عمارت کیم
ᴋɪᴍ'ꜱ ᴍᴀɴꜱɪᴏɴ
ᴘᴀʀᴛ 15
بعد از خوردن ناهار راه افتادیم توی جنگل توی راه گرم صحبت شدیم که نفهمیدیم یهوو چیشد که سر از یه قسمت خاصت از جنگل در آوردیم خب اینجاش خیلی عجیبه الان وسط تابستونیم ولی برگ های درخت های این قسمت زرد و نارنجی بودن و هوای پاییزی داشت که باعث شده بود یکم بترسم
ویو تهیونگ
گرم صحبت شدیم شده بودیم که وارد یه قسمت خاصی از جنگل شدیم که اصلا حس های خوبی بهم نمیاد اصلا این جنگل از اول برام عجیب بود و حس های منفی بهم میداد مخصوصن این قسمتش احساس میکنم قبلا اینجا بودم چون خیلی آشنا بود ولی نکنه مربوطه به اون چیزی که دارم راجبش فک میکنم....
ویو ات
رفتیم جلو تر که رسیدیم به یه کاخ متروکه درش زنگ زده بود و یکم مه گرفته بودتش
ویو تهیونگ
میدونم خطرناکه ولی برای اینکه مطمعن بشم به اون قضیه ربطی نداره باید وارد اون کاخ بشیم
ویو ات
به اون کاخ عه زل زده بودم که تهیونگ گفت
+نظرت چیه بریم ییبنیم توش چیه! ؟
_نمیدونم.....میترسم
+تا وقتی منم پیشتم از چیزی نترس باشه(دست ات رو گرفت)
_خیله خب(گونه هاش گل انداخته)
اسب هامون رو گذاشتیم تو حیاط کاخ متروکه واردش شدیم
چون ترسیده بودم محکم دست تهیونگ و گرفتم اینجا پر از گرد و خاک بود تازه تار عنکبوت هم بسته بود که اینجا رو شبیه خانه ی ارواح میکرد تهیونگ در یه اتاقی رو باز کرد که
کتابخونه بود ....وایسا بیبنم چرا دقیقا شبیه کتابخونه قصره!؟
که باعث شد بیشتر بترسم ولی دوباره یه کتابی بهم چشمک زد دست تهیونگ ول کردم و به طرفش رفتم کتاب رو از قفسه در آوردم خاک روش رو فوت کردم.....نه امکان نداره ..این..این همون کتابه این طلسمه خونه ولی از همین کتاب تو قصر هم یه دونه هست بازش کردم این با اونی که تو قصر بود فرق داشت قدیمی تر از اون بود تازه کریستال اش هم قرمز تر و شفاف تر بود توی اول کتاب نوشته بود البته با خون نوشته بود:"ماجرای عشقی که به دریای خونین معروفه"
یه صفحه دیگه ورق زدم وایسا بیبنم چرا اون نسخه اش که تو قصر مقدمه نداره!؟ حتی مقدمه اش هم با خون نوشته بودن:برای ات قشنگم دختری که بخاطر وجود من نتونست
از این زندگی لذت ببره!
ات .... وای این اسمه منه از ترس کتاب رو بستم که دستم به تیزی کریستال روی کتاب گیر کرد زخم شد بلافاصله بعدش خاطره توی ذهنم مرور شد : نههههه ...... نههههههه خواهش میکنم نکشینش
از فشاری که بهم وارد شد افتادم روی زمین که تهیونگ سریع اومد پیشم کنارم نشست تصویر دختری که توی ذهنم اومد بود لباس هاش معمولی بود ولی زیبا ولی کل لباس به خون آلوده شده بود گریه میکرد التماس میکرد که پسری که توی قلبش تیق چوبی رفته بود نبرن نکشن ولی ولی چرا...
ویو تهیونگ
ات متوجه به کتابی جلب شد وقتی رفت طرفش حس بدم صد برابر شد که یهووو افتاد زمین جیغ کشید رفتم کنارش دستش بریده بود خون میومد کتابی کنار دستش افتاده بود زمین خونش روی کتاب ریخته بود ..... اون .... اون همون کتاب کوفتی بود خون ات نباید روش می ریخت ولی دیگه شد خون من نباید روش بریزه وقتی خون دیدم .....
ویو ات
تهیونگ وقتی نشست کنارم کمی آروم گرفتم ولی وقتی سرم بلند کردم که بیبنمش رنگ چشم هاش قرمز شده بود و رنگ پوستش سفید سفید شد و به خون ریخته رو زمین زل زده بود ترسیده گفتم
_تهوینگ... چشم...چشمات(ترسیده)
ویو تهیونگ
ات بهم چیزی گفت و جواب دادم
+خوبم ... یه لحظه صبر کن الان میام
بعد به طرف حیاط رفتم
ویو ات
تهیونگ عجیب شده بود رفت بیرون شاید باید تنها باشه کتاب رو گرفتم دستم باید بفهم ماجرای اون دختره چی بود کتاب گذاشتم توی سبدم خون زمین تمیز کردم دور دستم رو بستم حدود ۱۰ دقیقه بعد تهیونگ اومد سریع رفتم پیش تهیونگ بغلش کردم
_حالت خوبه؟
+خوبم نگران نباش عزیزم(لبخند)
مثل اولش شده بود پرسیدم
_چیشدی یهو؟
+هیچی یه لحظه حالم بد شد الان خوبم
_باشه(مشکوک)
خمارییییی حمایت یادتون نره🍪🤎
ᴘᴀʀᴛ 15
بعد از خوردن ناهار راه افتادیم توی جنگل توی راه گرم صحبت شدیم که نفهمیدیم یهوو چیشد که سر از یه قسمت خاصت از جنگل در آوردیم خب اینجاش خیلی عجیبه الان وسط تابستونیم ولی برگ های درخت های این قسمت زرد و نارنجی بودن و هوای پاییزی داشت که باعث شده بود یکم بترسم
ویو تهیونگ
گرم صحبت شدیم شده بودیم که وارد یه قسمت خاصی از جنگل شدیم که اصلا حس های خوبی بهم نمیاد اصلا این جنگل از اول برام عجیب بود و حس های منفی بهم میداد مخصوصن این قسمتش احساس میکنم قبلا اینجا بودم چون خیلی آشنا بود ولی نکنه مربوطه به اون چیزی که دارم راجبش فک میکنم....
