دبیرستان دنور p6
خسته بود پس زود خوابید منم رفتم تا با دکترش حرف بزنم.
جیمین:ا/ت کی مرخص میشه؟
دکتر:فردا میتونید ا/ت رو ببرید
جیمین:خیلی ممنون خدافظ
از پیش دکتر رفتم تا غذا بخورم این دو روز خوب غذا نخورده بودم.
(۱۰ دقیقه بعد)
جیمین ویو:
غذام رو خوردم رفتم تو اتاق ا/ت دیدم هنوز خواب منم رفتم نشستم رو صندلی کنار تخت ا/ت دستش رو گرفتم و گفتم قوی بمون باید از پسش بربیای ا/ت و یه لبخند کوچیک زدم و سرم رو گذاشتم کنار شونه ا/ت و زود خوابم برد.
(صبح ساعت ۷)
ا/ت ویو:
از خواب بیدار شدم دیدم جیمین هنوز خوابه پاشدم و رفتم دستشویی صورتم رو شستم و اومدم بیرون جیمین هنوز خواب بود رفتم نشستم رو تخت که دیدم جیمین بیدار شد تا منو دید لبخند زد ازش پرسیدم:
ا/ت:کی مرخص میشم
جیمین:امروز
ا/ت: پس میتونی بری خونم و برام لباس بیاری
جیمین: باشه پس من میرم تو هم استراحت کن
ا/ت: باشه
(جیمین رفت)
(پرش زمانی به خونه ا/ت)
جیمین ویو:
در خونه رو زدم که در زود باز شد دیدم خواهر ا/ت هست.
جیمین:سلام
یونا:شما؟
جیمین:من جیمین هستم همکلاسی و دوست ا/ت
یونا:آها پس میدونی ا/ت کجاست خیلی نگرانشم بابام هم چند روزیه نیومده
جیمین:تو ذهنش (وقتی گفت بابام کجاست بغضم گرفت آخه اون هنوز برای از دست دادن پدرش کوچیک بود چجوری باید بهش میگفتم پدرت مرده )میخوای ا/ت رو ببینی
یونا:آره
جیمین:باشه اما اول یه دست لباس برای ا/ت بیار بعد میریم ببینیش
یونا: چرا
جیمین:تو بیار خودت میبینی
یونا:باشه
جیمین:لباس هارو آورد و رفتیم به بیمارستان
یونا:چرا اومدیم اینجا حال ا/ت چطورههههه
جیمین:بیا میبینی
پشت دره اتاق ا/ت بودیم درو باز کردم یونا زود رفت تو که بادیدن ا/ت زود بغلش کرد ا/ت یکم تعجب کرده بود ولی بعدش اونم یونا رو بغل کرد.
یونا:چی شده حالت خوبه
ا/ت:خوبم تو چرا اومدی اینجا
یونا:الان این مهم نیست چیشده بابا کجاست
ا/ت:...........
یونا:یچیزی بگو
ا/ت: با..ب..ا....
یونا:خب بابا چیشده داری می ترسونیمممم
ا/ت:بابا..مرده
یونا:....
امید وارم خوشتون اومده باشه لاولیا از اونجایی که مغز مریضی دارم بابای ا/ت رو کشتممم🫡❤️😂
جیمین:ا/ت کی مرخص میشه؟
دکتر:فردا میتونید ا/ت رو ببرید
جیمین:خیلی ممنون خدافظ
از پیش دکتر رفتم تا غذا بخورم این دو روز خوب غذا نخورده بودم.
(۱۰ دقیقه بعد)
جیمین ویو:
غذام رو خوردم رفتم تو اتاق ا/ت دیدم هنوز خواب منم رفتم نشستم رو صندلی کنار تخت ا/ت دستش رو گرفتم و گفتم قوی بمون باید از پسش بربیای ا/ت و یه لبخند کوچیک زدم و سرم رو گذاشتم کنار شونه ا/ت و زود خوابم برد.
(صبح ساعت ۷)
ا/ت ویو:
از خواب بیدار شدم دیدم جیمین هنوز خوابه پاشدم و رفتم دستشویی صورتم رو شستم و اومدم بیرون جیمین هنوز خواب بود رفتم نشستم رو تخت که دیدم جیمین بیدار شد تا منو دید لبخند زد ازش پرسیدم:
ا/ت:کی مرخص میشم
جیمین:امروز
ا/ت: پس میتونی بری خونم و برام لباس بیاری
جیمین: باشه پس من میرم تو هم استراحت کن
ا/ت: باشه
(جیمین رفت)
(پرش زمانی به خونه ا/ت)
جیمین ویو:
در خونه رو زدم که در زود باز شد دیدم خواهر ا/ت هست.
جیمین:سلام
یونا:شما؟
جیمین:من جیمین هستم همکلاسی و دوست ا/ت
یونا:آها پس میدونی ا/ت کجاست خیلی نگرانشم بابام هم چند روزیه نیومده
جیمین:تو ذهنش (وقتی گفت بابام کجاست بغضم گرفت آخه اون هنوز برای از دست دادن پدرش کوچیک بود چجوری باید بهش میگفتم پدرت مرده )میخوای ا/ت رو ببینی
یونا:آره
جیمین:باشه اما اول یه دست لباس برای ا/ت بیار بعد میریم ببینیش
یونا: چرا
جیمین:تو بیار خودت میبینی
یونا:باشه
جیمین:لباس هارو آورد و رفتیم به بیمارستان
یونا:چرا اومدیم اینجا حال ا/ت چطورههههه
جیمین:بیا میبینی
پشت دره اتاق ا/ت بودیم درو باز کردم یونا زود رفت تو که بادیدن ا/ت زود بغلش کرد ا/ت یکم تعجب کرده بود ولی بعدش اونم یونا رو بغل کرد.
یونا:چی شده حالت خوبه
ا/ت:خوبم تو چرا اومدی اینجا
یونا:الان این مهم نیست چیشده بابا کجاست
ا/ت:...........
یونا:یچیزی بگو
ا/ت: با..ب..ا....
یونا:خب بابا چیشده داری می ترسونیمممم
ا/ت:بابا..مرده
یونا:....
امید وارم خوشتون اومده باشه لاولیا از اونجایی که مغز مریضی دارم بابای ا/ت رو کشتممم🫡❤️😂
۳۰.۰k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.