"تيمارستان صورتی " پارت بیست و هشتم
ویو ا/ت
صبح پاشدم اما جونگ کوک رو ندیدم..لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین همه روی نشسته بودن بجز جیمین..
ا/ت:صبح بخیر
همگی:صبح بخیر
ا/ت:جیمین نیومده؟
سویون:نه هنوز..میشه بری صداش بزنی؟
جونگ کوک:ا/ت تو بشین من میرم بهش میگم..
و رفت ..من آروم رفتم دنبالش ..در اتاق جیمین رو زد و وارد شد..
جیمین:چی میخوای ؟
جونگ کوک:با صبحونه بخور..
جیمین:نمیخوام..
جونگ کوک:بچه بازی در نیار بیا پایین..منتظرم..
جونگ کوک رفت بیرون ولی منو ندید..بعد از چند دیقه رفتم داخل اتاق جیمین..صدای آب میومد پس رفته بود حموم.. اتاق قشنگی داشت..عکسی چسبیده بود به آینه اش..یکم که نزدیک تر شدم قیافش واضح تر شد..کنار یه دختر بود..اون دختر..من اونو میشناسم..اون..بیول عه..اما چطور ممکنه؟
بیول دوست صمیمی من بود اما از ی جایی به بعد کم کم باهم دشمن شدیم..
جیمین:اینجا چی میخوای؟
هینی کشیدم..خواستم برگردم که یادم اومد از حموم اومده پس لخته
ا/ت:ببخ..شید..من ..چیزی ..برم اره..
جلوی چشمام رو گرفتم و داشتم و زود از اونجا خارج شدم..وای ..به خیر گذشت..
رفتم پایین..
جونگ کوک:کجا رفتی ؟
ا/ت:هیچ..ی رفتم دستشویی..
رفتم نشستم روی میز و شروع کردم به خوردن..ذهنم درگیر اون عکس بود ..و حرفای دیشب جونگ کوک و جیمین..نزدیک شدن به اموال هم؟...حس میکنم در خطرم..چرا اینجا رو خونه خودم نمیدونم؟..هوفف..خسته شدم..
/شب/
خونه خالی شده بود..همه رفته بودن دنبال کاراشون..سویون هم گفت جزوی از مافیاست و منم باید بهشون ملحق بشم اما فعلا توانش رو ندارم..رفتم توی اتاقم..شب بود ..ستاره های زیادی توی آسمون بودن..
رفتم داخل تِراس و به آسمون نگاه میکردم..
داشتم به آینده ام فک میکردم..قراره چه اتفاقی بیفته؟یعنی داستان زندگی منم مثل دیزنی با پایان خوش تموم میشه؟..یعنی دیگه قرار نیست سختی بکشم..؟ مشتاقانه در انتظار اینم که آینده خوبی داشته باشم..بدون دغدغه بدون غم ..فقط عشق..آرامش..خوشحالی..این چیزیه که میخوام..کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد..
.
.
بچه هاااا..یکم بیشتر حمایت کنینن..من دیر به دیر میزارم که خوب حمایت کنین..چند روز دیگه مدارس شروع میشن..حس میکنم توی دوارن مدارس فعال تر باشم🤣نمیدونم چراا اما خب..حمایت کنین پلیز
صبح پاشدم اما جونگ کوک رو ندیدم..لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین همه روی نشسته بودن بجز جیمین..
ا/ت:صبح بخیر
همگی:صبح بخیر
ا/ت:جیمین نیومده؟
سویون:نه هنوز..میشه بری صداش بزنی؟
جونگ کوک:ا/ت تو بشین من میرم بهش میگم..
و رفت ..من آروم رفتم دنبالش ..در اتاق جیمین رو زد و وارد شد..
جیمین:چی میخوای ؟
جونگ کوک:با صبحونه بخور..
جیمین:نمیخوام..
جونگ کوک:بچه بازی در نیار بیا پایین..منتظرم..
جونگ کوک رفت بیرون ولی منو ندید..بعد از چند دیقه رفتم داخل اتاق جیمین..صدای آب میومد پس رفته بود حموم.. اتاق قشنگی داشت..عکسی چسبیده بود به آینه اش..یکم که نزدیک تر شدم قیافش واضح تر شد..کنار یه دختر بود..اون دختر..من اونو میشناسم..اون..بیول عه..اما چطور ممکنه؟
بیول دوست صمیمی من بود اما از ی جایی به بعد کم کم باهم دشمن شدیم..
جیمین:اینجا چی میخوای؟
هینی کشیدم..خواستم برگردم که یادم اومد از حموم اومده پس لخته
ا/ت:ببخ..شید..من ..چیزی ..برم اره..
جلوی چشمام رو گرفتم و داشتم و زود از اونجا خارج شدم..وای ..به خیر گذشت..
رفتم پایین..
جونگ کوک:کجا رفتی ؟
ا/ت:هیچ..ی رفتم دستشویی..
رفتم نشستم روی میز و شروع کردم به خوردن..ذهنم درگیر اون عکس بود ..و حرفای دیشب جونگ کوک و جیمین..نزدیک شدن به اموال هم؟...حس میکنم در خطرم..چرا اینجا رو خونه خودم نمیدونم؟..هوفف..خسته شدم..
/شب/
خونه خالی شده بود..همه رفته بودن دنبال کاراشون..سویون هم گفت جزوی از مافیاست و منم باید بهشون ملحق بشم اما فعلا توانش رو ندارم..رفتم توی اتاقم..شب بود ..ستاره های زیادی توی آسمون بودن..
رفتم داخل تِراس و به آسمون نگاه میکردم..
داشتم به آینده ام فک میکردم..قراره چه اتفاقی بیفته؟یعنی داستان زندگی منم مثل دیزنی با پایان خوش تموم میشه؟..یعنی دیگه قرار نیست سختی بکشم..؟ مشتاقانه در انتظار اینم که آینده خوبی داشته باشم..بدون دغدغه بدون غم ..فقط عشق..آرامش..خوشحالی..این چیزیه که میخوام..کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد..
.
.
بچه هاااا..یکم بیشتر حمایت کنینن..من دیر به دیر میزارم که خوب حمایت کنین..چند روز دیگه مدارس شروع میشن..حس میکنم توی دوارن مدارس فعال تر باشم🤣نمیدونم چراا اما خب..حمایت کنین پلیز
۷.۵k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.