✞رمان انتقام پارت 69
•انتقام•
مهدیس: بچها مجبورم اینکارو بکنم...
دیانا: مهدیس میفهمی چی میگی مهراب و خر فرض کردی؟
مهدیس؛ من مجبورم به خاطر دادن پول طلب بابام نیاز دارم مگرنه مجبوره بیوفته زندان...
اتوسا: یعنی هیچ راه دیگه ای نیس؟
پانیذ: اخه احمق ۱۳ میلیارد طلب و از کجا بیاریم...
مهدیس: اون عوضی بابام و ورشکسته کرد الانم برای طلب فقط به فروختن من به خودش اون بدهی ومیبخشه...
دیانا: نمیتونستم مهدیس و اینجوری ببینم هر قطره اشکی که میریخت ی تیکه از وجود من کنده میشد...
_ امروز باهاش ی قرار بزار من باهاش میرم سر قرار
پانیذ: دیوونه شدی دیانا؟
دیانا؛ واسه ساعت پنج...بعد از حرفم از اتاق اومدم بیرون قیافه پسرا که شبیه علامت سوال بود لبخندی روی لبم اورد...
مهراب: حالا خصوصی حرف میزنید؟
دیانا: دلیل نمیشه همچیو به شما بگیم...
بعد از این حرفم متوجه نگاه سرد ارسلان شدم کع نشانه از چص کردنش بود...
مهدیس: دیانا بریم خونه تو کارامون و کنیم واسه بعد از ظهر...
ارسلان: بعد از ظهر میخواین چیکار کنید؟
پانیذ: به خودمون مربوطه..
ارسلان: هر وقت گفتم پانیذ بیا کصشعر بگو بپر وسط...
_دیانا بعد از ظهر کجا میخوای بری...
دیانا: پسرا خدافظ...
_وایسین من برم مانتوم و بپوشم بریم...
ارسلان: دیانا جوابمو ندادی...
دیانا: من سر هر چیزی دلیل نمیشه به تو جواب بدم...
نفهمیدم چی شد که دستم جوری کشیده شد انگار در رفت و جیغ خفیفی کشیدم ارسلان جلوی همه بچها منو به دیوار چسبونده بود و با خشم داشت نگام میکرد و از زیر دندوناش با حرس گفت...
ارسلان: دیانا فک نکن وقتی که با منی هر غلطی دلت میخواد میتونی بکنی و من بیخیال باشم...
مهراب: داداش ول کن
ارسلان: ولش کردم که الان این شده...
دیانا: مچ دستمو با حرس از دستش کشیدم بیرون و از خونه زدم بیرون دخترام پشت سرم اومدن
مهدیس: بچها مجبورم اینکارو بکنم...
دیانا: مهدیس میفهمی چی میگی مهراب و خر فرض کردی؟
مهدیس؛ من مجبورم به خاطر دادن پول طلب بابام نیاز دارم مگرنه مجبوره بیوفته زندان...
اتوسا: یعنی هیچ راه دیگه ای نیس؟
پانیذ: اخه احمق ۱۳ میلیارد طلب و از کجا بیاریم...
مهدیس: اون عوضی بابام و ورشکسته کرد الانم برای طلب فقط به فروختن من به خودش اون بدهی ومیبخشه...
دیانا: نمیتونستم مهدیس و اینجوری ببینم هر قطره اشکی که میریخت ی تیکه از وجود من کنده میشد...
_ امروز باهاش ی قرار بزار من باهاش میرم سر قرار
پانیذ: دیوونه شدی دیانا؟
دیانا؛ واسه ساعت پنج...بعد از حرفم از اتاق اومدم بیرون قیافه پسرا که شبیه علامت سوال بود لبخندی روی لبم اورد...
مهراب: حالا خصوصی حرف میزنید؟
دیانا: دلیل نمیشه همچیو به شما بگیم...
بعد از این حرفم متوجه نگاه سرد ارسلان شدم کع نشانه از چص کردنش بود...
مهدیس: دیانا بریم خونه تو کارامون و کنیم واسه بعد از ظهر...
ارسلان: بعد از ظهر میخواین چیکار کنید؟
پانیذ: به خودمون مربوطه..
ارسلان: هر وقت گفتم پانیذ بیا کصشعر بگو بپر وسط...
_دیانا بعد از ظهر کجا میخوای بری...
دیانا: پسرا خدافظ...
_وایسین من برم مانتوم و بپوشم بریم...
ارسلان: دیانا جوابمو ندادی...
دیانا: من سر هر چیزی دلیل نمیشه به تو جواب بدم...
نفهمیدم چی شد که دستم جوری کشیده شد انگار در رفت و جیغ خفیفی کشیدم ارسلان جلوی همه بچها منو به دیوار چسبونده بود و با خشم داشت نگام میکرد و از زیر دندوناش با حرس گفت...
ارسلان: دیانا فک نکن وقتی که با منی هر غلطی دلت میخواد میتونی بکنی و من بیخیال باشم...
مهراب: داداش ول کن
ارسلان: ولش کردم که الان این شده...
دیانا: مچ دستمو با حرس از دستش کشیدم بیرون و از خونه زدم بیرون دخترام پشت سرم اومدن
۲۰.۱k
۱۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.