ماجرا بشه؟اون چه تقصیری داره؟اون تابحال به ی مورچه هم آسیب نرسونده..این حقش نبود ..اشک از چشام بی اختیار میریخت..نمیتونستم کنترولشون کنم..با اینکه کارینا بیهوش بود ولی بغلش کردم ..بغلش بهم آرامش میداد..
.
.
اینم از این امروز دوتا پارت گذاشتم
از توی چشماش نمیشه چیزی رو تشخیص داد..صورتش قرمز شده بود..نباید انتظار داشته باشه از این به بعد باهاش خوب رفتار کنم..نباید اینکارو میکرد..نباید منو لو میداد..حالا هم هراتفاقی که بیافته تقصیر خودشه ..رفتیم به عمارت اصلی..عمارتی که با خانواده ام اونجا زندگی میکنیم ..
جیمین:سلام پدر
بدون اینکه نگام کنه بهم سلام کرد
پ.جیمین:سلام پسر جون
جیمین:آوردمش.. اما یکی دیگه هم که انگار از اطرافیانش بود رو هم آوردم فک کردم بدرد میخوره..
پ.جیمین:خوب کاری کردی..به کانگ بگو ببرشون توی اتاقی که خدمتکارا آماده کردن..
انتظار نداشتم پدرم اینو بگه ..بیشتر وقتا وقتی کسی رو میآوردم میگفت بندازش توی انباری ..اما چرا ..ولش کن به هرحال
جیمین:چشم پدر ..
کانگ ببرشون توی اتاق بالا که آماده اش کردن ..
کانگ بردشون..که صدای پایی رو شنیدم که داشت به سرت نزدیکم میشد ..اون کسی نبود جز ..سوجون ..پسر بچه ی کوچولو با این قیافه ی کیوتش داشت میدویید به سمتم ..شاید پیش بقیه سرد و خشن باشم ..اما پیش این کوچولو به هیچ وجه..
سوجون:عموو جوننن دلم برات تنگ شده بوددد
جیمین:منم دلت واست تنگ شده بود فنچ کوچولو..
تهیونگ:سلام به اهالی خون..جیمینننن؟
جیمین:چته پسرر(با خنده)
تهیونگ:واااییی میدونییی چقد دلم واسه داداش کوچیکم تنگ شده بود..
جیمین:اره والا خودت و پسرت افتادین رو سر و کولم..زن داداشم کجاست..
سویون:من اینجاممم
جیمین:به به زن داداش چطوریی..
ویو نویسنده
جیمین شاید با دیگران سرد و خشن بود اما با خانوادش به هیچ وجه..خانوادش خط قرمزش بود ..هر بلایی رو به جون میخرید اما نمیزاشت خانوادش صدمه ببینن..اما اون چرا اینقدر به خانوادش وابسته اس؟چی باعث شده اینجوری باشه؟..
ویو ا/ت
با سردرد بدی بیدار شدم ..بعد از به یاد آوردن اتفاقای امروز لرزی رو توی بدنم حس کردم..واقعا استرس داشتم ..من کجام اینجا کجاست..چشمم به کارینا افتاد که هنوز بهوش نیومده ..آخه اون چه گناهی کرده که باید اسیر این ماجرا بشه؟اون چه تقصیری داره؟اون تابحال به ی مورچه هم آسیب نرسونده..این حقش نبود ..اشک از چشام بی اختیار میریخت..نمیتونستم کنترولشون کنم..با اینکه کارینا بیهوش بود ولی بغلش کردم ..بغلش بهم آرامش میداد..
.
.
اینم از این امروز دوتا پارت گذاشتم
۷.۱k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.