پارت ۱۸ (برادر خونده)
سورا: من که دوسش دارم از نظرم قشنگه ببینم جونگ کوک تو چرا اینطوری شدی -چه طوری؟ سورا:هیچی مهم نیست -اوکی با سورا داشتم سریالی که تو تلویزیون نشون میدادو نگاه می کردم سریال باحالی بود اونجوزی که سورا میگفت قشنگ بود یه نگاه به سورا انداختم همچین محو دیدن سریاله بود که انگار اینجا نبود سورا:به چی نگاه میکنی عه فهمید چقدر باهوشه سریع سرمو به طرف تلویزیون برگردوندم وگفتم: به تلویزیون نگاه میکنم سورا چیزی نگفت و دوباره به صفحه تلویزیون خیره شد از زبان سورا: عاشق این سریالم دیشب نتونستم ببینم ولی امروز خداروشکر تکرارشو دیدم یه نگاه به جونگ کوک کردم که با لبخند به صفحه تلویزیون خیره شده بود واقعن خوشش اومده از این سریاله عااا اصن به من چه که خوشش اومده یانه وای چقدر گشنمه بعد از این فیلم باید یه چیز بخورم تا اونوقتو صبر می کنم ولی انگار شکمم صبر نمی کرد با صدای ناگهانی شکمم یه لحظه به شکمم خیره شد که جونگ کوک بلند زد زیر خنده با خجالت بهش نگاه کردمو گفتم فکر بد نکن صدای شکمم بود جونگ کوک:خیلی باحال بود 😂😂😂 -چیش باحاله گشنمه مگه خودت شکمت وقتی گشنته صدا نمی ده جونگ کوک:نه در این حد ولی 😂😂😂😂 -نخند من خیلی گشنه بودم جونگ کوک:خیلی باحال بود مثله صدای قورباغه بود 😂😂😂😂😂 بلند داد زدمو -جونگ کوک بس کن میخوام سریال ببینم
بلند داد زدمو -جونگ کوک بس کن میخوام سریال ببینم جونگکوک:نمی تونم نخندم اخه خیلی باحال بود 😂😂😂 چیزی نگفتم و فقد حواسمو به ادامه سریال جمع کردم بعد از تموم شدن سریال سریع رفتم اشپزخونه در یخچالو باز کردم چشمم به تیکه کیکی افتاد که تو بشقاب بود تودلم گفتم خدایا شکرت چی از کیک بهتر کیکو برداشتم و وقتی به پشت سرم برگشتم با قیافه جونگ کوک که پشت سرم ایستاده بود روبه رو شدم -یاخداا ترسیدم جونگ کوک:اون کیک منه -دروغ نگو جونگ کوک:راست میگم من خودم امروز کیک خریدم اینم تیکه کیکم واسه منه -بقیش کو جونگ کوک:خوردم دیگه -نکنه می خوای این اخریو هم بخوری جونگ کوک:ارع گشنمه کیک خودمه -بیا بگیر خسیس نحواستم جونگ کوک کیکو از دستم گرفت و رفت
با حرص بهش نگاه می کردم ینی چقدر این ادم خسیسه که به من اصن نداد هعی الان چی بخورم دوباره دره یخچالو باز کردم دوتا سیب برداشتمو برای خودم پوست کندمو خوردم از زبان جونگکوک : اخی دلم براش سوخت به بشقاب کیک نگاه کردم بازم مونده بود چون زیاد بود رفتم پیش سورا که رو صندلی نشسته بودو داشت سیب می خورد -سورا بیا اینو برا تو گذاشتم سورا:نمی خوام خودت برو بخور -بیا زیاده من نمی تونم بخورم تازه اونجور که از صدای شکمت معلوم بود خیلی گشنه هستی سورا:نه من دیگه سیرم نمی خوام -اوکی هرجور دوست داری پس بقیه شو خودم بخورم سورا:به من چه بشقاب باقیمونده کیکو گذاشتم تو یخچال خودمم رفتم تو اتاقمو و مشغول کار کردن رو اهنگ جدیدم شدم ولی هرچی میخوام حواسمو جمع کنم نمیشه نمیدونم چراوبه خاطر چیه شاید عادی باشه بیخیال همه چی از خونه زدم بیرون سورا تو سالن نبود فکر کنم اتاقش بود سوار ماشینم شدم و تو جاده بزرگ و خلوت شهر گشت زدم هوا تاریک بود ماه تو اسمون بود جاده هاو خیابون ها هم خلوت بودن حالا حال و هوام بهتر شده ولی یکی نمیزاشت من تمرکزمو جمع کنم یکی که شاید تو این مدت فقد بهش فکر می کنم و میدونم بیشتر به خاطر دلسوزیه اره شاید دلم میسوزه براش مطمئنم دیگه چیزی نیست ولی چرا دلم براش میسوزه اصن از این حس مطمئن نیستم ولی میخوام فقد برای دلسوزی باشه
بعد از چند ساعتی گشت زدن و کلنجار رفتن با افکارم به خونه برگشتم دیر وقت بود انگار همه خواب بودن از تو جیبم کلید خونه رو در اوردم خوب شد مامان این کلیدو داد درو باکلید باز کردم وارد خونه شدم حدسم درست برقای همه خونه خاموش بود یکی از برقارو روشن کردم ینی همه خوابن با دیدن سورا که رو کاناپه خوابش برده بود لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست رفتم طرفش چقدر وقتی میخوابه شبیه بچه کوچولوها می شه درحالی که وقتی بیداره کلن یه چی دیگست خواستم بغلش کنم ببرمش اتاقش بهش نزدیک تر شدم و بغلش کردم واقعن از او چیزی که فکر میکردم سبک تره ولی