متن چک نشده
THE SPY🌘🖤
PART|40
چرا برات مهمه؟
- چون الان قراره برای برادرم کار کنی و مطمئنم اون حوصلهی اینکه دوباره ازت مراقبت کنه رو نداره.
وقتی که قسمت آخر حرف پسر و شنید با پوزخند بهش نگاه کرد
اون از من مراقبت کرد؟(پوزخند)
- درهرصورت توی این خونه بودی و از امکانات این خونه استفاده کردی درصورتی که هیچ کاری براش انجام نمیدادی و اون به همچین چیزی عادت نداره، و فک کنم الان ازت دوبرابر کار بکشه.
حس بدی با حرفایی که شنید بهش دست داد.
دست پسر و از دست خودش جدا کرد و سمت پایین پله ها رفت.
الان به هوای تازه نیاز داشت و نمیتونست بره توی اتاقش
- هی!
سریع رفت سمت در اصلی تا دیگه صداشو نشنوه.
- شما نمیتونید....
زمانی که بادیگارد خواست جلوشو بگیره شونهای بهش زد و سریع رفت سمت پله ها.
فهمید که کسی نیومد دنبالش و حدس زد کار جونگکوک باشه.
وقتی به پایین پله ها رسید سریع رفت سمت دیواری که پشت پله ها بود و دستشو گذاشت روی قلبش و چند نفس عمیق کشید.
نمیدونست چرا یه لحظه حس کرد همین الان باید بیاد بیرون.
سر خورد و روی زمین نشست،چشماشو بست و سعی کرد از سکوت و آرامشی که هوای بعدازظهر داشت لذت ببره.
هوا کمکم داشت تاریک میشد ولی بهترین تایم برای بیرون اومدن بود،از نظر جیمین انگار رنگ آسمون اونموقع جادو شده بود چون حس خوب و عجیبی بهش دست میداد.
چند ثانیه همونجوری اونجا نشست که یهو صدای دادی باعث شد چشماشو با وحشت باز کنه.
دستاشو گذاشت روی قلبش.
وای ترسیدم
هنوز از حرفش ثانیهای نگذشته بوده که دوباره همون صدا بلندتر اومد.
دستشو به دیوار گرفت و بلند شد و سعی کرد از صدای داد های متعددی که میومد بفهمه منبع صدا کجاست ؟
کمی رفت تا رسید به یک زیرزمینی که پله هاش خیلی باریک و تاریک بودن.
وقتی دوباره همون صدای داد اومد آب دهنش و قورت داد و از پله ها پایین رفت .
هرچقدر پایین تر میرفت تاریک تر میشد و صدا واضح تر
وقتی به آخر پله ها رسید دری رو دید که بنظر میومد مشکی رنگ باشه، چون بجز دستگیرهای که طلایی رنگ بود هیچی معلوم نبود.
آروم دستگیره رو فشار داد و کمی سرشو و برد داخل ولی با چیزی که دید ضربان قلبش ایستاد....
تهیونگ اونجا داشت مردی رو به وحشتناک ترین حالت ممکن شکنجه میداد.
روی پیرهن شلوار مشکیش روپوش سفیدی پوشیده بود که حالا با لکه های قرمز خون تزیین شده بود.
و مرد....
اون مرد شکمش بریده شده بود و و تهیونگ داشت اعضای داخل بدنش و خارج میکرد!؟
روی صورت و دستا و پاهاش زخم هایی بود که لرزه به تن جیمین مینداخت.
- فکرکنم برخلاف خودت اعضای بدنت بردردبخور باشه.
با صدای بم تهیونگ که داخل اتاق پیچیده بود دستاشو مشت کرد.
- راستی گروه خونیت چی بود؟
خندهی بلندی سر داد و گفت
- آها نمیتونی حرف بزنی....
حمایت؟🥲🫶🏻
PART|40
چرا برات مهمه؟
- چون الان قراره برای برادرم کار کنی و مطمئنم اون حوصلهی اینکه دوباره ازت مراقبت کنه رو نداره.
وقتی که قسمت آخر حرف پسر و شنید با پوزخند بهش نگاه کرد
اون از من مراقبت کرد؟(پوزخند)
- درهرصورت توی این خونه بودی و از امکانات این خونه استفاده کردی درصورتی که هیچ کاری براش انجام نمیدادی و اون به همچین چیزی عادت نداره، و فک کنم الان ازت دوبرابر کار بکشه.
حس بدی با حرفایی که شنید بهش دست داد.
دست پسر و از دست خودش جدا کرد و سمت پایین پله ها رفت.
الان به هوای تازه نیاز داشت و نمیتونست بره توی اتاقش
- هی!
سریع رفت سمت در اصلی تا دیگه صداشو نشنوه.
- شما نمیتونید....
زمانی که بادیگارد خواست جلوشو بگیره شونهای بهش زد و سریع رفت سمت پله ها.
فهمید که کسی نیومد دنبالش و حدس زد کار جونگکوک باشه.
وقتی به پایین پله ها رسید سریع رفت سمت دیواری که پشت پله ها بود و دستشو گذاشت روی قلبش و چند نفس عمیق کشید.
نمیدونست چرا یه لحظه حس کرد همین الان باید بیاد بیرون.
سر خورد و روی زمین نشست،چشماشو بست و سعی کرد از سکوت و آرامشی که هوای بعدازظهر داشت لذت ببره.
هوا کمکم داشت تاریک میشد ولی بهترین تایم برای بیرون اومدن بود،از نظر جیمین انگار رنگ آسمون اونموقع جادو شده بود چون حس خوب و عجیبی بهش دست میداد.
چند ثانیه همونجوری اونجا نشست که یهو صدای دادی باعث شد چشماشو با وحشت باز کنه.
دستاشو گذاشت روی قلبش.
وای ترسیدم
هنوز از حرفش ثانیهای نگذشته بوده که دوباره همون صدا بلندتر اومد.
دستشو به دیوار گرفت و بلند شد و سعی کرد از صدای داد های متعددی که میومد بفهمه منبع صدا کجاست ؟
کمی رفت تا رسید به یک زیرزمینی که پله هاش خیلی باریک و تاریک بودن.
وقتی دوباره همون صدای داد اومد آب دهنش و قورت داد و از پله ها پایین رفت .
هرچقدر پایین تر میرفت تاریک تر میشد و صدا واضح تر
وقتی به آخر پله ها رسید دری رو دید که بنظر میومد مشکی رنگ باشه، چون بجز دستگیرهای که طلایی رنگ بود هیچی معلوم نبود.
آروم دستگیره رو فشار داد و کمی سرشو و برد داخل ولی با چیزی که دید ضربان قلبش ایستاد....
تهیونگ اونجا داشت مردی رو به وحشتناک ترین حالت ممکن شکنجه میداد.
روی پیرهن شلوار مشکیش روپوش سفیدی پوشیده بود که حالا با لکه های قرمز خون تزیین شده بود.
و مرد....
اون مرد شکمش بریده شده بود و و تهیونگ داشت اعضای داخل بدنش و خارج میکرد!؟
روی صورت و دستا و پاهاش زخم هایی بود که لرزه به تن جیمین مینداخت.
- فکرکنم برخلاف خودت اعضای بدنت بردردبخور باشه.
با صدای بم تهیونگ که داخل اتاق پیچیده بود دستاشو مشت کرد.
- راستی گروه خونیت چی بود؟
خندهی بلندی سر داد و گفت
- آها نمیتونی حرف بزنی....
حمایت؟🥲🫶🏻
۲.۹k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.