پارت ۴
جیمین:فقط کنی تنهاست میگف ا/ن تنها رفیقاشه و چن ساله اومده اینجا و تنها زندگی میکنه. درونگراس. باید کمی بهش توجه کنیم تا احساس غریبی نکنه. اوکی؟
پسرا:هوووووففففف.اوکیه باو.
جیمین؛خوبه!.
ا/ن:بچه ها نظرتون چیه باهم بریم پارک؟؟ حوصلمون پوکید.
پسرا(هر هفتاشون) :عالیههه موافقیم. بریم کمی خوش بگذرونیم
جیهوپ:ا/ت تو چی میای دیگه اره؟
ا/ت:خبببب چی بگم....🙃😅 باشه میام
*******************************************
از دید جونگ کوک:از اینکه ا/ت به جمعمون ملحق شده بود هممون خوشحال بودیم. سعی میکردیم کاری کنیم ا/ت احساس تنهایی نکنه و پیش ما حداقل حالش خوب باشه.
ا/ت:نمیدونم چرا پسرا انقد بهم اهمیت میدادن و بهم توجه میکردن.حس خیلی عجیبی بود. پسر انقد مهربون اخه؟ من هیچ حسی نسبت به اونا نداشتم ینی اگه نمی دیدمشون هم دلم واسشون تنگ نمیشد. واسم مهم نبودن خب ولی ظاهرا من واسه اونا تو این ۱.۲هفته خیلی مهم شدم و حداقل باید هرروز ببینن منوو:/// عجیبه واقعا.
******★*********★************★***********★
جونگ کوک:هممون حاضر شدیم و رفتیم پارک.
تو پارک سوار همه وسایلا شدیم. کلی بلیط خریده بودیم. هممون شاد بودیم ولی خب ا/ت انگار اصلا حس خوبی نداشت از اینکه باهامون بود. فعلا نسبت به این موضوع بی تفاوت شدم و رفتیم سوار بقیه وسایل شهربازی شدیم.
*****************************************
ا/ت:رسیدم خونه رو تختم لم دادم و به فکر فرو رفتم.
حس عجیبی بود شاید برای من
خب تنها رفیق و همدم من ا/ن بود
من فقط ب اون اعتماد داشتم و رابطه برقرار کردن با دیگران برام زیادی سخت بودی جوری ک هیچکس نمیتونست فکر کنه مخصوصا اگه ادمای مقابلم پسر بودن
ازشون فراری نبودم ولی خب تا حالا با پسری رفاقت نکرده بودم
جز داداشم ک ....
وقتی به داداشم فک میکنم چشام پره اشک میشه. آخه تنها ترین کسی که تو دنیا برام مهم بود رو از دست دادم:)!خب از اینکه فک میکنم دیگه نیس خیلی داغون میشم خیلی:) اون دیگه هیچوقت بر نمیگرده. هیچوقت. از وقتی که رفته هیچوقت از ته دل نخندیدم. خندیدن واسم سخت بود خیلی سخت:)!.
تنها امیدم ا/ن بود اونم اگه از دست بدم دیگه کلا داغون میشم.
یهو به خودم اومدم دیدم کل صورتم و بالش خیسه. توجه نکردم و به گریه کردنم ادامه دادم. اونقد گریه کردم چشام سنگین شد و خوابم برد
*************************************************************
جونگ کوک:ا/ت و ا/ن رو خونه اشون رسوندیم. ماهم رفتیم خونه. از اینکه دیدم حال ا/ت خوب نیست حس عجیبی بهم دست داد.از خونه بیرون زدم رفتم قدم بزنم. همینجور که داشتم میرفتم به ا/ت فکر میکردم. خیلی آروم بود، اصلا شاد نبود، کم حرف بود، انگار یه چی مونده ته دلش ک هیچکس خبر نداره. انگار به چیزایی دارن ته دلشو سنگین میکنن. نمیدونم دارم کلافه میشم.
تصمیم گرفتم فردا برم پیشش....
نمیدونم چرا این تصمیمو گرفتم یا چطور ب ذهنم رسید ولی خب ..
رفتاراش عجیب بود تصمیم گرفته بودم باهاش حرف بزنم و دلیل این رفتاراشو ازش بپرسم
شاید از بودن کنار ما خوشحال نبود...!
