بیبی گرل من
#بیبی_گرل_من
ادامه پارت ۲۶
با خنده برگشتیم به خونه.
.
بعد از اون روز سه سال گذشت حالا من یه بازیگر معروف و چهره جدید بودم
امروزم قرار بود اسکار فیلمی که توی بازی کرده بودم رو بدن
با شوق و ذوق همینطور خوشحالی به اطرافم نگاه میکردم همه جا پر از خبرنگار و عکاس بود
جمعیت زیادی بود اما من فقط و فقط دنبال هیونجین بودم
بعد از اینکه فارغلتحصیل
شدم زود ازدواج کردیم
خونه ای که وسط جنگل بود رو فروخت و یه خونه جدید و خیلی زیبا تو سیول خرید
از زندگی ای که باهاش داشتم راضی بودم
منتظر بودم تا اسم منو هم بگن
اما هنوزم حواسم به هیونجین بود
اخم کوچیکی داشتم
یعنی یادش رفته؟
همینجوری نگاهم به بیرون بود که اسم منو گفتن
زود نگاهمو دادم به تصویر و اسکارو به دستم گرفتم
که هیونجین با عجله همراه با دسته گلی وارد شد
حالا بهتر از قبل بودم
و میتونستم لبخند واقعی بزنم
مراسم تموم شد و به سمت هیونجین رفتم که روی صندلی ها نشسته بود
و با لبخند بهم نگاه میکرد
رز : چطور بودم
هیونجین : عالی بودی اما
رز : اما؟
اخم کوچیکی کرد
هیونجین: اما لباست..بدنت زیادی تو دید بود
رز : بیخیال
هیونجین : به همین راحتیا بیخیال نمبشم پرنسس و حالا وقت رفته
بلند شد و دستمو گرفت لبخندی زدم و از افراد اون مکان خداحافظی کردم
سوار ماشین شدیم
چون آرایش غلیظی داشتم یکم عرق کردم هوا هم گرم بود
بعد از اینکه رسیدیم
وارد خونه شدم و به اتاق مشترکمون قدم برداشتم
روی صندلی میز آرایشم نشستم و شروع به باز کردن گوشواره هام شدم
گذاشتمشون روی میز و شروع به پاک کردن ارایش روی صورتم شدم
حالا یکم راحت بودم نگاهی به هیونجین انداختم که روی تخت دراز کشیده بود و به من نگاه مبکرد
رز : لباساتو عوض نمی کنی؟
پوزخندی زد
هیونجین : عوض میکنم میکنم..
آروم سرمو تکون دادم
چون لباسم زیپ داشت باید از هیون کمک میگرفتم
رز : ميگم..زیپ لباسمو باز میکنی؟
هیونجین : البته بیب
لبخندی زدم
وقتی زیپشو باز کرد نزاشت برم ، با یه حرکت منو روی تخت دراز کرد و روم خیمه زد
رز : یااا هیونااا
خمار بهم نگاه میکرد
هیونجین: هیس..
و...( ذهن خلاقتون رو اینجا به کار ببرید)
" بعد از استغفرالله"
ادامه پارت ۲۶
با خنده برگشتیم به خونه.
.
بعد از اون روز سه سال گذشت حالا من یه بازیگر معروف و چهره جدید بودم
امروزم قرار بود اسکار فیلمی که توی بازی کرده بودم رو بدن
با شوق و ذوق همینطور خوشحالی به اطرافم نگاه میکردم همه جا پر از خبرنگار و عکاس بود
جمعیت زیادی بود اما من فقط و فقط دنبال هیونجین بودم
بعد از اینکه فارغلتحصیل
شدم زود ازدواج کردیم
خونه ای که وسط جنگل بود رو فروخت و یه خونه جدید و خیلی زیبا تو سیول خرید
از زندگی ای که باهاش داشتم راضی بودم
منتظر بودم تا اسم منو هم بگن
اما هنوزم حواسم به هیونجین بود
اخم کوچیکی داشتم
یعنی یادش رفته؟
همینجوری نگاهم به بیرون بود که اسم منو گفتن
زود نگاهمو دادم به تصویر و اسکارو به دستم گرفتم
که هیونجین با عجله همراه با دسته گلی وارد شد
حالا بهتر از قبل بودم
و میتونستم لبخند واقعی بزنم
مراسم تموم شد و به سمت هیونجین رفتم که روی صندلی ها نشسته بود
و با لبخند بهم نگاه میکرد
رز : چطور بودم
هیونجین : عالی بودی اما
رز : اما؟
اخم کوچیکی کرد
هیونجین: اما لباست..بدنت زیادی تو دید بود
رز : بیخیال
هیونجین : به همین راحتیا بیخیال نمبشم پرنسس و حالا وقت رفته
بلند شد و دستمو گرفت لبخندی زدم و از افراد اون مکان خداحافظی کردم
سوار ماشین شدیم
چون آرایش غلیظی داشتم یکم عرق کردم هوا هم گرم بود
بعد از اینکه رسیدیم
وارد خونه شدم و به اتاق مشترکمون قدم برداشتم
روی صندلی میز آرایشم نشستم و شروع به باز کردن گوشواره هام شدم
گذاشتمشون روی میز و شروع به پاک کردن ارایش روی صورتم شدم
حالا یکم راحت بودم نگاهی به هیونجین انداختم که روی تخت دراز کشیده بود و به من نگاه مبکرد
رز : لباساتو عوض نمی کنی؟
پوزخندی زد
هیونجین : عوض میکنم میکنم..
آروم سرمو تکون دادم
چون لباسم زیپ داشت باید از هیون کمک میگرفتم
رز : ميگم..زیپ لباسمو باز میکنی؟
هیونجین : البته بیب
لبخندی زدم
وقتی زیپشو باز کرد نزاشت برم ، با یه حرکت منو روی تخت دراز کرد و روم خیمه زد
رز : یااا هیونااا
خمار بهم نگاه میکرد
هیونجین: هیس..
و...( ذهن خلاقتون رو اینجا به کار ببرید)
" بعد از استغفرالله"
۱۵.۹k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.