**گذشته ی سیاه**p34
.تهیونگ ویو ....
از در فاصله گرفتم ..... فاصله .... احساس میکنم ایپک خیلی باهام فاصله داره .... با اینکه نزدیکه ... ولی این نزدیکی فاصلهی مارو چند هکتاری کرده ....قلبم دور شده بود .... فقط دوری حس میکردم و مجرم بودن .... من الان قلبش و شکستم......شکستن شیشه های ظریف قلبِ ایپک جرمیِ که ارتکابش سخته ،و تاوانش سختتر.... نباید اینجوری میشد ......من باید درستش کنم .... باید با نینا صحبت کنم ...... دستی به صورت ام کشیدم و نفس حبس شده ام و بیرون دادم ...چشمامو که باز کردم متوجه نینا شدم ... از وقتی اومده لبخند مظلومانهای روی لب هاش داشت و ذوق فراونی ....نمیدونم واسه چی ذوق داره ...با همون لبایی که روشون رنگ سرخی و لبخند نشسته بود،، لب زد
نینا : تهیونگ میخوام باهات صحبت کنم (لبخند و ذوق)
تهیونگ : آره باید صحبت کنیم ... اینجا نمیشه بیا بریم بیرون عمارت اینجا احساس خفگی میکنم ...
چند مین بعد
نینا بهم گف بریم تو پارک بشینیم و صحبت کنیم.... نمیدونم چرا ولی گفت سوار متور نمیشه:) و با ماشین اومدیم ... یه عذاب وجدان بدی تو وجود ام بود.... قطعا خیلی ناراحت میشد ولی کاری نمیشه کرد ..... منم انسان ام منم احساس دارم ... تو این زندگی هر کاری کردم باب میل خودم نبود واسع هیچ کاری ذوق نداشتم .... ولی همهی اینا با دیدن ایپک عوض شد
افکارم تمومی نداشت.... پارک پر بچه بود و خانواده ... یه پسر بچه خیلی کوچولو بود و فکر کنم تازه زبون باز کرده بود ...موهاش ترکیب زیتونی و طلایی بود.... چشماش و لبخند معصومانه اش خیلی بهم دیگه میومدن ... یه لحظه به چشماش خیره شدم که جنگل و میشد توشون توصیف کرد .... چشماش سبزه سبز بود.... داشت از پله ها دونه به دونه بالا میرفت.... رسید به یه سر سره بزرگ ...یکم نگرانش شدم که نکنه بلایی سرش بیاد ... از سر سره اومد پایین ولی شتابش زیاد بود که با زانو افتاد ..... از جام پاشدم که برم پیشش ولی دور دستم حصاری مانع حرکت ام شد ....برگشتم سمتش که با چهرهی متعجب نینا روبه رو شدم ...
نینا : تهیونگ کجا داری میری قرار بود صحبت کنیم
تهیونگ : آره ولی ...
سرمو برگردوندم سمت بچه که دیدم یه مرد مو بور بغلش کرده و اشکاش و پاک میکنه ...دوباره برگشتم سمت نینا اونم متوجه شده بود... با چشمای خوشحال بهم نگاه کرد
نینا : بخاطر اون بچه داشتی میرفتی (خوشحال)
تهیونگ : آره خوب ..ندیدی زانوش زخمی شد
نینا : بچه ها رو دوست داری ( لبخند )
تهیونگ : آره خوب ... این چه سوالیه
با سرم ام به بچه های پارک اشاره کردم و گفتم
تهیونگ : این چه سوالیه ...کیه که این کوچولو ها رو نخواد ... اینا همشون معصوم و بیگناهان ...من تک تک بچه هارو دوست دارم .. اصلا من از بچه ها خیلی خوشم میاد ...چون معصومیت تو قلب و چهرهشون خلاصه شده (لبخند)
سرمو برگردوندم سمت نینا که اشک تو چشماش جمع شده بود ..
