بی نهایت
p¹³
آروم از بغلش جدا شدم و ازش خداحافظی کردم ..
عمارت ::
آروم از ماشین پیاده شدم و نگاهی به عمارت انداختم . هنوزم مثل قبل توش گل های رز بود، ولی با تفاوت اینکه اونموقع پژمرده نبودن .
با باز شدن در عمارت وارد شدم . خدمتکار ها مشغول بودن و حواسشون فقط به کار خودشون بود . با لبخندی که ناخودآگاه روی ل/بام شکل گرفته بود وارد آشپزخونه شدم و آجوما رو درحال آشپزی دیدم . متوجه نگاه خیرهام شد و برگشت سمتم . اولش خیلی نرمال نگاهم کرد و برگشت سمت گاز . ولی بعد خیلی سریع و با چشمای اشکی برگشت سمتم .
آجوما: ا .. ا.ت ؟
با بغضم دوییدم سمتش و محکم بغلش کردم . هردومون گریه میکردیم . با دستاش آروم پشت کمرم رو نوازش میکرد . کمی بعد از بغلش بیرون اومدم و به چشمای اشکیش نگاه کردم که گفت:
آجوما: تو این چند وقت کجا بودی دختر جون...
ا.ت : آجوما خیلی حرف هست که دارم ...
آجوما : نگاش کن .. چقدر بزرگ شدی ! چقدر زیبا و دوستداشتنی تر ... برو .. برو لباسات رو عوض کن بیا . بدو برو که منتظرم .
با همون چهره ی بغضی ازش دور شدم و وارد اتاقم شدم . یکی از بادیگارد ها چمدونم رو داخل اتاق گذاشته بود . لباسام رو سریع عوض کردم و بدو بدو رفتم پایین ...
آروم از بغلش جدا شدم و ازش خداحافظی کردم ..
عمارت ::
آروم از ماشین پیاده شدم و نگاهی به عمارت انداختم . هنوزم مثل قبل توش گل های رز بود، ولی با تفاوت اینکه اونموقع پژمرده نبودن .
با باز شدن در عمارت وارد شدم . خدمتکار ها مشغول بودن و حواسشون فقط به کار خودشون بود . با لبخندی که ناخودآگاه روی ل/بام شکل گرفته بود وارد آشپزخونه شدم و آجوما رو درحال آشپزی دیدم . متوجه نگاه خیرهام شد و برگشت سمتم . اولش خیلی نرمال نگاهم کرد و برگشت سمت گاز . ولی بعد خیلی سریع و با چشمای اشکی برگشت سمتم .
آجوما: ا .. ا.ت ؟
با بغضم دوییدم سمتش و محکم بغلش کردم . هردومون گریه میکردیم . با دستاش آروم پشت کمرم رو نوازش میکرد . کمی بعد از بغلش بیرون اومدم و به چشمای اشکیش نگاه کردم که گفت:
آجوما: تو این چند وقت کجا بودی دختر جون...
ا.ت : آجوما خیلی حرف هست که دارم ...
آجوما : نگاش کن .. چقدر بزرگ شدی ! چقدر زیبا و دوستداشتنی تر ... برو .. برو لباسات رو عوض کن بیا . بدو برو که منتظرم .
با همون چهره ی بغضی ازش دور شدم و وارد اتاقم شدم . یکی از بادیگارد ها چمدونم رو داخل اتاق گذاشته بود . لباسام رو سریع عوض کردم و بدو بدو رفتم پایین ...
۵۴۸
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.