My Lucifer-³⁸-
My Lucifer
Part:³⁸
___________
سوزشی روی گردنم حس کردم وسیاهی.........
بلد شدم روی تخت بودم همجا سفید بود حتی تخت دستام رو با همون که اسمش یادم رفت بسته شده بود همینطور پاهام نمیتونستم تکون بخورم که صدای قفل در اومد یه دختر که بش میخورد همسن من باشه رو پرت کردن داخل و بش لقب هرزه رو دادن دختره باچشای اشکی و به دلیل زیاده گریه قرمز شده بهم نگاه کرد
+:س.سلام
دختره:س....لام
+:اسمت چیه؟(اسمت چی چیه😔😂)
دختره:من یونام شی...شین یونا(با یونا عضو ایتزی اشبش نگیرین اون نیس)
+: خوشبختم منم پارک ا/ت هستم
یونا: خوشبختم
+:ببخشید دارم میپرسم برای چی آوردنت اینجا اون مرده کی بود؟
یونا:من اینجا خدمت کارم و شاید بودم ولی مادر ارباب هیونجین به من تهمت زد که رفتم بار و بایکی رابطه داشتم اینجا بار رفتن برای خدمه ها ممنوعه پس ارباب هیونجین دستور دادکه منو بیارن اینجا اون مرد شکنجه گره و اینجا ا..اتاق...ش...شکن...جه.... شکنجه هست و..وقراره منو ای....این....جا...شکنجه کنن تو چرا اینجایی
+:اوه متاسم..من من وقتی که کوچیک بودم با هیونجین دوست بودم بعد وقتی که من پونزده سالم بود هیونجین بهم اعتراف کرد و منم چون عاشقش شده بودم قبول کردم ولی اون باهام هرروز سردتر و سردتر رفتار میکرد و یه روز یادم نمیاد از کجا ولی اومدم خونه که یه صدایی از اتاق شنیدم درو باز کردم که...که دیدم هیونجین داره بهم خیانت میکنه.بعد همین دوسه سال پیش منو دزدید بعد شوهرم ج...جئون جونگکوک منو نجات داد و من بعد از دوسال دیروز دیدمش تا دیدمش از اون محلی که دیدم دور شدم و به جونگکوک زنگ زدم و گفت چون به خونه خواهرش که دوست بچگیم بود برم رفتم اون رفته بود قهوه درست کنه که یکی درو زد اون....ه... هیونجین بود یه چیزی زد به گردنم و دیگه چشام سیاهی رفت و دیگه چیزی یادم نیست که چیشد آوردنم اینا ووو
یونا:اوه..پس فکر کنم که تو مجازاتت بیشتره من باشه متاسفانم اینو گفت و همون موقع در باز شد همون مرده بود بایه شلاق اومد داخل اتاق و اومد سمت یونا از اتاق پرتش کرد به یه اتاق دیگه و بعد درو قفل کرد روش و اومد سمت من شلاق رو بر داشت
مرده:از اول که شروع کردم میشمری وگرنه از اول شروع میکنم
+:ب...باشه
+:1...هق2...هق3...هق4(تا پنجاه و تموم شد)اینقد زدم که دیگه میشه گفت کل بدنم سیاه شده بود دیگه جونی بارم نمونده بود مرده منو بلند کرد و چنتدا لباس بهم داد اونارو پوشیدم و از آرنج دست گرفتم و منو برد سمت یه اتاق که کلا قرمز بود و گفت اینجا اتاق منه از این به بعد و پرتم کرد تو
بعد از چند دقیقه یونارو آوردن داخل حالش اصلا خوب نبود به زور از جام بلند شدم تلو تلو رفتم پیشش و بهش گفتم که چیشده که شروع کرد با گریه برام توضیح دادن وقتی فهمیدم منم باش بغضم گرف بغلش کردم من فک میکردم یونا........
Part:³⁸
___________
سوزشی روی گردنم حس کردم وسیاهی.........
بلد شدم روی تخت بودم همجا سفید بود حتی تخت دستام رو با همون که اسمش یادم رفت بسته شده بود همینطور پاهام نمیتونستم تکون بخورم که صدای قفل در اومد یه دختر که بش میخورد همسن من باشه رو پرت کردن داخل و بش لقب هرزه رو دادن دختره باچشای اشکی و به دلیل زیاده گریه قرمز شده بهم نگاه کرد
+:س.سلام
دختره:س....لام
+:اسمت چیه؟(اسمت چی چیه😔😂)
دختره:من یونام شی...شین یونا(با یونا عضو ایتزی اشبش نگیرین اون نیس)
+: خوشبختم منم پارک ا/ت هستم
یونا: خوشبختم
+:ببخشید دارم میپرسم برای چی آوردنت اینجا اون مرده کی بود؟
یونا:من اینجا خدمت کارم و شاید بودم ولی مادر ارباب هیونجین به من تهمت زد که رفتم بار و بایکی رابطه داشتم اینجا بار رفتن برای خدمه ها ممنوعه پس ارباب هیونجین دستور دادکه منو بیارن اینجا اون مرد شکنجه گره و اینجا ا..اتاق...ش...شکن...جه.... شکنجه هست و..وقراره منو ای....این....جا...شکنجه کنن تو چرا اینجایی
+:اوه متاسم..من من وقتی که کوچیک بودم با هیونجین دوست بودم بعد وقتی که من پونزده سالم بود هیونجین بهم اعتراف کرد و منم چون عاشقش شده بودم قبول کردم ولی اون باهام هرروز سردتر و سردتر رفتار میکرد و یه روز یادم نمیاد از کجا ولی اومدم خونه که یه صدایی از اتاق شنیدم درو باز کردم که...که دیدم هیونجین داره بهم خیانت میکنه.بعد همین دوسه سال پیش منو دزدید بعد شوهرم ج...جئون جونگکوک منو نجات داد و من بعد از دوسال دیروز دیدمش تا دیدمش از اون محلی که دیدم دور شدم و به جونگکوک زنگ زدم و گفت چون به خونه خواهرش که دوست بچگیم بود برم رفتم اون رفته بود قهوه درست کنه که یکی درو زد اون....ه... هیونجین بود یه چیزی زد به گردنم و دیگه چشام سیاهی رفت و دیگه چیزی یادم نیست که چیشد آوردنم اینا ووو
یونا:اوه..پس فکر کنم که تو مجازاتت بیشتره من باشه متاسفانم اینو گفت و همون موقع در باز شد همون مرده بود بایه شلاق اومد داخل اتاق و اومد سمت یونا از اتاق پرتش کرد به یه اتاق دیگه و بعد درو قفل کرد روش و اومد سمت من شلاق رو بر داشت
مرده:از اول که شروع کردم میشمری وگرنه از اول شروع میکنم
+:ب...باشه
+:1...هق2...هق3...هق4(تا پنجاه و تموم شد)اینقد زدم که دیگه میشه گفت کل بدنم سیاه شده بود دیگه جونی بارم نمونده بود مرده منو بلند کرد و چنتدا لباس بهم داد اونارو پوشیدم و از آرنج دست گرفتم و منو برد سمت یه اتاق که کلا قرمز بود و گفت اینجا اتاق منه از این به بعد و پرتم کرد تو
بعد از چند دقیقه یونارو آوردن داخل حالش اصلا خوب نبود به زور از جام بلند شدم تلو تلو رفتم پیشش و بهش گفتم که چیشده که شروع کرد با گریه برام توضیح دادن وقتی فهمیدم منم باش بغضم گرف بغلش کردم من فک میکردم یونا........
۹.۱k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.