فیک سایه " پارت ۲۱ "
جین : کوک چندبار بهت بگم مزاحمت ایجاد نکن ؟
گوشی رو از دست جونگکوک کشیدم .. مثل همیشه درحال غر زدن بود .
هارا : ج..جینا.. خودتی؟
جین : چی ؟ ببینم کوک شوخی جدیدته..؟
هارا : جیناا .. منم خواهرت . هارا ام .
چندثانیه هیچ حرفی نزد و بعد بغض آلود شروع کرد به حرف زدن : هارا؟ باورم نمیشه ..
جونگکوک : میشه گوشی رو بدی بهم ؟
بعد از خداحافظی با جین گوشی رو به جونگکوک دادم .
جونگکوک : هنوزهم فکر میکنی دروغ میگم ؟
جین : بیا دنبالم .. همین الان .. باید هارا رو ببینم و ..
جونگکوک : صبر کن صبر کن .. هیجان زده نشو تا سئول کلی راهه . فردا میام دنبالت .
جین : یاااا ..
جونگکوک تماس رو قطع کرد .
هارا : میشه امروز باهم بریم سئول ؟
جونگکوک قهقهه زد و گفت : نه .. یه شرط داره .
+چه شرطی ؟
-مثل وقتی که خواب بودم ، من و ببوس ..
+پس بیدار بودی ..
دستهام رو روی شونه هاش گذاشتم و لبهام رو به صورتش نزدیک کردم .
با گونه های سرخ گفتم : نمیتونم ..
-پس بزار خودم انجامش بدم .
---
یکی از دست های جونگکوک رو بین دستهام گرفتم .. مشغول رانندگی بود و مثل همیشه اخمهاش تو هم بود .
+اجازه دارم خالکوبی هاترو ببینم ؟
-اجازه داری هرکار که دلت میخواد انجام بدی .
لبخند زدم و با خوشحالی آستین لباسش رو بالا زدم .
+واو .. چندتا خالکوبی داری ؟
-تقریبا 28 تا ..
یکهو ترمز گرفت و گفت : پیاده شو .
با تعجب پرسیدم : رسیدیم ؟
جونگکوک : آره . تقریبا یه ساعتی هست توی سئولیم . همین ویلای روبرومون .. اینجا زندگی میکنن .
+تو نمیای ؟
سری به چپ و راست چرخوند ، گفت : باید با خانوادت تنها باشی .. بعدا میبینمت .
بوسه ای روی گونهش گذاشتم و با خوشحالی از ماشین پیاده شدم .
زنگ در رو زدم و منتظر موندم ..
لامبورگینی مشکی رنگ جونگکوک هم با سرعت دور شد ...
چندثانیه بعد جین رو دیدم که در و باز کرد و با تعجب نگاهم کرد ..
همچنان که به چشم های تیله ای و قهوه ای رنگش خیره بودم ، خودم رو توی بغلش انداختم ..
جین : هارا .. واقعا .. خودتی ..
حلقه دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و صدای خنده هامون تمام باغ رو برداشت ..
نوازش وار دستش رو روی موهام کشید ..
ازش جدا شدم و قطره اشک مزاحم روی گونه هاش رو پاک کردم .
هارا : میدونی تمام این دوسال با تصور اینکه دیگه نمیتونم ببینمت چقدر سختی کشیدم ؟
جین ، برعکس همیشه که بهم اخم میکرد و هرچی فحش بلد بود نثارم میکرد ، لبخند زد و گفت : منم همین فکر رو میکردم هارا .. باورم نمیشه دارم میبینمت .. این یه خوابه نه ؟
صدایی رو از پشت جین شنیدم .
مامان : یه عمر دختر بزرگ کن که حتی بهت محل هم نده ..
+ماماااانننن ..
با خوشحالی به سمتش دوییدم و بغلش کردم .
دستش رو روی کمرم کشید ..
مامان : دختره خوشگلم .. فکر کردم گُمِت کردم . خدای من چقدر بزرگ شدی .
از مامان جدا شدم و دوباره نگاهی به جین انداختم .
مامان : بیا تو دخترم هوا سرده .
جین دستم رو گرفت و به داخل خونه راهنماییم کرد ..
وقتی وارد خونه شدم با تعجب به فضای داخل نگاه کردم .
+هیچ کدوم از وسایل های خونه رو تغییر ندادین نه ؟
جین : حتی اتاقت هم طبقه بالاییه و دقیقا همون وسایل قدیمیت رو میتونی توش پیدا کنی .
+چقدر خوب ..
روی کاناپه لم دادم و جین هم کنارم نشست .
مامان سینی چای سبز رو روی میز گذاشت .
مامان : این چندسال چیکار میکردی ؟
هارا : توی یه کافه تو بوسان کار میکردم .. و تمام مدت دچار پانیک میشدم اما الان حالم خوبه !
جین : پانیک ؟
هارا : حمله عصبی .. به دلیل استرس گرفتن زیاد دچار حمله عصبی میشدم .. برای چند ثانیه نمیتونستم نفس بکشم و یا هیچکاری انجام بدم .
مامان : آیگووو دختره من حتما خیلی سختی کشیدی .
لیوان چای سبز رو بین دستهام گرفتم و گفتم : شما چطور ؟! چیکار کردید ؟
مامان خواست حرفی بزنه که جین پرید وسط حرفش
جین : اون مردتیکه ، سوهو توی یه زیرزمین حبسمون کرده بود . جونگکوک با دوستاش اومد و مثل فرشته نجات از اون خونه ی لعنت شده نجاتمون داد .
هارا : سوهو الان توی زندانه .. میخوام درمورد پسرش باهاتون حرف بزنم .
مامان : جونگکوک ؟
+هوممم .. راستش .. من و جونگکوک عاشق همیم !
