یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت پنجاه و چهار
رفتم توی آشپزخونه کف زمین افتاده بود
رفتم پیشش دستمو گذاشتم روی پیشونیش
تب داشت
هاکان:ملکا چشماتو باز کن
بغلش کردم
بردمش زیر دوش تا تبش بیاد پایین
لباسشو در آوردم توی لباس زیر بود
که یهو چشماشو باز کرد
ملکا:داری چیکار میکنی عوضی ولم کن
سریع حوله رو به خودش پیچید
و محکم زد توی صورتم
منم عصبی شدم و لباشو بوسیدم
هولم داد
ملکا:چقدر تو آدم عوضی هستی ازت متنفرم
رفت بیرون منم لباسامو در آوردم دوش بگیرم
آنقدر عصبی بودم که دستمو کوبیدم به آیینه
لباسامو پوشیدم اومدم بیرون
روی تخت نشسته بود دستمو دید که خون میاد
پا شد اومد طرفم دستمو گرفت
ملکا:دستت چیشده
هاکان:بهتره بهم دست نزدی برو بخواب ساعت ۱ شب هست
یهو برقا رفت
بدون اینکه به ملکا توجه کنم رفتم بیرون تا ببینم مشکل چیه
رفتم مشکل از فیوز نبود چرا برقا قطع شده پس
برگشتم اتاق
رمان ارتش
پارت پنجاه و چهار
رفتم توی آشپزخونه کف زمین افتاده بود
رفتم پیشش دستمو گذاشتم روی پیشونیش
تب داشت
هاکان:ملکا چشماتو باز کن
بغلش کردم
بردمش زیر دوش تا تبش بیاد پایین
لباسشو در آوردم توی لباس زیر بود
که یهو چشماشو باز کرد
ملکا:داری چیکار میکنی عوضی ولم کن
سریع حوله رو به خودش پیچید
و محکم زد توی صورتم
منم عصبی شدم و لباشو بوسیدم
هولم داد
ملکا:چقدر تو آدم عوضی هستی ازت متنفرم
رفت بیرون منم لباسامو در آوردم دوش بگیرم
آنقدر عصبی بودم که دستمو کوبیدم به آیینه
لباسامو پوشیدم اومدم بیرون
روی تخت نشسته بود دستمو دید که خون میاد
پا شد اومد طرفم دستمو گرفت
ملکا:دستت چیشده
هاکان:بهتره بهم دست نزدی برو بخواب ساعت ۱ شب هست
یهو برقا رفت
بدون اینکه به ملکا توجه کنم رفتم بیرون تا ببینم مشکل چیه
رفتم مشکل از فیوز نبود چرا برقا قطع شده پس
برگشتم اتاق
۱۱.۲k
۲۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.