p4
*ات*
دلم برای نامجون و جین تنگ شده...حتی نتونستم باشون عکس داشته باشم. اون موقع من و تهیونگ و جیمین ابتدایی بودیم...مثل اینکه خیلی گذشته...اوایل که تازه وارد مدرسه ابتدایی شدم..همه ازم فاصله میگرفتن...میگفتن که شبیه افسرده هام...بخاطر اروم بودنم بود....هر جا میرفتم روح سرگردان صدام میکردن...واقعا اذیت کننده بود. اول از همه با جیهوپ اشنا شدم...تا الان هیچی از اخلاقش عوض نشده...خیلی مهربون و پر از ارامش بود..بهم اهمیت میداد و نمیزاشت احساس تنهایی داشته باشم...با اینکه 5 سال ازم بزرگتره...میومد دم خونمون. میبردم بیرون... یونگی همیشه اذیتم میکرد...اما فهمیدم که بخاطر ناتوانی بروز احساساتش اینکارو میکرد...اجازه نمیداد کسی اذیتم کنه...
فلش بک_______
یونگی : جدا از خوشگلیش و ظریف بودنش...شخصیت خوبی داره و تایپ خودمه
پایان فلش بک___
چه روزایی بود...جیهوپ و یونگی خودشون تهیونگ و جیمین رو بهم معرفی کردن...نامجون هم خر خون کلاس جیهوپ بود....واقعا چهره جذابی داشت...فک کنم الان جذابتر و قد بلند تر هم شده....جین هم یکی از اشناهامون بود...
تا شب نشستم یا مانگامو کامل میکردم یا گیم میزدم. تا خسته شدم و خوابیدم...
چند شب پشت سر هم خواب جونگ کوک رو میدیدم...هر خواب ادامه خواب قبلی رو داشت...عجیب بود...ولی واقعا حال و روحیم عوض شد. اصن حوصله رفتن سراغ اتاق رو نداشتم...با پسرا میرفتم بیرون حتی جیهوپ منو برد گیم نت بازی کردیم
شب بهشون گفتم که یه فیلم ترسناک ببینیم..اونم ساعت 3 شب بود.
فک کرده بودم مثل انیمه های ترسناکه...ولی اینطور نبود....اینقد ترسناک بود که هر لحظه از فیلم از جام میپریدم.
تا اخر فیلم که تموم شد دیدم ساعت4 و نیم صبحه...برم بخوابم...با ترس و استرس رفتم تو اتاقم
رو تختم دراز کشیدم...حداقل خواب جونگ کوک رو ببینم اروم میشم
_________
چشمامو باز کردم که دیدم ماه رنگ قرمز گرفته...رودخونه شکلاتی شده رود خونه خونی شده
ات : ا..اینجا چرا..اینطوریه..
کوک : منتظرت بودم..*پوزخند*
برگشتم سمتش...ولی با دیدن چهرش جیغی کشیدم.
کوک :*خنده*
ات : ا..اون گوشا...ج..جونگ کوک؟
کوک : اووو...پس بانیتو نشناختی
مچ دستمو گرف و منو سمت خودش کشید.
کوک : عالم زیبامو خراب کردی!...نه اینکه زود به خانه من نرفتی..بلکه حتی با ذهنیتت عالممو خراب کردی...منو نابود کردی!
ات :*ترس*
کوک :*خنده* حالا باید خودم نابودت کنم...میزارم انتخاب کنی...
ات : چ...چی..
کوک : یا همیشه باهاتم و روح و روانتو بهم میریزم تا وقتی بمیری...یا اون دوستاتو میکشم
چ..چه اتفاقی داره میوفته...این که فقد خوابه.
کوک : خوابه ها؟...فک میکنی وجود ندارم؟...
یدفه لبخندش ترسناکتر و ترسناک تر شد و چشاشو بیشتر باز کرد و شروع کرد خندیدن...
