فیک کوک ( پشیمونم ) پارت ۱۰
از زبان ا/ت
گفتم : کافیه...اگر واقعاً دوسم داشت دوروغ نمیگفت...تا اینجا هم خیلی قول خوردم
بالاخره بردم به اتاق رفتم تو فینا و لیانا با چشمای گریون نشسته بودن دلم واسشون آتیش گرفت
نشستم کنارشون لبخند زدم و گفتم : نمیدونم چی بگم...شرمندم متاسفم همه اینا تقصیره منه...اما گل میدم که هرکاری میکنم تا شما رو ول کنه
لیانا گفت : اگر ما بریم تو تنها میمونی اون ممکنه بهت آسیب بزنه
فینا گفت : ا/ت دلم نمیخواد تنهات بزارم
بغلشون کردم و گفتم : ممنون که هستین...منم نمیتونم تنها...بمونم
یهو در باز شد ۳ تا نگهبان غول پیکر اومدن تو هر سه تامون بلند شدیم
مثل دیوونه اومدن و محکم بازوی لیانا و فینا رو گرفتن کشون کشون با خودشون میبردن
گفتم : ک...کجا میبرینشون ؟
چیزی نگفت
لیانا فینا داد میزدن و ازم کمک میخواستن
میخواستم جلوی نگهبان رو بگیرم اما نگهبان منم گرفته بود
جونگ کوک اومد داخل گریه هام بند نمیومد لیانا و فینا رو بردن
رفتم جلوی جونگ کوک و تو شماش زل زدم گفتم : آزادشون کن.... لطفاً کلمه آخر رو آروم و با صدای گرفتم گفتم
جلوش زانو زدم و دوباره ازش خواهش کردم
خم شد و چونم رو گرفت سرم رو آورد بالا یه خنده احمقانه ای کرد و چونم رو ول کرد
و دوباره رفت
همونطور که روی زمین نشسته بودم زار میزدم دیگه توان حرف زدن و گریه کردن هم نداشتم
( صبح )
از زبان ا/ت
صبح بود نگهبان اومد از بازوم چسبید و بردم بیرون به سمته اتاق کوک در زد و رفتیم داخل
گفت : قراره ۲ تا آدم رو ببینی که از دیدنشون خوشحال میشی
بعد به نگهبان گفت بیارش
دنبالش رفتیم سواره یه وَن سیاه شدیم و حرکت کردیم
روبه روم نشسته بود گفت : جالبه تویی که اینقدر سوال میپرسیدی و جسارت همچنین شجاعت به خرج میدادی چیزی نمیگی
هم گلو درد داشتم هم خسته بودم پس ترجیح دادم حرفی نزنم
بالاخره رسیدیم یه کارخونه متروکه یه چندتا ماشین سیاه هم مونده بودن
رفتیم داخل که با پدرم و برادرم روبه رو شدم تعجب کردم با غم و بغض گفتم : بابا
نگهبانای پدرم اسلحه رو سمتمون گرفته بودن جونگ کوک و آدماش هم به سمته اونا.
پدرم گفت : دخترم رو آزاد کن
جونگ کوک خندید و گفت : نمیشه
برادرم گفت : اون کارهای نیست اون حتی روحشم از اون ماجرا خبر نداره
جونگ کوک اسلحه رو گذاشت روی سرم و گفت : تو یکی دهنت رو ببند کیم آران ( برادره ا/ت)
خواهرت دسته من می مونه تا تو رو بکشم
آروم گفتم : بابا...نجاتم...ب...بده
پدرم گفت : ا/ت نگران نباش همه چیز درست میشه فقط به قلبت فشار نیار دخترم ... اظطراب نگیر سعی کن آروم باشی به خودت اصلا فشاری نیار
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم
گفتم : کافیه...اگر واقعاً دوسم داشت دوروغ نمیگفت...تا اینجا هم خیلی قول خوردم
بالاخره بردم به اتاق رفتم تو فینا و لیانا با چشمای گریون نشسته بودن دلم واسشون آتیش گرفت
نشستم کنارشون لبخند زدم و گفتم : نمیدونم چی بگم...شرمندم متاسفم همه اینا تقصیره منه...اما گل میدم که هرکاری میکنم تا شما رو ول کنه
لیانا گفت : اگر ما بریم تو تنها میمونی اون ممکنه بهت آسیب بزنه
فینا گفت : ا/ت دلم نمیخواد تنهات بزارم
بغلشون کردم و گفتم : ممنون که هستین...منم نمیتونم تنها...بمونم
یهو در باز شد ۳ تا نگهبان غول پیکر اومدن تو هر سه تامون بلند شدیم
مثل دیوونه اومدن و محکم بازوی لیانا و فینا رو گرفتن کشون کشون با خودشون میبردن
گفتم : ک...کجا میبرینشون ؟
چیزی نگفت
لیانا فینا داد میزدن و ازم کمک میخواستن
میخواستم جلوی نگهبان رو بگیرم اما نگهبان منم گرفته بود
جونگ کوک اومد داخل گریه هام بند نمیومد لیانا و فینا رو بردن
رفتم جلوی جونگ کوک و تو شماش زل زدم گفتم : آزادشون کن.... لطفاً کلمه آخر رو آروم و با صدای گرفتم گفتم
جلوش زانو زدم و دوباره ازش خواهش کردم
خم شد و چونم رو گرفت سرم رو آورد بالا یه خنده احمقانه ای کرد و چونم رو ول کرد
و دوباره رفت
همونطور که روی زمین نشسته بودم زار میزدم دیگه توان حرف زدن و گریه کردن هم نداشتم
( صبح )
از زبان ا/ت
صبح بود نگهبان اومد از بازوم چسبید و بردم بیرون به سمته اتاق کوک در زد و رفتیم داخل
گفت : قراره ۲ تا آدم رو ببینی که از دیدنشون خوشحال میشی
بعد به نگهبان گفت بیارش
دنبالش رفتیم سواره یه وَن سیاه شدیم و حرکت کردیم
روبه روم نشسته بود گفت : جالبه تویی که اینقدر سوال میپرسیدی و جسارت همچنین شجاعت به خرج میدادی چیزی نمیگی
هم گلو درد داشتم هم خسته بودم پس ترجیح دادم حرفی نزنم
بالاخره رسیدیم یه کارخونه متروکه یه چندتا ماشین سیاه هم مونده بودن
رفتیم داخل که با پدرم و برادرم روبه رو شدم تعجب کردم با غم و بغض گفتم : بابا
نگهبانای پدرم اسلحه رو سمتمون گرفته بودن جونگ کوک و آدماش هم به سمته اونا.
پدرم گفت : دخترم رو آزاد کن
جونگ کوک خندید و گفت : نمیشه
برادرم گفت : اون کارهای نیست اون حتی روحشم از اون ماجرا خبر نداره
جونگ کوک اسلحه رو گذاشت روی سرم و گفت : تو یکی دهنت رو ببند کیم آران ( برادره ا/ت)
خواهرت دسته من می مونه تا تو رو بکشم
آروم گفتم : بابا...نجاتم...ب...بده
پدرم گفت : ا/ت نگران نباش همه چیز درست میشه فقط به قلبت فشار نیار دخترم ... اظطراب نگیر سعی کن آروم باشی به خودت اصلا فشاری نیار
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم
۱۲۴.۰k
۲۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.