ویو ات
رفتیم جلو تر که رسیدیم به یه کاخ متروکه درش زنگ زده بود و یکم مه گرفته بودتش
ویو تهیونگ
میدونم خطرناکه ولی برای اینکه مطمعن بشم به اون قضیه ربطی نداره باید وارد اون کاخ بشیم
ویو ات
به اون کاخ عه زل زده بودم که تهیونگ گفت
+نظرت چیه بریم ییبنیم توش چیه! ؟
_نمیدونم.....میترسم
+تا وقتی منم پیشتم از چیزی نترس باشه(دست ات رو گرفت)
_خیله خب(گونه هاش گل انداخته)
اسب هامون رو گذاشتیم تو حیاط کاخ متروکه واردش شدیم
چون ترسیده بودم محکم دست تهیونگ و گرفتم اینجا پر از گرد و خاک بود تازه تار عنکبوت هم بسته بود که اینجا رو شبیه خانه ی ارواح میکرد تهیونگ در یه اتاقی رو باز کرد که
کتابخونه بود ....وایسا بیبنم چرا دقیقا شبیه کتابخونه قصره!؟
که باعث شد بیشتر بترسم ولی دوباره یه کتابی بهم چشمک زد دست تهیونگ ول کردم و به طرفش رفتم کتاب رو از قفسه در آوردم خاک روش رو فوت کردم.....نه امکان نداره ..این..این همون کتابه این طلسمه خونه ولی از همین کتاب تو قصر هم یه دونه هست بازش کردم این با اونی که تو قصر بود فرق داشت قدیمی تر از اون بود تازه کریستال اش هم قرمز تر و شفاف تر بود توی اول کتاب نوشته بود البته با خون نوشته بود:"ماجرای عشقی که به دریای خونین معروفه"
یه صفحه دیگه ورق زدم وایسا بیبنم چرا اون نسخه اش که تو قصر مقدمه نداره!؟ حتی مقدمه اش هم با خون نوشته بودن:برای ات قشنگم دختری که بخاطر وجود من نتونست
از این زندگی لذت ببره!
ات .... وای این اسمه منه از ترس کتاب رو بستم که دستم به تیزی کریستال روی کتاب گیر کرد زخم شد بلافاصله بعدش خاطره توی ذهنم مرور شد : نههههه ...... نههههههه خواهش میکنم نکشینش
از فشاری که بهم وارد شد افتادم روی زمین که تهیونگ سریع اومد پیشم کنارم نشست تصویر دختری که توی ذهنم اومد بود لباس هاش معمولی بود ولی زیبا ولی کل لباس به خون آلوده شده بود گریه میکرد التماس میکرد که پسری که توی قلبش تیق چوبی رفته بود نبرن نکشن ولی ولی چرا...
ویو تهیونگ
ات متوجه به کتابی جلب شد وقتی رفت طرفش حس بدم صد برابر شد که یهووو افتاد زمین جیغ کشید رفتم کنارش دستش بریده بود خون میومد کتابی کنار دستش افتاده بود زمین خونش روی کتاب ریخته بود ..... اون .... اون همون کتاب کوفتی بود خون ات نباید روش می ریخت ولی دیگه شد خون من نباید روش بریزه وقتی خون دیدم .....
ویو ات
تهیونگ وقتی نشست کنارم کمی آروم گرفتم ولی وقتی سرم بلند کردم که بیبنمش رنگ چشم هاش قرمز شده بود و رنگ پوستش سفید سفید شد و به خون ریخته رو زمین زل زده بود ترسیده گفتم
_تهوینگ... چشم...چشمات(ترسیده)
ویو تهیونگ
ات بهم چیزی گفت و جواب دادم
+خوبم ... یه لحظه صبر کن الان میام
بعد به طرف حیاط رفتم
ویو ات
تهیونگ عجیب شده بود رفت بیرون شاید باید تنها باشه کتاب رو گرفتم دستم باید بفهم ماجرای اون دختره چی بود کتاب گذاشتم توی سبدم خون زمین تمیز کردم دور دستم رو بستم حدود ۱۰ دقیقه بعد تهیونگ اومد سریع رفتم پیش تهیونگ بغلش کردم
_حالت خوبه؟
+خوبم نگران نباش عزیزم(لبخند)
مثل اولش شده بود پرسیدم
_چیشدی یهو؟
+هیچی یه لحظه حالم بد شد الان خوبم
_باشه(مشکوک)
خمارییییی حمایت یادتون نره🍪🤎
۱.۸k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.