تکه ای شعر...
در اندیشه'م
که شاید سایه از تنهایی به دنبال ما راه افتاد
در اندیشه'م
که شاید صحرا از عشق به خورشید از دریا بودن گذشت
در اندیشه'م
که شاید اقیانوس از بیتابی برای باران موج میزند
در اندیشه'م
که شاید آیینه برای نشان دادن حقیقت خود را منعکس میکند
در اندیشه'م
که شاید ماه و خورشید به خاطر دوری از هم متنفر شدند
در اندیشه'م
که شاید پاییز دیگر از امید به باران غافل شده است
در اندیشه'م
که سکوت زمانی عاشق آوا بوده است
در اندیشه'م
که شاید زاغ ها از ترس مترسک ها دیگر برنگشتند
در اندیشه'م
که شاید باران از ترس سیل درست کردن دیگر نبارید
نوشته'ی خودم-
که شاید سایه از تنهایی به دنبال ما راه افتاد
در اندیشه'م
که شاید صحرا از عشق به خورشید از دریا بودن گذشت
در اندیشه'م
که شاید اقیانوس از بیتابی برای باران موج میزند
در اندیشه'م
که شاید آیینه برای نشان دادن حقیقت خود را منعکس میکند
در اندیشه'م
که شاید ماه و خورشید به خاطر دوری از هم متنفر شدند
در اندیشه'م
که شاید پاییز دیگر از امید به باران غافل شده است
در اندیشه'م
که سکوت زمانی عاشق آوا بوده است
در اندیشه'م
که شاید زاغ ها از ترس مترسک ها دیگر برنگشتند
در اندیشه'م
که شاید باران از ترس سیل درست کردن دیگر نبارید
نوشته'ی خودم-
۱.۷k
۰۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.