سرنوشته اجباری!
سرنوشته اجباری!
پارت یازدهم:
جیمین: دستای نامجون چطور بود ها
ا.ت: چ..چی
جیمین: عااا بغل جونگکوک چی حتما خیلی لذت بخش بود
ا.ت: م...من....
جیمین: خفه شو!*داد
جیمین: ببین....خودت داری مجبورم میکنی صگ بشم!
اصن منظورش و نمیفهمیدم از دادی که زد خیلی ترسیدم....یهو انداختم رو تخت و با طنابی که با خودش اورده بود دستام و به تاج تخت بست...نمیدونستم میخاد چکار کنی ولی با در اوردن کمربندش فهمیدم
جیمین: تو هیچ وقت نمیخای آدم بشی!
شروع کرد به زدنم با کمربندش....با هر ضربه ای که میزد جیغم میرفت هوا.....بعد از ۴۰ تا ضربه کمربند و انداخت رو زمین و از اتاق رفت بیرون...شروع کردم به گریه کردن....اخه یه آدم چقد میتونه بی رحم باشه....بعد از چند مین گریه از حال رفتم
(چند ساعت بعد)
با حس دستای گرمی چشمام و باز کردم دیدم یه مردی بالا سرمه اول با دیدنش ترسیدم
جین: هیششش اروم باش من بهت صدمه نمیزنم*لبخند
ا.ت: ش..شما...ک...کی هستین؟*بغض
جین: عا من جین هستم....دوره های پزشکی دیدم و جیمین ازم خواست بیام زخمات و پانسمان کنم
با شنیدن اسمش وحشت کردم
ا.ت: م...میتونی...منو فراری بدی؟*بغض
ا.ت: دیشب کم مونده بود منو بکشه
جین: باور کن نمیتونم کاری بکنم....ولی سعی کن پیشش گریه نکنی...اون نقطه ضعفش گریست
ا.ت: خواهش میکنم ازت....بهم کمک کن*بغض
جین: من دورا دور حواسم بهت هست....من فعلا باید برم....جیمین برات لباس اورده برو حموم
بعد از خداحافظی رفت...با تموم جون که داشتم بلند شدم و رفتم یه حموم ۲ دقیقه ای کردم در حدی که فقط آب به تنم بخوره
اومدم بیرون لباسایی که برام گذاشته بود رو پوشیدم....زخمام به شدت درد داشتن ولی مجبور بودم تحمل کنم
دیدم صدا در زدن اومدم
ادامه دارد....
پارت یازدهم:
جیمین: دستای نامجون چطور بود ها
ا.ت: چ..چی
جیمین: عااا بغل جونگکوک چی حتما خیلی لذت بخش بود
ا.ت: م...من....
جیمین: خفه شو!*داد
جیمین: ببین....خودت داری مجبورم میکنی صگ بشم!
اصن منظورش و نمیفهمیدم از دادی که زد خیلی ترسیدم....یهو انداختم رو تخت و با طنابی که با خودش اورده بود دستام و به تاج تخت بست...نمیدونستم میخاد چکار کنی ولی با در اوردن کمربندش فهمیدم
جیمین: تو هیچ وقت نمیخای آدم بشی!
شروع کرد به زدنم با کمربندش....با هر ضربه ای که میزد جیغم میرفت هوا.....بعد از ۴۰ تا ضربه کمربند و انداخت رو زمین و از اتاق رفت بیرون...شروع کردم به گریه کردن....اخه یه آدم چقد میتونه بی رحم باشه....بعد از چند مین گریه از حال رفتم
(چند ساعت بعد)
با حس دستای گرمی چشمام و باز کردم دیدم یه مردی بالا سرمه اول با دیدنش ترسیدم
جین: هیششش اروم باش من بهت صدمه نمیزنم*لبخند
ا.ت: ش..شما...ک...کی هستین؟*بغض
جین: عا من جین هستم....دوره های پزشکی دیدم و جیمین ازم خواست بیام زخمات و پانسمان کنم
با شنیدن اسمش وحشت کردم
ا.ت: م...میتونی...منو فراری بدی؟*بغض
ا.ت: دیشب کم مونده بود منو بکشه
جین: باور کن نمیتونم کاری بکنم....ولی سعی کن پیشش گریه نکنی...اون نقطه ضعفش گریست
ا.ت: خواهش میکنم ازت....بهم کمک کن*بغض
جین: من دورا دور حواسم بهت هست....من فعلا باید برم....جیمین برات لباس اورده برو حموم
بعد از خداحافظی رفت...با تموم جون که داشتم بلند شدم و رفتم یه حموم ۲ دقیقه ای کردم در حدی که فقط آب به تنم بخوره
اومدم بیرون لباسایی که برام گذاشته بود رو پوشیدم....زخمام به شدت درد داشتن ولی مجبور بودم تحمل کنم
دیدم صدا در زدن اومدم
ادامه دارد....
۱۰.۴k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.