حیفه دختر به لجبازی و شیطونی سورا وقتی می خوابه اینقدر مظلوم بشه وارد اتاقش شدم و سورا رو تختش گذاشتم اروم پتو رو روش کشیدم به چهره اش خیره شدم نمی دونم چرا ولی یه لحظه احساسکردم قلبم تند تند شروع به تپش کرد انگارمی خواست همین الان از تو قفسه سینم بیرون بیاد نکنه نکنه وای خدا چقدر اسکول شدم اصن دیگه بهش فکر نمی کنم سریع از اتاقش بیرون اومدمو دور بستم خواستم برم اتاقم ولی مامان کجاست در اتاقشو باز کردم خوابیده بود دوباره اروم درو بستم و به اتاقم خودم رفتم لباسامو عوض کردمو خودمو رو تختم پرت کردم تمام تمرکزمو جمع کردم تا بدون دغدغه بخوابم
بلند داد زدمو -جونگ کوک بس کن میخوام سریال ببینم جونگکوک:نمی تونم نخندم اخه خیلی باحال بود 😂😂😂 چیزی نگفتم و فقد حواسمو به ادامه سریال جمع کردم بعد از تموم شدن سریال سریع رفتم اشپزخونه در یخچالو باز کردم چشمم به تیکه کیکی افتاد که تو بشقاب بود تودلم گفتم خدایا شکرت چی از کیک بهتر کیکو برداشتم و وقتی به پشت سرم برگشتم با قیافه جونگ کوک که پشت سرم ایستاده بود روبه رو شدم -یاخداا ترسیدم جونگ کوک:اون کیک منه -دروغ نگو جونگ کوک:راست میگم من خودم امروز کیک خریدم اینم تیکه کیکم واسه منه -بقیش کو جونگ کوک:خوردم دیگه -نکنه می خوای این اخریو هم بخوری جونگ کوک:ارع گشنمه کیک خودمه -بیا بگیر خسیس نحواستم جونگ کوک کیکو از دستم گرفت و رفت
با حرص بهش نگاه می کردم ینی چقدر این ادم خسیسه که به من اصن نداد هعی الان چی بخورم دوباره دره یخچالو باز کردم دوتا سیب برداشتمو برای خودم پوست کندمو خوردم از زبان جونگکوک : اخی دلم براش سوخت به بشقاب کیک نگاه کردم بازم مونده بود چون زیاد بود رفتم پیش سورا که رو صندلی نشسته بودو داشت سیب می خورد -سورا بیا اینو برا تو گذاشتم سورا:نمی خوام خودت برو بخور -بیا زیاده من نمی تونم بخورم تازه اونجور که از صدای شکمت معلوم بود خیلی گشنه هستی سورا:نه من دیگه سیرم نمی خوام -اوکی هرجور دوست داری پس بقیه شو خودم بخورم سورا:به من چه بشقاب باقیمونده کیکو گذاشتم تو یخچال خودمم رفتم تو اتاقمو و مشغول کار کردن رو اهنگ جدیدم شدم ولی هرچی میخوام حواسمو جمع کنم نمیشه نمیدونم چراوبه خاطر چیه شاید عادی باشه بیخیال همه چی از خونه زدم بیرون سورا تو سالن نبود فکر کنم اتاقش بود سوار ماشینم شدم و تو جاده بزرگ و خلوت شهر گشت زدم هوا تاریک بود ماه تو اسمون بود جاده هاو خیابون ها هم خلوت بودن حالا حال و هوام بهتر شده ولی یکی نمیزاشت من تمرکزمو جمع کنم یکی که شاید تو این مدت فقد بهش فکر می کنم و میدونم بیشتر به خاطر دلسوزیه اره شاید دلم میسوزه براش مطمئنم دیگه چیزی نیست ولی چرا دلم براش میسوزه اصن از این حس مطمئن نیستم ولی میخوام فقد برای دلسوزی باشه
بعد از چند ساعتی گشت زدن و کلنجار رفتن با افکارم به خونه برگشتم دیر وقت بود انگار همه خواب بودن از تو جیبم کلید خونه رو در اوردم خوب شد مامان این کلیدو داد درو باکلید باز کردم وارد خونه شدم حدسم درست برقای همه خونه خاموش بود یکی از برقارو روشن کردم ینی همه خوابن با دیدن سورا که رو کاناپه خوابش برده بود لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست رفتم طرفش چقدر وقتی میخوابه شبیه بچه کوچولوها می شه درحالی که وقتی بیداره کلن یه چی دیگست خواستم بغلش کنم ببرمش اتاقش بهش نزدیک تر شدم و بغلش کردم واقعن از او چیزی که فکر میکردم سبک تره ولی حیفه دختر به لجبازی و شیطونی سورا وقتی می خوابه اینقدر مظلوم بشه وارد اتاقش شدم و سورا رو تختش گذاشتم اروم پتو رو روش کشیدم به چهره اش خیره شدم نمی دونم چرا ولی یه لحظه احساسکردم قلبم تند تند شروع به تپش کرد انگارمی خواست همین الان از تو قفسه سینم بیرون بیاد نکنه نکنه وای خدا چقدر اسکول شدم اصن دیگه بهش فکر نمی کنم سریع از اتاقش بیرون اومدمو دور بستم خواستم برم اتاقم ولی مامان کجاست در اتاقشو باز کردم خوابیده بود دوباره اروم درو بستم و به اتاقم خودم رفتم لباسامو عوض کردمو خودمو رو تختم پرت کردم تمام تمرکزمو جمع کردم تا بدون دغدغه بخوابم
۱۲۸.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.