تهیونگ : (متعجب)نینا ؟ چیشده ؟
نینا : واقعا خیلی خوشحالام ...که عاشق کسی مثل تو شدم و از اون بهتر ...،(مکث)
قلبم یه ریتم خفیف گرف و نمیدونم چرا ولی مغز ام داشت احتمال های بدی بهم میداد
تهیونگ : چیزی شده (متعجب و نگران)
نینا آروم لبخند زد و دستم هامو گرفت و گذاشت روی شکمش
نینا: تهیونگ من حامله ام
از در فاصله گرفتم ..... فاصله .... احساس میکنم ایپک خیلی باهام فاصله داره .... با اینکه نزدیکه ... ولی این نزدیکی فاصلهی مارو چند هکتاری کرده ....قلبم دور شده بود .... فقط دوری حس میکردم و مجرم بودن .... من الان قلبش و شکستم......شکستن شیشه های ظریف قلبِ ایپک جرمیِ که ارتکابش سخته ،و تاوانش سختتر.... نباید اینجوری میشد ......من باید درستش کنم .... باید با نینا صحبت کنم ...... دستی به صورت ام کشیدم و نفس حبس شده ام و بیرون دادم ...چشمامو که باز کردم متوجه نینا شدم ... از وقتی اومده لبخند مظلومانهای روی لب هاش داشت و ذوق فراونی ....نمیدونم واسه چی ذوق داره ...با همون لبایی که روشون رنگ سرخی و لبخند نشسته بود،، لب زد
نینا : تهیونگ میخوام باهات صحبت کنم (لبخند و ذوق)
تهیونگ : آره باید صحبت کنیم ... اینجا نمیشه بیا بریم بیرون عمارت اینجا احساس خفگی میکنم ...
چند مین بعد
نینا بهم گف بریم تو پارک بشینیم و صحبت کنیم.... نمیدونم چرا ولی گفت سوار متور نمیشه:) و با ماشین اومدیم ... یه عذاب وجدان بدی تو وجود ام بود.... قطعا خیلی ناراحت میشد ولی کاری نمیشه کرد ..... منم انسان ام منم احساس دارم ... تو این زندگی هر کاری کردم باب میل خودم نبود واسع هیچ کاری ذوق نداشتم .... ولی همهی اینا با دیدن ایپک عوض شد
افکارم تمومی نداشت.... پارک پر بچه بود و خانواده ... یه پسر بچه خیلی کوچولو بود و فکر کنم تازه زبون باز کرده بود ...موهاش ترکیب زیتونی و طلایی بود.... چشماش و لبخند معصومانه اش خیلی بهم دیگه میومدن ... یه لحظه به چشماش خیره شدم که جنگل و میشد توشون توصیف کرد .... چشماش سبزه سبز بود.... داشت از پله ها دونه به دونه بالا میرفت.... رسید به یه سر سره بزرگ ...یکم نگرانش شدم که نکنه بلایی سرش بیاد ... از سر سره اومد پایین ولی شتابش زیاد بود که با زانو افتاد ..... از جام پاشدم که برم پیشش ولی دور دستم حصاری مانع حرکت ام شد ....برگشتم سمتش که با چهرهی متعجب نینا روبه رو شدم ...
نینا : تهیونگ کجا داری میری قرار بود صحبت کنیم
تهیونگ : آره ولی ...
سرمو برگردوندم سمت بچه که دیدم یه مرد مو بور بغلش کرده و اشکاش و پاک میکنه ...دوباره برگشتم سمت نینا اونم متوجه شده بود... با چشمای خوشحال بهم نگاه کرد
نینا : بخاطر اون بچه داشتی میرفتی (خوشحال)
تهیونگ : آره خوب ..ندیدی زانوش زخمی شد
نینا : بچه ها رو دوست داری ( لبخند )
تهیونگ : آره خوب ... این چه سوالیه
با سرم ام به بچه های پارک اشاره کردم و گفتم
تهیونگ : این چه سوالیه ...کیه که این کوچولو ها رو نخواد ... اینا همشون معصوم و بیگناهان ...من تک تک بچه هارو دوست دارم .. اصلا من از بچه ها خیلی خوشم میاد ...چون معصومیت تو قلب و چهرهشون خلاصه شده (لبخند)
سرمو برگردوندم سمت نینا که اشک تو چشماش جمع شده بود ..
تهیونگ : (متعجب)نینا ؟ چیشده ؟
نینا : واقعا خیلی خوشحالام ...که عاشق کسی مثل تو شدم و از اون بهتر ...،(مکث)
قلبم یه ریتم خفیف گرف و نمیدونم چرا ولی مغز ام داشت احتمال های بدی بهم میداد
تهیونگ : چیزی شده (متعجب و نگران)
نینا آروم لبخند زد و دستم هامو گرفت و گذاشت روی شکمش
نینا: تهیونگ من حامله ام
۱۱.۳k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.