لایک و کامنت یادتون نره:))) پلیز🦋💙✨
پسرا:هوووووففففف.اوکیه باو.
جیمین؛خوبه!.
ا/ن:بچه ها نظرتون چیه باهم بریم پارک؟؟ حوصلمون پوکید.
پسرا(هر هفتاشون) :عالیههه موافقیم. بریم کمی خوش بگذرونیم
جیهوپ:ا/ت تو چی میای دیگه اره؟
ا/ت:خبببب چی بگم....🙃😅 باشه میام
*******************************************
از دید جونگ کوک:از اینکه ا/ت به جمعمون ملحق شده بود هممون خوشحال بودیم. سعی میکردیم کاری کنیم ا/ت احساس تنهایی نکنه و پیش ما حداقل حالش خوب باشه.
ا/ت:نمیدونم چرا پسرا انقد بهم اهمیت میدادن و بهم توجه میکردن.حس خیلی عجیبی بود. پسر انقد مهربون اخه؟ من هیچ حسی نسبت به اونا نداشتم ینی اگه نمی دیدمشون هم دلم واسشون تنگ نمیشد. واسم مهم نبودن خب ولی ظاهرا من واسه اونا تو این ۱.۲هفته خیلی مهم شدم و حداقل باید هرروز ببینن منوو:/// عجیبه واقعا.
******★*********★************★***********★
جونگ کوک:هممون حاضر شدیم و رفتیم پارک.
تو پارک سوار همه وسایلا شدیم. کلی بلیط خریده بودیم. هممون شاد بودیم ولی خب ا/ت انگار اصلا حس خوبی نداشت از اینکه باهامون بود. فعلا نسبت به این موضوع بی تفاوت شدم و رفتیم سوار بقیه وسایل شهربازی شدیم.
*****************************************
ا/ت:رسیدم خونه رو تختم لم دادم و به فکر فرو رفتم.
حس عجیبی بود شاید برای من
خب تنها رفیق و همدم من ا/ن بود
من فقط ب اون اعتماد داشتم و رابطه برقرار کردن با دیگران برام زیادی سخت بودی جوری ک هیچکس نمیتونست فکر کنه مخصوصا اگه ادمای مقابلم پسر بودن
ازشون فراری نبودم ولی خب تا حالا با پسری رفاقت نکرده بودم
جز داداشم ک ....
وقتی به داداشم فک میکنم چشام پره اشک میشه. آخه تنها ترین کسی که تو دنیا برام مهم بود رو از دست دادم:)!خب از اینکه فک میکنم دیگه نیس خیلی داغون میشم خیلی:) اون دیگه هیچوقت بر نمیگرده. هیچوقت. از وقتی که رفته هیچوقت از ته دل نخندیدم. خندیدن واسم سخت بود خیلی سخت:)!.
تنها امیدم ا/ن بود اونم اگه از دست بدم دیگه کلا داغون میشم.
یهو به خودم اومدم دیدم کل صورتم و بالش خیسه. توجه نکردم و به گریه کردنم ادامه دادم. اونقد گریه کردم چشام سنگین شد و خوابم برد
*************************************************************
جونگ کوک:ا/ت و ا/ن رو خونه اشون رسوندیم. ماهم رفتیم خونه. از اینکه دیدم حال ا/ت خوب نیست حس عجیبی بهم دست داد.از خونه بیرون زدم رفتم قدم بزنم. همینجور که داشتم میرفتم به ا/ت فکر میکردم. خیلی آروم بود، اصلا شاد نبود، کم حرف بود، انگار یه چی مونده ته دلش ک هیچکس خبر نداره. انگار به چیزایی دارن ته دلشو سنگین میکنن. نمیدونم دارم کلافه میشم.
تصمیم گرفتم فردا برم پیشش....
نمیدونم چرا این تصمیمو گرفتم یا چطور ب ذهنم رسید ولی خب ..
رفتاراش عجیب بود تصمیم گرفته بودم باهاش حرف بزنم و دلیل این رفتاراشو ازش بپرسم
شاید از بودن کنار ما خوشحال نبود...!
لایک و کامنت یادتون نره:))) پلیز🦋💙✨
۲۶.۴k
۲۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.