ایستاده نگاه می کنم. این چشم های من است که در چشمانم دوخت
ایستاده نگاه میکنم. این چشم های من است که در چشمانم دوخته شده. بهعمد، بودنِ در این مکان، سرانجامِ یک سفر طولانی بهقصدِ بودنِ در آن زمان است. ازین رو حال و هوای خاموشی آتش، و سر و صدای بلند آیینه ذهنم را مشوش کرده.
به من گفتهاند که گوشها فقط یک راه و یک مقصد دارند. و شنیدهام اگر بر اثر هجرانی، قلبی سوخته باشد و آهِ دلی، فریاد شده باشد، نشان دهندهی این است که اگر راه فقط یک مسیر باشد؛ درمان هم، فقط یک جواب خواهد داشت.
نفس میکشم در باغ. باغ پر از آدم بود. آدم ها پر از غم بودند. غمها پر از دلیل، و دلیل ها پر از اشک بودند. پس اشک هایم در چشمهایم...
و چون مهمان بودم در باغ، باد آمد و بُرد آن را؛ به سمت سرزمین مردگان. به سمت مرداب عاشقان. باد با نوازش، شانه میکشید بر سر اشک. او خبر داشت از یک راز، از یک آغاز.
باد برگ ها را ندا داد، پس بنواختند ساز. او هم از خویش گذشت؛ پس خواند برای آسمان، شعری از یک آواز. او به شهر خبر داد از درونِ یک انسان، که طوفانِ جنون، خزان آورده. فهم فعلا پوشش کرده وَ وهم جوشش کرده.
خبر پیچید و به درخت رسید. درخت نیز باد را احضار کرد. و باد در شاخههای درخت، زمزمهٔ پیامِ انسان را کرد.
چنین بود که درخت مثل بید به خود لرزید و پس از آنهمه سال، ریشههایش لغزید.
درخت ترسیده، از خویش گذشت، و تصویری نه چندان دور از پایان را، برای او پیغام کرد.
اینگونه شد که درخت پا در راه رسالت باران نهاد، و باد را راهی کرده بود که این واقعه را اخطار به انسان کند.
از راه به بیراه، از کوه به جنگل از دریا به صحرا. مسیر یک راه بود در هزاران راه. سرانجام نسیمی با این پیام به مرداب رسید. اما گویا کمی دیر میرسید. شواهد نشان میداد که دیگر حادثه اتفاق افتاده بود.
باد که بازگشت، به دور باغ پیچید. به سخن لب باز نگشود. و از اهالی باغ بیخبری صدا میکرد.
او، شاخه های درختان، و برگهای آفتابگردان، اما نگاهی انداختند به لب هایشان که آویز شده بود به خنده. مشغول بدرقهی اشک و خوش آمد گویی به شبنم های تازه از راه رسیده. خبر جدیدی نبود، اما حتما داستان قشنگی در راه خواهد بود.
| پردهٔ آخر |
شب از شب پُر شده بود. پرده ها را کشیدم. نگاهم را گرفتم. همانطوری که روی صندلی لَم داده بودم و از خستگی لَش کرده بودم، به عنوانِ یک کتاب توجه کردم.
لبانم خندید، نگاهم باز شد، و صدایم لرزید...
« آن مرد، امشب، میمیرد »
و بیدار میشوم.
پ ن۱:
این داستان در «حوالی گندمزار» اتفاق افتاده است.
پ ن۲:
روایت امشب هم، برگرفته از همین حکایت بود.
#کمی_ادامه_دارد
به من گفتهاند که گوشها فقط یک راه و یک مقصد دارند. و شنیدهام اگر بر اثر هجرانی، قلبی سوخته باشد و آهِ دلی، فریاد شده باشد، نشان دهندهی این است که اگر راه فقط یک مسیر باشد؛ درمان هم، فقط یک جواب خواهد داشت.
نفس میکشم در باغ. باغ پر از آدم بود. آدم ها پر از غم بودند. غمها پر از دلیل، و دلیل ها پر از اشک بودند. پس اشک هایم در چشمهایم...
و چون مهمان بودم در باغ، باد آمد و بُرد آن را؛ به سمت سرزمین مردگان. به سمت مرداب عاشقان. باد با نوازش، شانه میکشید بر سر اشک. او خبر داشت از یک راز، از یک آغاز.
باد برگ ها را ندا داد، پس بنواختند ساز. او هم از خویش گذشت؛ پس خواند برای آسمان، شعری از یک آواز. او به شهر خبر داد از درونِ یک انسان، که طوفانِ جنون، خزان آورده. فهم فعلا پوشش کرده وَ وهم جوشش کرده.
خبر پیچید و به درخت رسید. درخت نیز باد را احضار کرد. و باد در شاخههای درخت، زمزمهٔ پیامِ انسان را کرد.
چنین بود که درخت مثل بید به خود لرزید و پس از آنهمه سال، ریشههایش لغزید.
درخت ترسیده، از خویش گذشت، و تصویری نه چندان دور از پایان را، برای او پیغام کرد.
اینگونه شد که درخت پا در راه رسالت باران نهاد، و باد را راهی کرده بود که این واقعه را اخطار به انسان کند.
از راه به بیراه، از کوه به جنگل از دریا به صحرا. مسیر یک راه بود در هزاران راه. سرانجام نسیمی با این پیام به مرداب رسید. اما گویا کمی دیر میرسید. شواهد نشان میداد که دیگر حادثه اتفاق افتاده بود.
باد که بازگشت، به دور باغ پیچید. به سخن لب باز نگشود. و از اهالی باغ بیخبری صدا میکرد.
او، شاخه های درختان، و برگهای آفتابگردان، اما نگاهی انداختند به لب هایشان که آویز شده بود به خنده. مشغول بدرقهی اشک و خوش آمد گویی به شبنم های تازه از راه رسیده. خبر جدیدی نبود، اما حتما داستان قشنگی در راه خواهد بود.
| پردهٔ آخر |
شب از شب پُر شده بود. پرده ها را کشیدم. نگاهم را گرفتم. همانطوری که روی صندلی لَم داده بودم و از خستگی لَش کرده بودم، به عنوانِ یک کتاب توجه کردم.
لبانم خندید، نگاهم باز شد، و صدایم لرزید...
« آن مرد، امشب، میمیرد »
و بیدار میشوم.
پ ن۱:
این داستان در «حوالی گندمزار» اتفاق افتاده است.
پ ن۲:
روایت امشب هم، برگرفته از همین حکایت بود.
#کمی_ادامه_دارد
۲۴.۷k
۳۰ تیر ۱۴۰۳