شرایط 90 لایک
دلم برای نامجون و جین تنگ شده...حتی نتونستم باشون عکس داشته باشم. اون موقع من و تهیونگ و جیمین ابتدایی بودیم...مثل اینکه خیلی گذشته...اوایل که تازه وارد مدرسه ابتدایی شدم..همه ازم فاصله میگرفتن...میگفتن که شبیه افسرده هام...بخاطر اروم بودنم بود....هر جا میرفتم روح سرگردان صدام میکردن...واقعا اذیت کننده بود. اول از همه با جیهوپ اشنا شدم...تا الان هیچی از اخلاقش عوض نشده...خیلی مهربون و پر از ارامش بود..بهم اهمیت میداد و نمیزاشت احساس تنهایی داشته باشم...با اینکه 5 سال ازم بزرگتره...میومد دم خونمون. میبردم بیرون... یونگی همیشه اذیتم میکرد...اما فهمیدم که بخاطر ناتوانی بروز احساساتش اینکارو میکرد...اجازه نمیداد کسی اذیتم کنه...
فلش بک_______
یونگی : جدا از خوشگلیش و ظریف بودنش...شخصیت خوبی داره و تایپ خودمه
پایان فلش بک___
چه روزایی بود...جیهوپ و یونگی خودشون تهیونگ و جیمین رو بهم معرفی کردن...نامجون هم خر خون کلاس جیهوپ بود....واقعا چهره جذابی داشت...فک کنم الان جذابتر و قد بلند تر هم شده....جین هم یکی از اشناهامون بود...
تا شب نشستم یا مانگامو کامل میکردم یا گیم میزدم. تا خسته شدم و خوابیدم...
چند شب پشت سر هم خواب جونگ کوک رو میدیدم...هر خواب ادامه خواب قبلی رو داشت...عجیب بود...ولی واقعا حال و روحیم عوض شد. اصن حوصله رفتن سراغ اتاق رو نداشتم...با پسرا میرفتم بیرون حتی جیهوپ منو برد گیم نت بازی کردیم
شب بهشون گفتم که یه فیلم ترسناک ببینیم..اونم ساعت 3 شب بود.
فک کرده بودم مثل انیمه های ترسناکه...ولی اینطور نبود....اینقد ترسناک بود که هر لحظه از فیلم از جام میپریدم.
تا اخر فیلم که تموم شد دیدم ساعت4 و نیم صبحه...برم بخوابم...با ترس و استرس رفتم تو اتاقم
رو تختم دراز کشیدم...حداقل خواب جونگ کوک رو ببینم اروم میشم
_________
چشمامو باز کردم که دیدم ماه رنگ قرمز گرفته...رودخونه شکلاتی شده رود خونه خونی شده
ات : ا..اینجا چرا..اینطوریه..
کوک : منتظرت بودم..*پوزخند*
برگشتم سمتش...ولی با دیدن چهرش جیغی کشیدم.
کوک :*خنده*
ات : ا..اون گوشا...ج..جونگ کوک؟
کوک : اووو...پس بانیتو نشناختی
مچ دستمو گرف و منو سمت خودش کشید.
کوک : عالم زیبامو خراب کردی!...نه اینکه زود به خانه من نرفتی..بلکه حتی با ذهنیتت عالممو خراب کردی...منو نابود کردی!
ات :*ترس*
کوک :*خنده* حالا باید خودم نابودت کنم...میزارم انتخاب کنی...
ات : چ...چی..
کوک : یا همیشه باهاتم و روح و روانتو بهم میریزم تا وقتی بمیری...یا اون دوستاتو میکشم
چ..چه اتفاقی داره میوفته...این که فقد خوابه.
کوک : خوابه ها؟...فک میکنی وجود ندارم؟...
یدفه لبخندش ترسناکتر و ترسناک تر شد و چشاشو بیشتر باز کرد و شروع کرد خندیدن...
شرایط 90 لایک
۸۸.۳k
۰۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.