part: 66
____________جانت____________
جانت: حواسم نبود ....پس تو لباسامو بده
لباسارو از پایین تخت برداشت و دادبهم
شروع کردم به پوشیدن
وقتی تموم شد
جانت: من میرم خونمون یکم استراحت کنم
کوک: نه نمیخواد بری....کسی که انجا نیس ....منم تنهام...و
جانت : تو تنهایی به من چه ...خستم ...البته خستم کردیییی
کوک: ولی بدم نگذشت بهتتت.....خوب ناLه میکردی
پتکارو پرت کردم سمتش و عین دلقکا به تاج تخت تکیه دادم و دلمو گرفتم
جانت: خجالت نمیکشی حرصم میدی
کوک: نه چرا بکشم؟؟؟
جانت : ( شروع کردم مصنوعی گریه کردن).....من حرص بخورم اگه ...خدااااییییییی نکرده بلایی سر بچه نداشتم بیادددد...میخوای چیکار کنی؟؟؟؟
بلند خندید
کوک: قربونه تووووک برم با اون بچه نداشتتت ...البته به زودی داشته میشه
جانت: هن؟؟؟
کوک؛ از کرمی که دیشب ریختی فهمیدممم ...تو ام دیگه ازم بدت نمیاددد...پس بام قرارر میزاری( همون رل زدن)؟؟؟
جانت: اگه بچم راضی باشههه ....اوومم.اره میزارممم
لبخند گنده ایی رو لbش نشست
کوک: حالا بچت راضیه یا نه؟!
جانت: نیس
نیشش بسته شد
کوک: چرااااا.؟؟؟؟؟ بچه خودن ازم راضی نیس ؟؟؟بابا به این خوش قزافه ایی جنتلمنی ...همه دخترا حاظرن بهش....
ادامه حرفشو نزد
جانت: دخترا حاظرنن....؟؟؟ میگفتی ...
کوک: نظرت چیه یبار دیگه بمرسی لابد اشتباه متوجعه شدیی
جیغ زدمم
جانت: من مامانشم یاااا تووو ......گفت نه ....
ناراحت رو تخت نشست
وای الهیی
حانت: ولی خوب......به بچه چه ربطی داره .....مهم مامانشه که این هرکول( جونگکوک) و دوست داره
دوباره خوشحالل شددد
( دوستان بچه ایی نیس دوتاشون دارن مسخره بازی در میارنن)
کوک: پس حلهههه....
جانت: ارععع
یه دفعه ولو شد رو تخت
کوک: اخیشششش.موفق شدمممم....دیدی اخر خودتم شیفته زیباییام شدی
جانت: ساکت بابا ....دیگه انقدر اسرار داشتی قبول کردم
کوک: اها من فک کردم تو با ۲۲ سال سن ....یه عقب موندهه ...البته ببخشیدا...مونده ایی که هیچی از رابطه نمیدونی ...ولی دیشب خوشم امد بلدی خوبم بلدی
جانت: عقب موندهه خودتییییییییی.........بخدا زا به بعد به روزی میندازمت که بعدش خودمم برممم...بمونیی ببینم کی میاد ارومت کنهههه
کوک: دخترا....
با نرعش ناراحت شدم و پامو بقل کردم
جانت: یادم نبود همه دخترا امادن بت بدن
دستشو دور صورتم قاب کرد و به طرف خودش گرفت
کوک: شوخی کردمممم.......قول میدممم الان که دیگه با همیم نزدیک هیچی دخترییی نشممم فقطططط توو........
__________
بچه هاااا جونم
من واقعا خستم
همسایمون ساخت و ساز داشت صدای دستگاها نزاشتتت بخوابم بعدشم اجیم بیدارم کرد بعدشم کلا بیرون بودم گفتم بیا پارت بزارم چند تا فردا بقیشو جبران میکنمم ببخشیددد
شب بخیر
جانت: حواسم نبود ....پس تو لباسامو بده
لباسارو از پایین تخت برداشت و دادبهم
شروع کردم به پوشیدن
وقتی تموم شد
جانت: من میرم خونمون یکم استراحت کنم
کوک: نه نمیخواد بری....کسی که انجا نیس ....منم تنهام...و
جانت : تو تنهایی به من چه ...خستم ...البته خستم کردیییی
کوک: ولی بدم نگذشت بهتتت.....خوب ناLه میکردی
پتکارو پرت کردم سمتش و عین دلقکا به تاج تخت تکیه دادم و دلمو گرفتم
جانت: خجالت نمیکشی حرصم میدی
کوک: نه چرا بکشم؟؟؟
جانت : ( شروع کردم مصنوعی گریه کردن).....من حرص بخورم اگه ...خدااااییییییی نکرده بلایی سر بچه نداشتم بیادددد...میخوای چیکار کنی؟؟؟؟
بلند خندید
کوک: قربونه تووووک برم با اون بچه نداشتتت ...البته به زودی داشته میشه
جانت: هن؟؟؟
کوک؛ از کرمی که دیشب ریختی فهمیدممم ...تو ام دیگه ازم بدت نمیاددد...پس بام قرارر میزاری( همون رل زدن)؟؟؟
جانت: اگه بچم راضی باشههه ....اوومم.اره میزارممم
لبخند گنده ایی رو لbش نشست
کوک: حالا بچت راضیه یا نه؟!
جانت: نیس
نیشش بسته شد
کوک: چرااااا.؟؟؟؟؟ بچه خودن ازم راضی نیس ؟؟؟بابا به این خوش قزافه ایی جنتلمنی ...همه دخترا حاظرن بهش....
ادامه حرفشو نزد
جانت: دخترا حاظرنن....؟؟؟ میگفتی ...
کوک: نظرت چیه یبار دیگه بمرسی لابد اشتباه متوجعه شدیی
جیغ زدمم
جانت: من مامانشم یاااا تووو ......گفت نه ....
ناراحت رو تخت نشست
وای الهیی
حانت: ولی خوب......به بچه چه ربطی داره .....مهم مامانشه که این هرکول( جونگکوک) و دوست داره
دوباره خوشحالل شددد
( دوستان بچه ایی نیس دوتاشون دارن مسخره بازی در میارنن)
کوک: پس حلهههه....
جانت: ارععع
یه دفعه ولو شد رو تخت
کوک: اخیشششش.موفق شدمممم....دیدی اخر خودتم شیفته زیباییام شدی
جانت: ساکت بابا ....دیگه انقدر اسرار داشتی قبول کردم
کوک: اها من فک کردم تو با ۲۲ سال سن ....یه عقب موندهه ...البته ببخشیدا...مونده ایی که هیچی از رابطه نمیدونی ...ولی دیشب خوشم امد بلدی خوبم بلدی
جانت: عقب موندهه خودتییییییییی.........بخدا زا به بعد به روزی میندازمت که بعدش خودمم برممم...بمونیی ببینم کی میاد ارومت کنهههه
کوک: دخترا....
با نرعش ناراحت شدم و پامو بقل کردم
جانت: یادم نبود همه دخترا امادن بت بدن
دستشو دور صورتم قاب کرد و به طرف خودش گرفت
کوک: شوخی کردمممم.......قول میدممم الان که دیگه با همیم نزدیک هیچی دخترییی نشممم فقطططط توو........
__________
بچه هاااا جونم
من واقعا خستم
همسایمون ساخت و ساز داشت صدای دستگاها نزاشتتت بخوابم بعدشم اجیم بیدارم کرد بعدشم کلا بیرون بودم گفتم بیا پارت بزارم چند تا فردا بقیشو جبران میکنمم ببخشیددد
شب بخیر
۲۹.۴k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.