پارت 4
پارت 4
ات : رفتم اوتاقم دیدم لباسامو آورده بودند خیلی قشنگ بودن رنگشم آبی بود
چندتا خانم اومدن با کمکه اونا لباسامو پوشیدم
کفشام نبودن یکم گذشت یه خانم آوردشون نمیدونم چرا دیر کرد ولی به هر حال آوردش خیلی زیبا بودن
رفتم پایین همه تو سالون نشسته بودن پدرم نامادریم مادربزرگم همین که رفتم پایین مادربزرگم
اومد و
مادربزرگ: دخترم خیلی خوشگل شدی تو پرنسسه
جشنه امشبی
ات: واقعا خوشگل شدم{ با ذوق}
ن/ت: نه اصلانم خوشگل نشدی ایش بد ریخت اصلا انتخاب نمیشی {نیشخند}
ات: خیلی ناراحت شدم اما از طرفه دیگه خوشحال بودم اگه انتخاب نشدم بازم مطمئنم که پرنس جیمینو میبینم من که میدونم انتخاب نمیشم فقط بخاطراینکه پرنس جیمینو ببینم میرم
مادربزرگ : به حرفایه این گوش نده تو لیاقتت بهتر از ایناست
ات: خوب من دیگه برم خواستم برم که
ن/ت: بری تا دیگه برنگردی
ات: نه هروقت که جشن تموم شد برمیگردم
ن/ت: تو دختریه بی ارزش تواصلا هیچ ارزشی نداری تو این خونه الانم گمشو
ات: با حرفاش خیلی ناراحت شدم از سالون رفتم بیرون سوار ماشین میشدم که ماربزرگ اومدو رویه پیشونیم منو بوسید و گفت نه مطمئنم تو انتخاب میشی
ات: خیلی ممنونم مادر بزرگ و گونشو بوسیدم سوار ماشین شدم
با حرفای مادربزرگ خیلی روحیه گرفتم
خیلی هم استرس داشتم یعنی چی میشه بادیگاردی که تو ماشین بودم ازش پرسیدم کی میرسیم
بادیگارد: الان دیگه میرسیم کم مونده
ات: اوف یعنی خیلی دختر هستن یعنی بینه همیه اینا منو انتخاب میکنن نه چیدارم میگم عمرن منو انتخاب نمیکنن
همینجوری تو فکر بودم کخ ماشین وایستاد
بادیگارد: رسیدیم
ات: نفسه عمیقی کشیدم و بادیگارد درو واسم باز کرد منم پیاده شدم خیلی قصرهای بزرگی بود حیاتش که دیگه نگم واقعا بزرگ بود آروم آروم میرفتم وارد قصر شدم دیگه باید وارده سالون قصر میشدم با تمام استرسم از پله میرفتم پایین
همه داشتن منو نگاه میکردن
جیمین: دیگه جشن شروع شده بود خیلی دختر اومده بودن هیچ کدومشم خوشگل نبودن زشت بودن تا اینکه یه دختر خیلی خوشگل از پله ها میومد پایین خیلی خوشگل بود محوش شده بودم
اصلا نمی تونستم چشم ازش بردارم
ادامه دارد
ات : رفتم اوتاقم دیدم لباسامو آورده بودند خیلی قشنگ بودن رنگشم آبی بود
چندتا خانم اومدن با کمکه اونا لباسامو پوشیدم
کفشام نبودن یکم گذشت یه خانم آوردشون نمیدونم چرا دیر کرد ولی به هر حال آوردش خیلی زیبا بودن
رفتم پایین همه تو سالون نشسته بودن پدرم نامادریم مادربزرگم همین که رفتم پایین مادربزرگم
اومد و
مادربزرگ: دخترم خیلی خوشگل شدی تو پرنسسه
جشنه امشبی
ات: واقعا خوشگل شدم{ با ذوق}
ن/ت: نه اصلانم خوشگل نشدی ایش بد ریخت اصلا انتخاب نمیشی {نیشخند}
ات: خیلی ناراحت شدم اما از طرفه دیگه خوشحال بودم اگه انتخاب نشدم بازم مطمئنم که پرنس جیمینو میبینم من که میدونم انتخاب نمیشم فقط بخاطراینکه پرنس جیمینو ببینم میرم
مادربزرگ : به حرفایه این گوش نده تو لیاقتت بهتر از ایناست
ات: خوب من دیگه برم خواستم برم که
ن/ت: بری تا دیگه برنگردی
ات: نه هروقت که جشن تموم شد برمیگردم
ن/ت: تو دختریه بی ارزش تواصلا هیچ ارزشی نداری تو این خونه الانم گمشو
ات: با حرفاش خیلی ناراحت شدم از سالون رفتم بیرون سوار ماشین میشدم که ماربزرگ اومدو رویه پیشونیم منو بوسید و گفت نه مطمئنم تو انتخاب میشی
ات: خیلی ممنونم مادر بزرگ و گونشو بوسیدم سوار ماشین شدم
با حرفای مادربزرگ خیلی روحیه گرفتم
خیلی هم استرس داشتم یعنی چی میشه بادیگاردی که تو ماشین بودم ازش پرسیدم کی میرسیم
بادیگارد: الان دیگه میرسیم کم مونده
ات: اوف یعنی خیلی دختر هستن یعنی بینه همیه اینا منو انتخاب میکنن نه چیدارم میگم عمرن منو انتخاب نمیکنن
همینجوری تو فکر بودم کخ ماشین وایستاد
بادیگارد: رسیدیم
ات: نفسه عمیقی کشیدم و بادیگارد درو واسم باز کرد منم پیاده شدم خیلی قصرهای بزرگی بود حیاتش که دیگه نگم واقعا بزرگ بود آروم آروم میرفتم وارد قصر شدم دیگه باید وارده سالون قصر میشدم با تمام استرسم از پله میرفتم پایین
همه داشتن منو نگاه میکردن
جیمین: دیگه جشن شروع شده بود خیلی دختر اومده بودن هیچ کدومشم خوشگل نبودن زشت بودن تا اینکه یه دختر خیلی خوشگل از پله ها میومد پایین خیلی خوشگل بود محوش شده بودم
اصلا نمی تونستم چشم ازش بردارم
ادامه دارد
۲.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.