رمان
#رمان
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من؟
p ³⁰
اهورا
تو همین فکرا بودم که صدای عجیبی هوشیارم کرد :
آهای بچه پولدار
لاتی از سر تا پاشون میبارید ، اگه بد خلقی میکردم قطعا بد تو دردسر میوفتادم پس سعی کردم طرز حرف زدن مانی رو به یادم بیارم ، به دور و اطرافم نگاهی انداختم و با تعجب ساختگی جواب دادم :
با منی داداش ؟
اخه چرا نتونستم اون 《 ش 》 رو حذفش کنم
- یکی دو قرون بزار کف دستمون بریم بچه
● به به ، به مو ، بمولا پول ندارم
همشون زدن زیر خنده و میگفتن من تنم می خاره ، همچنان که اونا میخندیدن و تهدید میکردن به اطراف نگاهی دقیق انداختم که ببینم آیا جایی واسه فرار هست که ماشین آشنایی به آرومی از کنارمون گذشت ، ماشین مانی بود ، مشخص بود مانی و داریوش زیادی عصبی بودن و مانی مدام داد میزد ، اینا اینجا چیکار دارن ؟ شاید اومدن دنبال من بگردن
● یه لحظه صبر کنید ، اونجا رو نگا
همشون که سرشون رو چرخوندن در رفتم و دنبال ماشین مانی میدویدم ، اما زمان خیلی کمی نگذشته بود دنبالم اومدن ، یکیشون بازوم رو کشید ، هولش دادم ولی با هم افتادیم زمین ، تیزی چاقویی که تو دستش بود رو روی مچ پام احساس کردم ، بی اعتنا بلند شدم و ادامه دادم
ماشین مانی داخل یکی از کوچه ها ایستاد ، مانی و داریوش داخل خونه ای شدن ، منم وارد همون خونه شدم و پشت داریوش و مانی پناه گرفتم :
تو اینجا چیکار داری اهورا ؟
بریده بریده و نفس زنان جواب دادم :
چند نفر دنبالمن ، ازم پول میخوان
رفتن بیرون و مانی یکیشون رو کشید تو ماشین ، نمیدونم چی بهش گفت که همشون فرار کردن
● شما چرا اومدین اینجا ؟
- هیچی بیایین برگردیم خونه
•••
خونه داخل سکوت غرق بود و نه مانی و نه داریوش چیزی نمیگفتن ، بد جور دلشوره داشتم ولی چرا ؟ وارد پذیرایی شدیم ، آغاجون کنار دیوار شیشه ای که درش به حیات پشتی باز میشد ایستاده بود و استرس و نگرانی خانوم بزرگ از راه دور هم مشخص بود ، سلمان خان و نیک کنار هم نشسته بودن ، با ورودمون نگاه ها به سمت ما کشیده شد ، جلو تر رفتیم و سلام دادیم
آغاجون جلوم ایستاد ، انتظار پرسیدن سوال داشتم ، انتظار هر چیزی رو داشتم به جز کاری که کرد
دستش بالا رفت و طوری محکم روی صورتم نشست که باعث شد زمین بخورم ، جیغ خانوم بزرگ ، جلو اومدن سلمان خان و نیک همزمان در حالی که افتادم اتفاق افتاد
نویسنده : شاهزاده آبان فرانسیس 😌
من خسته شدم به جون اهورا بیایین ناشناشم یخورده حرف بزنیم خب
https://daigo.ir/secret/6249888941
کامنت اول رو بخون..=)🫧💗
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من؟
p ³⁰
اهورا
تو همین فکرا بودم که صدای عجیبی هوشیارم کرد :
آهای بچه پولدار
لاتی از سر تا پاشون میبارید ، اگه بد خلقی میکردم قطعا بد تو دردسر میوفتادم پس سعی کردم طرز حرف زدن مانی رو به یادم بیارم ، به دور و اطرافم نگاهی انداختم و با تعجب ساختگی جواب دادم :
با منی داداش ؟
اخه چرا نتونستم اون 《 ش 》 رو حذفش کنم
- یکی دو قرون بزار کف دستمون بریم بچه
● به به ، به مو ، بمولا پول ندارم
همشون زدن زیر خنده و میگفتن من تنم می خاره ، همچنان که اونا میخندیدن و تهدید میکردن به اطراف نگاهی دقیق انداختم که ببینم آیا جایی واسه فرار هست که ماشین آشنایی به آرومی از کنارمون گذشت ، ماشین مانی بود ، مشخص بود مانی و داریوش زیادی عصبی بودن و مانی مدام داد میزد ، اینا اینجا چیکار دارن ؟ شاید اومدن دنبال من بگردن
● یه لحظه صبر کنید ، اونجا رو نگا
همشون که سرشون رو چرخوندن در رفتم و دنبال ماشین مانی میدویدم ، اما زمان خیلی کمی نگذشته بود دنبالم اومدن ، یکیشون بازوم رو کشید ، هولش دادم ولی با هم افتادیم زمین ، تیزی چاقویی که تو دستش بود رو روی مچ پام احساس کردم ، بی اعتنا بلند شدم و ادامه دادم
ماشین مانی داخل یکی از کوچه ها ایستاد ، مانی و داریوش داخل خونه ای شدن ، منم وارد همون خونه شدم و پشت داریوش و مانی پناه گرفتم :
تو اینجا چیکار داری اهورا ؟
بریده بریده و نفس زنان جواب دادم :
چند نفر دنبالمن ، ازم پول میخوان
رفتن بیرون و مانی یکیشون رو کشید تو ماشین ، نمیدونم چی بهش گفت که همشون فرار کردن
● شما چرا اومدین اینجا ؟
- هیچی بیایین برگردیم خونه
•••
خونه داخل سکوت غرق بود و نه مانی و نه داریوش چیزی نمیگفتن ، بد جور دلشوره داشتم ولی چرا ؟ وارد پذیرایی شدیم ، آغاجون کنار دیوار شیشه ای که درش به حیات پشتی باز میشد ایستاده بود و استرس و نگرانی خانوم بزرگ از راه دور هم مشخص بود ، سلمان خان و نیک کنار هم نشسته بودن ، با ورودمون نگاه ها به سمت ما کشیده شد ، جلو تر رفتیم و سلام دادیم
آغاجون جلوم ایستاد ، انتظار پرسیدن سوال داشتم ، انتظار هر چیزی رو داشتم به جز کاری که کرد
دستش بالا رفت و طوری محکم روی صورتم نشست که باعث شد زمین بخورم ، جیغ خانوم بزرگ ، جلو اومدن سلمان خان و نیک همزمان در حالی که افتادم اتفاق افتاد
نویسنده : شاهزاده آبان فرانسیس 😌
من خسته شدم به جون اهورا بیایین ناشناشم یخورده حرف بزنیم خب
https://daigo.ir/secret/6249888941
کامنت اول رو بخون..=)🫧💗
۲.۲k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.