فن فیک کد خودکشی " پارت ۵ "
باید از خیابون رد میشدم . چراغ قرمز بود و ماشین ها درحال حرکت بودن
به یونگی زنگ زدم ، جواب نداد . دوباره زنگ زدم و جواب نداد . چندبار باهاش تماس گرفتم اما هردفعه تماس قطع میشد
نکنه بلایی سرش اومده !
+ اه ا.ت لعنت بهت تو خیلی از اون لجباز تری .
این چراغ کوفتی ام سبز نمیشه
با تمام توانم دوییدم و سعی کردم از ماشین ها رد بشم . همه ی ماشین ها با بوق زدن از کنارم رد میشدن
دارم به اخر جاده میرسم
تند تر دوییدم که با برخورد یه ماشین به کمرم ، نفسم بند اومد .. کمی دورتر پرتاب شدم .. و قبل از بسته شدن چشمهام اسمش رو زیر لبم زمزمه کردم
---
-سه روز بعد-
±به هوش اومد ، به هوش اومد
چشمهام رو به ارومی باز و بسته میکردم ، صدای نفس کشیدنم توی تمام اتاق پخش شده بود
سعی کردم صداش بزنم اما برای حرف زدن بیش از حد ضعیف بودم
صدای دوییدن کسی رو شنیدم . کنارم قرار گرفت و داد زد: ا.تتتت
دستش و روی صورتم میکشید و پشت سرهم سوال میپرسید
-بگو ببینم کجا بودی ؟ چی خوردی ؟حالت خوبه؟
ماسکی که روی دهنم بود حرف زدن رو برام سخت تر میکرد
دوباره چشمهام رو بستم
--
با احساس لرزش روی بازوم بیدار شدم
یونگی : بیدار شدی بالاخره .
بوسه ای روی دماغم گذاشت و لثه ای خندید
چشمهاش خیس بود یعنی گریه کرده
به زور دستم رو بلند کردم و روی گونه هاش کشیدم
با دیدن لبخندش ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم
+.. من.. و.. بخشیدی؟
قطره اشکی از چشمش روی صورتم چکید
-کار اشتباهی کردی که نبخشمت؟ من باید بجای تو روی این تخت بودم .
+میشه..بغلم کنی؟
سرش و به بالا پایین چرخوند و خم شد . بغلم کرد . عطر تلخش رو وارد تمام ریه هام کردم و لب زدم : دوستت دارم .
رفت عقب و گفت: منم دوستت دارم .
صدای در زدن اومد
یونگی: بیا تو
سوبین وارد اتاق شد
+سوبینا؟..
سوبین به سمتم دویید و بغلم کرد
سوبین : ا.ت میدونی چقدر نگرانت بودم؟
صدای خنده هامون تو کل اتاق پیچیده بود
یونگی کمک کرد بشینم روی تخت
هردوشون روی صندلی روبروم نشسته بودن و باهم حرف میزدیم
سوبین: تقصیر منه ، باید خودم میرسوندمت
+نه.. تقصیر خودمه ..بی دقتی کردم
یونگی : ا.ت من ، میخواستم یه چیزی رو بهت بگم . این دوستت باهام حرف زد ، حرفهاش کاملا منطقی بود . میخوام درخواست کار بدم
+نه ..دیگه لازم نیست
یونگی: من دوست دارم اونجا کار کنم! مشکلی هست؟
ا.ت : راستی... کی من و اورد بیمارستان؟
سوبین: همون آقایی که با ماشینش بهت برخورد کرد . هزینه این چند روز بیمارستان بودنتم حساب کرد
یونگی: اون پشت در منتظره ، میخوای ببینیش؟
اوهومی گفتم که یونگی و سوبین با خداحافظی کوتاه از اتاق خارج شدن
چند ثانیه بعد صدایی از پشت در شنیدم ، صدای ضخیم و مردونه که تاحالا صدایی به قشنگی این صدا نشنیده بودم
-اهمم.. اجازه دارم بیام تو؟
+بله بفرمایید
پسر قدبلند با کت قهوه ای تا پایین پاهاش ، موهای طلایی و بدن ورزیده وارد اتاق شد
تعظیم کرد و گفت: من کیم نامجون هستم ، بابت تصادف معذرت میخوام
+مشکلی نیست خودم نباید میدوییدم جلوی ماشین
اومد نزدیکتر و بالای سرم ایستاد : اون یارو برادرته؟ یونهی.. یون.. اسمش عجیبه!
