پارت ۷۷
شین بهش فرصت نداد و آروم بوسه لطیفی رو لبای نرم جیمی کاشت؛ به چشماش نگاه کرد و قطره اشک مزاحمی از گوشه چشمش سر خورد و گفت:من... دوست دارم...!
جیمی با انگشت شصتش لبشو لمس کرد؛ انگار چیز ارزشمندی رو لمس میکرد ؛ نگاهش با نگاه شین طلافی کرد؛ دستشو به آرومی جلو برد و گردن و لاله گوش شین رو لمس کرد و گفت: منم...دوست دارم...
و بعد لبهاش لبای شینو به اسارت عاشقانه دراوردن؛ خیلی عمیق و نرم میبوسید انگار میخواست تمام درد رو ازش بگیره و به وجود خودش منتقل کنه؛ تپلش قلب هردو بالا رفته و باهم تنظیم شده بود؛ جیمی حس گرم بودنی در سراسر بدنش کرد؛ تاحالا همچین حس دلپذیری رو تجربه نکرده بود انگار میخواست تا سالها ادامه پیدا کنه؛ با بوسیدن لطیف گردن شین به بوسه پایان داد؛ فاصله صورتشون هنوز صفر بود؛ به چشاش زل زد و گفت: دیگه نمیزارم از دستت بدم...
که با لبخند محبت آمیز شین همراه بود....
اونطرف ستون تنگ که فضای کمی داشت نوا اروم به چونه ایان که با اشتیاق دزدکی نگاه میکرد و حواسش اینور نبود ؛ زد؛ و گفت: خوب نیست دزدکی نگاه کنی...
ایان که تازه متوجه نوا شد برگشت تو صورتش و گفت: چرا نباید نگاه کنم؟...
-درست نیست لحظه عاشقانه دونفرو نگاه کنی ...خب...چطوری بگم شاید معذب بشن.
ایان پوزخندی زد و با شیطنت گفت: آها شما الان اونوقت پشت ستون به این تنگی چسبیدی به من معذب نیستی؟
نوا برای لحظه ای سرخ شد و خواست از پشت ستون بره کنار که ایان از پشت کمرش گرفت و اونو نزدیک خودش نگه داشت و گفت: شوخی کردم بابا....نترس کاریت نمیکنم که.
نوا ضربه آرومی بهش زد و گفت: خیلی بی نمکی!
-یکی دیگه از من توقع بوسه داره اونوقت این خانم سرخ میشه.
نوا دوباره سرخ شد اینبار نه از خجالت از اینکه فک میکرد چطوری اینطور بی حیا این چیزا رو به زبون میارع؛ از ایان جدا شد و گفت: خیلی بی حیایی...
-اره متاسفانه
و بعد دستی تو موهاش برد و خنده ی دیگه ای کرد ؛ دست نوا رو گرفت و از پشت ستون بیرون اومدن....
جیمی با انگشت شصتش لبشو لمس کرد؛ انگار چیز ارزشمندی رو لمس میکرد ؛ نگاهش با نگاه شین طلافی کرد؛ دستشو به آرومی جلو برد و گردن و لاله گوش شین رو لمس کرد و گفت: منم...دوست دارم...
و بعد لبهاش لبای شینو به اسارت عاشقانه دراوردن؛ خیلی عمیق و نرم میبوسید انگار میخواست تمام درد رو ازش بگیره و به وجود خودش منتقل کنه؛ تپلش قلب هردو بالا رفته و باهم تنظیم شده بود؛ جیمی حس گرم بودنی در سراسر بدنش کرد؛ تاحالا همچین حس دلپذیری رو تجربه نکرده بود انگار میخواست تا سالها ادامه پیدا کنه؛ با بوسیدن لطیف گردن شین به بوسه پایان داد؛ فاصله صورتشون هنوز صفر بود؛ به چشاش زل زد و گفت: دیگه نمیزارم از دستت بدم...
که با لبخند محبت آمیز شین همراه بود....
اونطرف ستون تنگ که فضای کمی داشت نوا اروم به چونه ایان که با اشتیاق دزدکی نگاه میکرد و حواسش اینور نبود ؛ زد؛ و گفت: خوب نیست دزدکی نگاه کنی...
ایان که تازه متوجه نوا شد برگشت تو صورتش و گفت: چرا نباید نگاه کنم؟...
-درست نیست لحظه عاشقانه دونفرو نگاه کنی ...خب...چطوری بگم شاید معذب بشن.
ایان پوزخندی زد و با شیطنت گفت: آها شما الان اونوقت پشت ستون به این تنگی چسبیدی به من معذب نیستی؟
نوا برای لحظه ای سرخ شد و خواست از پشت ستون بره کنار که ایان از پشت کمرش گرفت و اونو نزدیک خودش نگه داشت و گفت: شوخی کردم بابا....نترس کاریت نمیکنم که.
نوا ضربه آرومی بهش زد و گفت: خیلی بی نمکی!
-یکی دیگه از من توقع بوسه داره اونوقت این خانم سرخ میشه.
نوا دوباره سرخ شد اینبار نه از خجالت از اینکه فک میکرد چطوری اینطور بی حیا این چیزا رو به زبون میارع؛ از ایان جدا شد و گفت: خیلی بی حیایی...
-اره متاسفانه
و بعد دستی تو موهاش برد و خنده ی دیگه ای کرد ؛ دست نوا رو گرفت و از پشت ستون بیرون اومدن....
۴.۶k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.