فیک🤍کوک
P6
کوک ویو
اهاا اصلا بهش میگم من دیشبو یادم نمیاددددد ایی خدا
دیگه با زورم شده بهش نگاه نمی کنم
+چقد سرم درد می کنه
تهری:زیاده روی کردیم ن؟
یونا:شما چیزی یادتون میاددددد
لیا:هیی خدا
شوگا :من خیلیییی گشنمه و خوابم میاد لیا جونم یچیز میاری بخورم ؟
لیا:مگه دست نداری عنتر خودت برو بخور
شوگا:دلم خوشه رل زدم
لیا:یبار دیگه تکرار کن
تهیونگ:بچه ها بیخیال بیاین برای صبحونه بریم جنگل
یونا:موافقمم
لیا:عممم خوبههه
جین:بریمم
تهری:راستی بچه ها سوجین زنگ زده بود مثل اینکه حال مامانش بهتره
کل اکیپشون:عه خداروشکررر
تهیونگ:بچه های عزیز وسایلتونو جمع کنین بعد لز خوردن صبحونه برمیگردیم
ا/ت:نههه
تهیونگ:دیگه باید برگردیم ا/ت کوچولو
تهری:پس حسابی باید بترکونیم
شوگا:اگه بزارید بخوابم لطف بزرگی در حقم کردین
لیا:عوف گفتی شوگا منم خوابم میاد
تهیونگ:پاشید جمع کنین دیگهه
کل اکیپ:باشههه
ا/ت ویو
وسایلای خودمو جمع کردم گذاشتم جلوی در رفتم سمت وسایلای پیک نیک ولی خیلی سنگین بودن ای خدا
با بدبختی برشون داشتم اومدم برم پیش بچه ها که با یچیز برخورد کردم
ا/ت:اخخخ سرم
کوک:عه تو اینجایی ببخشید کوچولو ندیدمت وسایلارو بده به من
ا/ت:تو دیواری یا ادم؟ای خدا بیا وسایلارو بگیر دستم شکست
رفتیم سمت بچه ها که اونا هم بقیه وسایلارو اورده بودن
رفتیم نشستیم
ا/ت:بچه ها واقعا باورم نمیشه اخرین روز سفرمونهههه
تهری:کاش میشد بیشتر بمونیم ولی شغل هامون اجازه نمی دن هعی
کل اکیپ:اره هعی
رفتم نشستم رو صندلی انقدر تو گوش تهری شعر خوندم که قبول کد پیشم بشینه
بغل دستمونم جین و کوک نشسته بودن من کنار پنجره ننشسته بودم کوکم همینطور برای همین خیلی به هم نزدیک بودیم
افتاب به صورتم تابیو و توجه کوک رو بدست اورد نگاهشو از من برنمی داشت منم نگاهمو از اون نمی گرفتم که باصدای لیا به خودمون اومدیم
لیا:بچه ها چقدر مونده برسیم
راننده:۱۰ دقیقه ی دیگه
کوک ویو
افتاب صورت ا/ت رو گرفته بود چه چشمای قشنگی داشت ترکیب ابی با توسی
بینی کوچیکش چشمای بزرگش
عوف دارم چیا میگم
راننده:رسیدیم پیاده شید
ا/ت:اینجا چقدر قشنگه
جین:مخصوص اشپزی کردنه
ا/ت:وقت شوهردادنت رسیده جین...
جین:با اجازه دوستتو میدزدم
تهری:جین جونم
ا/ت:راحت باشید فقط یه دو کیلومتر اونبر تر فرید نگاهم بهتون نیفته
تهری:چشم مامانی
ا/ت:زهرمار مار مامانی
جین:چطور دلت میاد به زن سوکجین بگی زهرمارر
تهری:چون بیشعوره
ا/ت:الان بالا میارم برو تهری
ا/ت:من میرم پیش رودخونه
کل اکیپ:باشه حواست به خودت باشه
تهیونگ:کوکی کجاست
شوگا:من که ندیدمش شاید رفته بچرخه
تهیونگ:شاید
رفتم سمت رودخونه که کوک رو دیدم خواستم برگردم که یه سوسک گنده رو دیدم
+کوک کمککککک..کوکککک
بدو بدو رفتم سمتشو بی اراده بغلش کردم حدس زدم الان چشمای کوچیکش می ترکه
ازش جدا شدم که بازهم چشم تو چشم شدیم
نگاهش رفت سمت لبم
پوست لبمو کندم
ا/ت:خب من...دیگه برم
پاشدم برم که از دستم گرفت لبشو روی لبم احساس کردم مورمورم شد هولش دادم
+چیکار می کنی
_ببخشید دست خودم نبود
+لطفا دیگه اینکارو نکن
سریع از اونجا دور شدم
جین:بچه هابیاین صبحونههه
تهری:عوممم جین جونم چه کرده
نگاهم رفت سمت غذا شکممو نتونستم کنترل کنم و حمله کردم
ا/ت:حمله کنیدددد
غذاهارو خوردیم و سوار ماشین شدیم
مجبور شدم پیش کوک بشینم
+هی کوک می گم که برگشتیم چیکار کنیم مجبوریم باهم ازدواج کنیم؟
_مجبوریم ولی یه فکری دارم
+چه فکری؟
_ببین ما فقط زیر یه سقف زندگی می کنیم و کارهای هم به هم مربوط نیست فقط کسی اومد خونمون نقش بازی می کنیم
+عوف چرا به ذهن خودم نرسیددد
_چون خنگییی
+ای بی تر ادب
رسیدیم به سئول و راننده جلوی در ما نگه داشت از همه ی بچه ها خدافظی کردیم پیاده شدیم
خماری توسط ادمین#سولا😁
لایک۱۸
کوک ویو