+یونگی ، برادرمه ، چطور؟
دستش و روی لبهای نارنجی رنگش کشید : انگار قصد کشتن من و داشت ، یه دعوای بزرگ توی بیمارستان راه انداخت
+متاسفم
-نه اشکال نداره . چطور میتونم جبران کنم؟ میدونم جبران نمیشه اما اگر با پول یا هرکاری میتونم جبرانش کنم ...
پریدم وسط حرفش : نه آقای کیم نیازی نیست
گفت: دوستهام جونی صدام میکنن ، میتونی راحت باشی
سرم تیر کشید.. دستم و گذاشتم روی سرم و چشمام و به هم فشردم . آه کوچیکی از بین لبهام خارج شد
پسر دستش و روی شونه هام گذاشت و پرسید : هی ، خانم ، خوبی؟
+خوبم..
چشمام و باز کردم و نگاهی به دستهاش که روی شونم بود انداختم که متوجه شد و زود دستش و برداشت
یه کارت از جیبش در اورد:این کارت منه هروقت کمک نیاز داشتی بهم زنگ بزن تو یه چشم بهم زدن کنارتم
کارت مخملی رو توی دستهام گرفتم و تشکر کردم ، بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
بی صبرانه منتظر این بودم که برم خونه و تمام روزم رو توی بغل یونگی سپری کنم ، چون احساس میکردم چندساله که ازهم دوریم
وقتی به خونه برگشتیم ، لباسهام و عوض کردم و روی کاناپه نشستم
یونگی: برای نهار چی میخوری؟
ا.ت: هرچی که خودت درست کنی
یونگی : عامم برات یه چیزایی خریدم
باکس پیتزا و مرغ سوخاری هارو روی میز گذاشت
یونگی:من گرسنم نیست تو شروع کن
با تعجب نگاهش کردم ، ا.ت: واقعا نیازی به این کارا نبود . منم گرسنه نیستم تو بیمارستان غذا خوردم
یونگی: پس بمونه بعدا بخورش
اومد کنارم نشست و دستش و دور بازوم حلقه کرد ، تلویزیون و روشن کرد
یونگی: ا.ت کارتون مورد علاقه ات!!!
با دیدن انیمیشن کورالین روی صفحه تلویزیون لبخند زدم
+اوپا؟
-جون دلم؟
--
به یونگی زنگ زدم ، جواب نداد . دوباره زنگ زدم و جواب نداد . چندبار باهاش تماس گرفتم اما هردفعه تماس قطع میشد
نکنه بلایی سرش اومده !
+ اه ا.ت لعنت بهت تو خیلی از اون لجباز تری .
این چراغ کوفتی ام سبز نمیشه
با تمام توانم دوییدم و سعی کردم از ماشین ها رد بشم . همه ی ماشین ها با بوق زدن از کنارم رد میشدن
دارم به اخر جاده میرسم
تند تر دوییدم که با برخورد یه ماشین به کمرم ، نفسم بند اومد .. کمی دورتر پرتاب شدم .. و قبل از بسته شدن چشمهام اسمش رو زیر لبم زمزمه کردم
---
-سه روز بعد-
±به هوش اومد ، به هوش اومد
چشمهام رو به ارومی باز و بسته میکردم ، صدای نفس کشیدنم توی تمام اتاق پخش شده بود
سعی کردم صداش بزنم اما برای حرف زدن بیش از حد ضعیف بودم
صدای دوییدن کسی رو شنیدم . کنارم قرار گرفت و داد زد: ا.تتتت
دستش و روی صورتم میکشید و پشت سرهم سوال میپرسید
-بگو ببینم کجا بودی ؟ چی خوردی ؟حالت خوبه؟
ماسکی که روی دهنم بود حرف زدن رو برام سخت تر میکرد
دوباره چشمهام رو بستم
--
با احساس لرزش روی بازوم بیدار شدم
یونگی : بیدار شدی بالاخره .
بوسه ای روی دماغم گذاشت و لثه ای خندید
چشمهاش خیس بود یعنی گریه کرده
به زور دستم رو بلند کردم و روی گونه هاش کشیدم
با دیدن لبخندش ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم
+.. من.. و.. بخشیدی؟
قطره اشکی از چشمش روی صورتم چکید
-کار اشتباهی کردی که نبخشمت؟ من باید بجای تو روی این تخت بودم .
+میشه..بغلم کنی؟
سرش و به بالا پایین چرخوند و خم شد . بغلم کرد . عطر تلخش رو وارد تمام ریه هام کردم و لب زدم : دوستت دارم .