گوشی رو از دست جونگکوک کشیدم .. مثل همیشه درحال غر زدن بود .
هارا : ج..جینا.. خودتی؟
جین : چی ؟ ببینم کوک شوخی جدیدته..؟
هارا : جیناا .. منم خواهرت . هارا ام .
چندثانیه هیچ حرفی نزد و بعد بغض آلود شروع کرد به حرف زدن : هارا؟ باورم نمیشه ..
جونگکوک : میشه گوشی رو بدی بهم ؟
بعد از خداحافظی با جین گوشی رو به جونگکوک دادم .
جونگکوک : هنوزهم فکر میکنی دروغ میگم ؟
جین : بیا دنبالم .. همین الان .. باید هارا رو ببینم و ..
جونگکوک : صبر کن صبر کن .. هیجان زده نشو تا سئول کلی راهه . فردا میام دنبالت .
جین : یاااا ..
جونگکوک تماس رو قطع کرد .
هارا : میشه امروز باهم بریم سئول ؟
جونگکوک قهقهه زد و گفت : نه .. یه شرط داره .
+چه شرطی ؟
-مثل وقتی که خواب بودم ، من و ببوس ..
+پس بیدار بودی ..
دستهام رو روی شونه هاش گذاشتم و لبهام رو به صورتش نزدیک کردم .
با گونه های سرخ گفتم : نمیتونم ..
-پس بزار خودم انجامش بدم .
---
یکی از دست های جونگکوک رو بین دستهام گرفتم .. مشغول رانندگی بود و مثل همیشه اخمهاش تو هم بود .
+اجازه دارم خالکوبی هاترو ببینم ؟
-اجازه داری هرکار که دلت میخواد انجام بدی .
لبخند زدم و با خوشحالی آستین لباسش رو بالا زدم .
+واو .. چندتا خالکوبی داری ؟
-تقریبا 28 تا ..
یکهو ترمز گرفت و گفت : پیاده شو .
با تعجب پرسیدم : رسیدیم ؟
جونگکوک : آره . تقریبا یه ساعتی هست توی سئولیم . همین ویلای روبرومون .. اینجا زندگی میکنن .
+تو نمیای ؟
سری به چپ و راست چرخوند ، گفت : باید با خانوادت تنها باشی .. بعدا میبینمت .
بوسه ای روی گونهش گذاشتم و با خوشحالی از ماشین پیاده شدم .
زنگ در رو زدم و منتظر موندم ..
لامبورگینی مشکی رنگ جونگکوک هم با سرعت دور شد ...
چندثانیه بعد جین رو دیدم که در و باز کرد و با تعجب نگاهم کرد ..
همچنان که به چشم های تیله ای و قهوه ای رنگش خیره بودم ، خودم رو توی بغلش انداختم ..
جین : هارا .. واقعا .. خودتی ..
حلقه دستهام رو دور کمرش حلقه کردم و صدای خنده هامون تمام باغ رو برداشت ..
نوازش وار دستش رو روی موهام کشید ..
ازش جدا شدم و قطره اشک مزاحم روی گونه هاش رو پاک کردم .
هارا : میدونی تمام این دوسال با تصور اینکه دیگه نمیتونم ببینمت چقدر سختی کشیدم ؟
جین ، برعکس همیشه که بهم اخم میکرد و هرچی فحش بلد بود نثارم میکرد ، لبخند زد و گفت : منم همین فکر رو میکردم هارا .. باورم نمیشه دارم میبینمت .. این یه خوابه نه ؟
صدایی رو از پشت جین شنیدم .
مامان : یه عمر دختر بزرگ کن که حتی بهت محل هم نده ..
+ماماااانننن ..
با خوشحالی به سمتش دوییدم و بغلش کردم .
دستش رو روی کمرم کشید ..
مامان : دختره خوشگلم .. فکر کردم گُمِت کردم . خدای من چقدر بزرگ شدی .
از مامان جدا شدم و دوباره نگاهی به جین انداختم .
مامان : بیا تو دخترم هوا سرده .
جین دستم رو گرفت و به داخل خونه راهنماییم کرد ..
وقتی وارد خونه شدم با تعجب به فضای داخل نگاه کردم .
+هیچ کدوم از وسایل های خونه رو تغییر ندادین نه ؟
جین : حتی اتاقت هم طبقه بالاییه و دقیقا همون وسایل قدیمیت رو میتونی توش پیدا کنی .
+چقدر خوب ..
روی کاناپه لم دادم و جین هم کنارم نشست .
مامان سینی چای سبز رو روی میز گذاشت .
مامان : این چندسال چیکار میکردی ؟
هارا : توی یه کافه تو بوسان کار میکردم .. و تمام مدت دچار پانیک میشدم اما الان حالم خوبه !
جین : پانیک ؟
هارا : حمله عصبی .. به دلیل استرس گرفتن زیاد دچار حمله عصبی میشدم .. برای چند ثانیه نمیتونستم نفس بکشم و یا هیچکاری انجام بدم .
مامان : آیگووو دختره من حتما خیلی سختی کشیدی .
لیوان چای سبز رو بین دستهام گرفتم و گفتم : شما چطور ؟! چیکار کردید ؟
مامان خواست حرفی بزنه که جین پرید وسط حرفش
جین : اون مردتیکه ، سوهو توی یه زیرزمین حبسمون کرده بود . جونگکوک با دوستاش اومد و مثل فرشته نجات از اون خونه ی لعنت شده نجاتمون داد .
هارا : سوهو الان توی زندانه .. میخوام درمورد پسرش باهاتون حرف بزنم .
مامان : جونگکوک ؟
+هوممم .. راستش .. من و جونگکوک عاشق همیم !
۹۷.۱k
۰۳ فروردین ۱۴۰۰