اهاا اصلا بهش میگم من دیشبو یادم نمیاددددد ایی خدا
دیگه با زورم شده بهش نگاه نمی کنم
+چقد سرم درد می کنه
تهری:زیاده روی کردیم ن؟
یونا:شما چیزی یادتون میاددددد
لیا:هیی خدا
شوگا :من خیلیییی گشنمه و خوابم میاد لیا جونم یچیز میاری بخورم ؟
لیا:مگه دست نداری عنتر خودت برو بخور
شوگا:دلم خوشه رل زدم
لیا:یبار دیگه تکرار کن
تهیونگ:بچه ها بیخیال بیاین برای صبحونه بریم جنگل
یونا:موافقمم
لیا:عممم خوبههه
جین:بریمم
تهری:راستی بچه ها سوجین زنگ زده بود مثل اینکه حال مامانش بهتره
کل اکیپشون:عه خداروشکررر
تهیونگ:بچه های عزیز وسایلتونو جمع کنین بعد لز خوردن صبحونه برمیگردیم
ا/ت:نههه
تهیونگ:دیگه باید برگردیم ا/ت کوچولو
تهری:پس حسابی باید بترکونیم
شوگا:اگه بزارید بخوابم لطف بزرگی در حقم کردین
لیا:عوف گفتی شوگا منم خوابم میاد
تهیونگ:پاشید جمع کنین دیگهه
کل اکیپ:باشههه
ا/ت ویو
وسایلای خودمو جمع کردم گذاشتم جلوی در رفتم سمت وسایلای پیک نیک ولی خیلی سنگین بودن ای خدا
با بدبختی برشون داشتم اومدم برم پیش بچه ها که با یچیز برخورد کردم
ا/ت:اخخخ سرم
کوک:عه تو اینجایی ببخشید کوچولو ندیدمت وسایلارو بده به من
ا/ت:تو دیواری یا ادم؟ای خدا بیا وسایلارو بگیر دستم شکست
رفتیم سمت بچه ها که اونا هم بقیه وسایلارو اورده بودن
رفتیم نشستیم
ا/ت:بچه ها واقعا باورم نمیشه اخرین روز سفرمونهههه
تهری:کاش میشد بیشتر بمونیم ولی شغل هامون اجازه نمی دن هعی
کل اکیپ:اره هعی
رفتم نشستم رو صندلی انقدر تو گوش تهری شعر خوندم که قبول کد پیشم بشینه
بغل دستمونم جین و کوک نشسته بودن من کنار پنجره ننشسته بودم کوکم همینطور برای همین خیلی به هم نزدیک بودیم
افتاب به صورتم تابیو و توجه کوک رو بدست اورد نگاهشو از من برنمی داشت منم نگاهمو از اون نمی گرفتم که باصدای لیا به خودمون اومدیم
لیا:بچه ها چقدر مونده برسیم
راننده:۱۰ دقیقه ی دیگه
کوک ویو
افتاب صورت ا/ت رو گرفته بود چه چشمای قشنگی داشت ترکیب ابی با توسی
بینی کوچیکش چشمای بزرگش
عوف دارم چیا میگم
راننده:رسیدیم پیاده شید
ا/ت:اینجا چقدر قشنگه
جین:مخصوص اشپزی کردنه
ا/ت:وقت شوهردادنت رسیده جین...
جین:با اجازه دوستتو میدزدم
تهری:جین جونم
ا/ت:راحت باشید فقط یه دو کیلومتر اونبر تر فرید نگاهم بهتون نیفته
تهری:چشم مامانی
ا/ت:زهرمار مار مامانی
جین:چطور دلت میاد به زن سوکجین بگی زهرمارر
تهری:چون بیشعوره
ا/ت:الان بالا میارم برو تهری
ا/ت:من میرم پیش رودخونه
کل اکیپ:باشه حواست به خودت باشه
تهیونگ:کوکی کجاست
شوگا:من که ندیدمش شاید رفته بچرخه
تهیونگ:شاید
رفتم سمت رودخونه که کوک رو دیدم خواستم برگردم که یه سوسک گنده رو دیدم
+کوک کمککککک..کوکککک
بدو بدو رفتم سمتشو بی اراده بغلش کردم حدس زدم الان چشمای کوچیکش می ترکه
ازش جدا شدم که بازهم چشم تو چشم شدیم
نگاهش رفت سمت لبم
پوست لبمو کندم
ا/ت:خب من...دیگه برم
پاشدم برم که از دستم گرفت لبشو روی لبم احساس کردم مورمورم شد هولش دادم
+چیکار می کنی
_ببخشید دست خودم نبود
+لطفا دیگه اینکارو نکن
سریع از اونجا دور شدم
جین:بچه هابیاین صبحونههه
تهری:عوممم جین جونم چه کرده
نگاهم رفت سمت غذا شکممو نتونستم کنترل کنم و حمله کردم
ا/ت:حمله کنیدددد
غذاهارو خوردیم و سوار ماشین شدیم
مجبور شدم پیش کوک بشینم
+هی کوک می گم که برگشتیم چیکار کنیم مجبوریم باهم ازدواج کنیم؟
_مجبوریم ولی یه فکری دارم
+چه فکری؟
_ببین ما فقط زیر یه سقف زندگی می کنیم و کارهای هم به هم مربوط نیست فقط کسی اومد خونمون نقش بازی می کنیم
+عوف چرا به ذهن خودم نرسیددد
_چون خنگییی
+ای بی تر ادب
رسیدیم به سئول و راننده جلوی در ما نگه داشت از همه ی بچه ها خدافظی کردیم پیاده شدیم
خماری توسط ادمین#سولا😁
لایک۱۸
۱۰.۹k
۰۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.