رفت عقب و گفت: منم دوستت دارم .
صدای در زدن اومد
یونگی: بیا تو
سوبین وارد اتاق شد
+سوبینا؟..
سوبین به سمتم دویید و بغلم کرد
سوبین : ا.ت میدونی چقدر نگرانت بودم؟
صدای خنده هامون تو کل اتاق پیچیده بود
یونگی کمک کرد بشینم روی تخت
هردوشون روی صندلی روبروم نشسته بودن و باهم حرف میزدیم
سوبین: تقصیر منه ، باید خودم میرسوندمت
+نه.. تقصیر خودمه ..بی دقتی کردم
یونگی : ا.ت من ، میخواستم یه چیزی رو بهت بگم . این دوستت باهام حرف زد ، حرفهاش کاملا منطقی بود . میخوام درخواست کار بدم
+نه ..دیگه لازم نیست
یونگی: من دوست دارم اونجا کار کنم! مشکلی هست؟
ا.ت : راستی... کی من و اورد بیمارستان؟
سوبین: همون آقایی که با ماشینش بهت برخورد کرد . هزینه این چند روز بیمارستان بودنتم حساب کرد
یونگی: اون پشت در منتظره ، میخوای ببینیش؟
اوهومی گفتم که یونگی و سوبین با خداحافظی کوتاه از اتاق خارج شدن
چند ثانیه بعد صدایی از پشت در شنیدم ، صدای ضخیم و مردونه که تاحالا صدایی به قشنگی این صدا نشنیده بودم
-اهمم.. اجازه دارم بیام تو؟
+بله بفرمایید
پسر قدبلند با کت قهوه ای تا پایین پاهاش ، موهای طلایی و بدن ورزیده وارد اتاق شد
تعظیم کرد و گفت: من کیم نامجون هستم ، بابت تصادف معذرت میخوام
+مشکلی نیست خودم نباید میدوییدم جلوی ماشین
اومد نزدیکتر و بالای سرم ایستاد : اون یارو برادرته؟ یونهی.. یون.. اسمش عجیبه!
+یونگی ، برادرمه ، چطور؟
دستش و روی لبهای نارنجی رنگش کشید : انگار قصد کشتن من و داشت ، یه دعوای بزرگ توی بیمارستان راه انداخت
+متاسفم
-نه اشکال نداره . چطور میتونم جبران کنم؟ میدونم جبران نمیشه اما اگر با پول یا هرکاری میتونم جبرانش کنم ...
پریدم وسط حرفش : نه آقای کیم نیازی نیست
گفت: دوستهام جونی صدام میکنن ، میتونی راحت باشی
سرم تیر کشید.. دستم و گذاشتم روی سرم و چشمام و به هم فشردم . آه کوچیکی از بین لبهام خارج شد
پسر دستش و روی شونه هام گذاشت و پرسید : هی ، خانم ، خوبی؟
+خوبم..
چشمام و باز کردم و نگاهی به دستهاش که روی شونم بود انداختم که متوجه شد و زود دستش و برداشت
یه کارت از جیبش در اورد:این کارت منه هروقت کمک نیاز داشتی بهم زنگ بزن تو یه چشم بهم زدن کنارتم
کارت مخملی رو توی دستهام گرفتم و تشکر کردم ، بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
بی صبرانه منتظر این بودم که برم خونه و تمام روزم رو توی بغل یونگی سپری کنم ، چون احساس میکردم چندساله که ازهم دوریم
وقتی به خونه برگشتیم ، لباسهام و عوض کردم و روی کاناپه نشستم
یونگی: برای نهار چی میخوری؟
ا.ت: هرچی که خودت درست کنی
یونگی : عامم برات یه چیزایی خریدم
باکس پیتزا و مرغ سوخاری هارو روی میز گذاشت
یونگی:من گرسنم نیست تو شروع کن
با تعجب نگاهش کردم ، ا.ت: واقعا نیازی به این کارا نبود . منم گرسنه نیستم تو بیمارستان غذا خوردم
یونگی: پس بمونه بعدا بخورش
اومد کنارم نشست و دستش و دور بازوم حلقه کرد ، تلویزیون و روشن کرد
یونگی: ا.ت کارتون مورد علاقه ات!!!
با دیدن انیمیشن کورالین روی صفحه تلویزیون لبخند زدم
+اوپا؟
-جون دلم؟
--
۲۷.۱k
۰۴ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.