زندگی با بی تی اس...♡
#زندگی_با_بی_تی_اس
#part_اخر
"ویو ات"
غذامو خوردم و رفتم توی اتاق
سون هی خیلیییی خوابش میومده و روی تخت خوابش برده بود
نشستم روی تختم
که یهو عکس نه نفرمون که روی دیوار بود و دیدم
چقدر زندگی جالبی دارم....شاید اولاش یکم بد شروع شد...ولی الان خیلیییی خوب داره پیش میره...
من اعضا رو خیلییی دوست دارم و از زندگی با اون ها راضیم...شاید یکم سخت گیر باشن...ولی بازم اونا دارن از من و سون هی مراقبت میکنن...
داشتم فک میکردم که تقه ای به در خورد
ات:بیا تو
کوک اومد تو و کنار من روی تخت نشست
کوک:میخواستی بخوابی؟
ات:چییی؟؟خواب؟الان؟اونم من؟هعیییی چی فکر کردی درمورد من؟
کوک:(خنده)میشه یه چیزی رو بهت بگم؟
ات:اره...نارنگی های شوگا رو خوردی؟نچ نچ نچ!
کوک:عه...نههه...یعنی...
ات:فهمیدممم..لباس های تهیونگ و جر دادی؟
کوک:معلومه که نهههه...میخواستم...
ات:اهااااا...شیرموزات تموم شده؟
کوک:عهه..ات؟؟؟نههه...من...ام...چیزه...عاشق شدم!
ات:چییییی؟؟؟عرررررر....کی هست طرف؟؟؟؟
کوک:تویی!
ات:ها؟
کوک:ات...من عاشق تو شدم!عاشق دیوونه بازیات...عاشق حرفات...عاشق چهرت...عاشق همه چیت!الانم کلی کلنجار با خودم رفتم تا بیام بهت بگم!ولی من دوست دارم...از همون اول...ولی اونقدر جرعت و جربزه نداشتم که بیام و بهت بگم...نمیخوام الان بهم جواب بدی هااا...هرچقدر که میخوای فکر کن...ولی لطفا...جوابت مثبت باشه...چون من بدون تو میمیرم ات...مطمئنا نمیتونم بدونت ادامه بدم...من بدون تو هیچم عشق من....
یه قطره اشک از کنار چشمش اومد و سریع با دستش پاکش کرد و از روی تخت بلند شد و خواست بره بیرون که
ات:من نیاز به فکر کردن ندارم کوک....همین الانشم جوابم مثبته ...و حاضرم عاشقونه پات وایستم.!"
کوک:چی؟نه...این امکان نداره...نههه....شوخی میکنی؟؟با...باورم نمیشهههه....عرررر...
ات:(خنده)
کوک:همه جوره ازت محافظت میکنم خانومم!
ات:(لبخند)
کوک:راستی... سون هی ازم خواست که یه چیزی رو بهت بگم ....اینکه....تهیونگ و سون هی باهم رلن!
ات:هانننن؟؟؟؟؟؟؟؟چ..چی میگی تو؟؟؟تهیونگ...و....سون هی؟نهههه...واییییی...عررررر....جررر....پرام....برگام....پشمام....عررررر
کوک:......
ات:تو.... میدونستی؟
کوک:معلومه!
ات:پس چرا سون هی نیومد به خودم بگه ؟
شوگا:کوککککککککک(داد)
کوک:من برم ببینم شوگا باهام چیکار داره
ات:باشه...برو
کوک:دوست دارم
ات:من بیشترررر
کوک از توی اتاق رفت بیرون
سرم و گذاشتم روی بالشت و جیغ کشیدم
عررررر....کوک...منو دوست داره.؟
واییییییییی....این خیلی خوبهههههه....زندگیم با اون عالی میشهههههه....
دیگه بهتر از این نمیشه...میشه؟
پایانننننننن🙃❤
امیدوارم از این فیک خوشتون اومده باشه...
