:
:
سرنوشته اجباری!
پارت دهم:
ا.ت ویو:
شب شده بود...من بیشتر از روز دپرس شده بودم...تو اتاق رو تخت نشسته بودم که اومد داخل....نگاهمو دادم بهش
جیمین: پاشو خودتو جمع و جور کن...دو تا از دوستام اومدن
سرم و به علامت تایید تکون دادم
بلند شدم رفتم سکت کمد که یهو مچ دستمو گرفت
جیمین: وای به حالت اگه از قضیمون چیزی بفهمن!
بعدش مچ دستم و ول کرد و رفت....بغضم گرفته بود ولی سعی کردم پنهونش کنم...یه لباس درست پوشیدم و رفتم پیششون...دوتا مرد خوش قیافه همراه جیمین کناره هم نشسته بودن....با دیدن من از جاشون بلند شدن
جیمین: عه عزیزم....بلخره اومدی
ا.ت: اوهوم....سلام
نامجون: سلام ا.ت خوش بختم من نامجونم
دستش و اورد جلو منم باهاش دست دادم
جونگکوک: منم جونگکوکم
اونم علاوه بر اینکه باهاش دست دادم کشیدم توی بغلش
جیمین: خب عزیزم...بیا پیش من بشین
رفتم پیشش نشستم دستش و انداخت دوره گردنم....بازم ضربان قلبم رفت بالا
جونگکوک: جیمین قراره اخر همین هفته با اعضا بریم ویلامون توی بوسان تو و ا.ت هم بیاین
جیمین: عا....حتما میایم
(شب)
دوستای جیمین رفتن بعد از رفتن اونا من سریع رفتم توی اتاقم چون از اول تا اخرش جیمین با یه نگاه ترسناکی بهم خیره شده بود....۲ دقیقه از اومدنم توی اتاق میگذشت که یهو جیمین محکم در اتاق و زد و بازش کرد
ادامه دارد....
سرنوشته اجباری!
پارت دهم:
ا.ت ویو:
شب شده بود...من بیشتر از روز دپرس شده بودم...تو اتاق رو تخت نشسته بودم که اومد داخل....نگاهمو دادم بهش
جیمین: پاشو خودتو جمع و جور کن...دو تا از دوستام اومدن
سرم و به علامت تایید تکون دادم
بلند شدم رفتم سکت کمد که یهو مچ دستمو گرفت
جیمین: وای به حالت اگه از قضیمون چیزی بفهمن!
بعدش مچ دستم و ول کرد و رفت....بغضم گرفته بود ولی سعی کردم پنهونش کنم...یه لباس درست پوشیدم و رفتم پیششون...دوتا مرد خوش قیافه همراه جیمین کناره هم نشسته بودن....با دیدن من از جاشون بلند شدن
جیمین: عه عزیزم....بلخره اومدی
ا.ت: اوهوم....سلام
نامجون: سلام ا.ت خوش بختم من نامجونم
دستش و اورد جلو منم باهاش دست دادم
جونگکوک: منم جونگکوکم
اونم علاوه بر اینکه باهاش دست دادم کشیدم توی بغلش
جیمین: خب عزیزم...بیا پیش من بشین
رفتم پیشش نشستم دستش و انداخت دوره گردنم....بازم ضربان قلبم رفت بالا
جونگکوک: جیمین قراره اخر همین هفته با اعضا بریم ویلامون توی بوسان تو و ا.ت هم بیاین
جیمین: عا....حتما میایم
(شب)
دوستای جیمین رفتن بعد از رفتن اونا من سریع رفتم توی اتاقم چون از اول تا اخرش جیمین با یه نگاه ترسناکی بهم خیره شده بود....۲ دقیقه از اومدنم توی اتاق میگذشت که یهو جیمین محکم در اتاق و زد و بازش کرد
ادامه دارد....
۱۰.۳k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.