روزی روزگاری عشق ... part 8 ... فصل 2
چند ساعت بعد
رفته بودن غذا شونو خورده بودن و خوابیده بودن
جانگ می بعد از این که مطمئن شد همه خوابن
بلند شد و لباسشو پوشید
وقت عملی کردن نقشه ای بود که باباش براش کشیده بود
باید محموله هاشو پس میگرفت
با افرادی که آماده کرده بود
به سمت عمارت کیم راه افتاد
وقتی رسیدن
جانگ می : خب دیگه رسیدیم حواستون باشه نه بلایی سر خودتون میارید نه افراد این عمارت ... بدون سر و صدا محموله را بر میداریم و میریم ... شما همین جا میمونین من میرم محموله را پیدا کنم بیارم اگه بلایی خواست سرم بیاد شما رو خبر میکنم بدون اجازه هم کاری نمیکنین * جدی
افرادش : چشم
تمام نقششون کامل بود اما بد شانس بودن
همون شب بیخوابی افتاده بود به جون تهیونگ
از شدت بی خوابی بی حوصله و اعصابش خش خشی بود
از پنجره ی داخل اتاق به بیرون خیره شده بود
ماه کامل همه جا رو روشن کرده بود
آرزوی روزی رو داشت که معشوقش روی تاب داخل حیاط بشینه و اون از داخل اتاق به اون خیره بشه
براش سوال بود زیر دستاش انقدر احمق بودن که نمیتونستن یه آدم معمولی رو پیدا کنن
همین طور که پسرک جوان داخل فکرش بود دخترک اروم وارد عمارت شده بود
نمی دونست محموله ی مورد نظرش توی کدوم اتاقه پس باید تمام اتاق ها رو چک میکرد
عمارت بزرگ و زیبایی بود شاید اگر برای موقعیت بهتری به این عمارت میومد ساعت ها محو دیوار ها میشد
بعد از کلی نگاه کردن به اتاق ها تصمیم گرفت از اتاقی که در پایین ترین طبقه هست شروع کنه به گشتن
پله های عمارت بیش از حد تمیز بودن دلش نمیومد روی پله ها راه بره
میدونست اگر از آسانسور موجود در عمارت استفاده کنه کارش زود تر راه میوفته ولی نمی خواست سر و صدا ایجاد کنه
...
رفته بودن غذا شونو خورده بودن و خوابیده بودن
جانگ می بعد از این که مطمئن شد همه خوابن
بلند شد و لباسشو پوشید
وقت عملی کردن نقشه ای بود که باباش براش کشیده بود
باید محموله هاشو پس میگرفت
با افرادی که آماده کرده بود
به سمت عمارت کیم راه افتاد
وقتی رسیدن
جانگ می : خب دیگه رسیدیم حواستون باشه نه بلایی سر خودتون میارید نه افراد این عمارت ... بدون سر و صدا محموله را بر میداریم و میریم ... شما همین جا میمونین من میرم محموله را پیدا کنم بیارم اگه بلایی خواست سرم بیاد شما رو خبر میکنم بدون اجازه هم کاری نمیکنین * جدی
افرادش : چشم
تمام نقششون کامل بود اما بد شانس بودن
همون شب بیخوابی افتاده بود به جون تهیونگ
از شدت بی خوابی بی حوصله و اعصابش خش خشی بود
از پنجره ی داخل اتاق به بیرون خیره شده بود
ماه کامل همه جا رو روشن کرده بود
آرزوی روزی رو داشت که معشوقش روی تاب داخل حیاط بشینه و اون از داخل اتاق به اون خیره بشه
براش سوال بود زیر دستاش انقدر احمق بودن که نمیتونستن یه آدم معمولی رو پیدا کنن
همین طور که پسرک جوان داخل فکرش بود دخترک اروم وارد عمارت شده بود
نمی دونست محموله ی مورد نظرش توی کدوم اتاقه پس باید تمام اتاق ها رو چک میکرد
عمارت بزرگ و زیبایی بود شاید اگر برای موقعیت بهتری به این عمارت میومد ساعت ها محو دیوار ها میشد
بعد از کلی نگاه کردن به اتاق ها تصمیم گرفت از اتاقی که در پایین ترین طبقه هست شروع کنه به گشتن
پله های عمارت بیش از حد تمیز بودن دلش نمیومد روی پله ها راه بره
میدونست اگر از آسانسور موجود در عمارت استفاده کنه کارش زود تر راه میوفته ولی نمی خواست سر و صدا ایجاد کنه
...
۴.۵k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.