و پایانشو دوست داسته باشین
راستیییی یادت نره کامنت بزاری و نظرت و بهم بگی هاااااا
دوستتون دارمممم کیوتامممم...♡
#part_اخر
"ویو ات"
غذامو خوردم و رفتم توی اتاق
سون هی خیلیییی خوابش میومده و روی تخت خوابش برده بود
نشستم روی تختم
که یهو عکس نه نفرمون که روی دیوار بود و دیدم
چقدر زندگی جالبی دارم....شاید اولاش یکم بد شروع شد...ولی الان خیلیییی خوب داره پیش میره...
من اعضا رو خیلییی دوست دارم و از زندگی با اون ها راضیم...شاید یکم سخت گیر باشن...ولی بازم اونا دارن از من و سون هی مراقبت میکنن...
داشتم فک میکردم که تقه ای به در خورد
ات:بیا تو
کوک اومد تو و کنار من روی تخت نشست
کوک:میخواستی بخوابی؟
ات:چییی؟؟خواب؟الان؟اونم من؟هعیییی چی فکر کردی درمورد من؟
کوک:(خنده)میشه یه چیزی رو بهت بگم؟
ات:اره...نارنگی های شوگا رو خوردی؟نچ نچ نچ!
کوک:عه...نههه...یعنی...
ات:فهمیدممم..لباس های تهیونگ و جر دادی؟
کوک:معلومه که نهههه...میخواستم...
ات:اهااااا...شیرموزات تموم شده؟
کوک:عهه..ات؟؟؟نههه...من...ام...چیزه...عاشق شدم!
ات:چییییی؟؟؟عرررررر....کی هست طرف؟؟؟؟
کوک:تویی!
ات:ها؟
کوک:ات...من عاشق تو شدم!عاشق دیوونه بازیات...عاشق حرفات...عاشق چهرت...عاشق همه چیت!الانم کلی کلنجار با خودم رفتم تا بیام بهت بگم!ولی من دوست دارم...از همون اول...ولی اونقدر جرعت و جربزه نداشتم که بیام و بهت بگم...نمیخوام الان بهم جواب بدی هااا...هرچقدر که میخوای فکر کن...ولی لطفا...جوابت مثبت باشه...چون من بدون تو میمیرم ات...مطمئنا نمیتونم بدونت ادامه بدم...من بدون تو هیچم عشق من....
یه قطره اشک از کنار چشمش اومد و سریع با دستش پاکش کرد و از روی تخت بلند شد و خواست بره بیرون که
ات:من نیاز به فکر کردن ندارم کوک....همین الانشم جوابم مثبته ...و حاضرم عاشقونه پات وایستم.!"
کوک:چی؟نه...این امکان نداره...نههه....شوخی میکنی؟؟با...باورم نمیشهههه....عرررر...
ات:(خنده)
کوک:همه جوره ازت محافظت میکنم خانومم!
ات:(لبخند)
کوک:راستی... سون هی ازم خواست که یه چیزی رو بهت بگم ....اینکه....تهیونگ و سون هی باهم رلن!
ات:هانننن؟؟؟؟؟؟؟؟چ..چی میگی تو؟؟؟تهیونگ...و....سون هی؟نهههه...واییییی...عررررر....جررر....پرام....برگام....پشمام....عررررر
کوک:......
ات:تو.... میدونستی؟
کوک:معلومه!
ات:پس چرا سون هی نیومد به خودم بگه ؟
شوگا:کوککککککککک(داد)
کوک:من برم ببینم شوگا باهام چیکار داره
ات:باشه...برو
کوک:دوست دارم
ات:من بیشترررر
کوک از توی اتاق رفت بیرون
سرم و گذاشتم روی بالشت و جیغ کشیدم
عررررر....کوک...منو دوست داره.؟
واییییییییی....این خیلی خوبهههههه....زندگیم با اون عالی میشهههههه....
دیگه بهتر از این نمیشه...میشه؟
پایانننننننن🙃❤
امیدوارم از این فیک خوشتون اومده باشه...
و پایانشو دوست داسته باشین
راستیییی یادت نره کامنت بزاری و نظرت و بهم بگی هاااااا
دوستتون دارمممم کیوتامممم...♡
۱۰.۳k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.