نجاتم دادی!پارت۸
دو ماه گذشت و ویکا زیر دست چویا بود.
توی این دو ماه چویا و ویکا خیلی باهم صمیمی شده بودن.
********************************************
در پشت پرده ، نفرت و خشم کیساکی نسبت به ویکا بیشتر میشد.
کیساکی میخواست دل چویا رو بدست بیاره ولی هرچقد که بیشتر تلاش میکرد،چویا بیشتر ازش دوری میکرد.
کیسامی هم عاشق ویکا شده بود و از چویا نفرت داشت.
کیسامی میخواست چویا رو از بین ببره و کیساکی علاقهی شدیدی به کشتن ویکا داشت.
پس این خواهر و برادر تصمیم گرفتن این دو نفرو از هم جدا کنن.
*****************************************
ویکا توی اتاق چویا نشسته بود تا چویا بیاد و باهم برن بار .
گوشی ویکا زنگ خورد.
ویکا:بله...
_سریع خودتو برسون به ادرسی که بهت میگم،و گرنه دوست پسر عزیزتو میکشم.
صدای بلند خنده از پشت تلفن بلند شد.
ویکا:اول اینکه من دوست پسر ندارم و دومن اینکه برای چی باید به حرفت گوش بدم،شاید این فقط یه شوخی مسخره باشه.
_خفه شو و همون کاری که بهت میگمو بکن،اگه اینکارو انجام ندی پشیمون میشی.
تلفن قطع شد.
ویکا به ساعت نگاه کرد.
خیلی دیروقت بود و چویا هنوز برنگشته بود.
راه افتاد سمت آدرس.
******************************************
ویکا وارد ساختمون شد.
از یه راهرو تاریک گذشت و به یه اتاق بزرگ رسید.
ویکا زد لب :اینجا دیگه کجاس؟
_جایی که تو مال من میشی.
ویکا برگشت و کیسامی رو دید.
ویکا:تو خیلی با ادب تر بودی.
کیسامی:ولی دیگه نیستم،دیگه نمیتونم تحمل کنم با اون پسره لات میگردی به من اهمیت نمیدی.
توی این دو ماه چویا و ویکا خیلی باهم صمیمی شده بودن.
********************************************
در پشت پرده ، نفرت و خشم کیساکی نسبت به ویکا بیشتر میشد.
کیساکی میخواست دل چویا رو بدست بیاره ولی هرچقد که بیشتر تلاش میکرد،چویا بیشتر ازش دوری میکرد.
کیسامی هم عاشق ویکا شده بود و از چویا نفرت داشت.
کیسامی میخواست چویا رو از بین ببره و کیساکی علاقهی شدیدی به کشتن ویکا داشت.
پس این خواهر و برادر تصمیم گرفتن این دو نفرو از هم جدا کنن.
*****************************************
ویکا توی اتاق چویا نشسته بود تا چویا بیاد و باهم برن بار .
گوشی ویکا زنگ خورد.
ویکا:بله...
_سریع خودتو برسون به ادرسی که بهت میگم،و گرنه دوست پسر عزیزتو میکشم.
صدای بلند خنده از پشت تلفن بلند شد.
ویکا:اول اینکه من دوست پسر ندارم و دومن اینکه برای چی باید به حرفت گوش بدم،شاید این فقط یه شوخی مسخره باشه.
_خفه شو و همون کاری که بهت میگمو بکن،اگه اینکارو انجام ندی پشیمون میشی.
تلفن قطع شد.
ویکا به ساعت نگاه کرد.
خیلی دیروقت بود و چویا هنوز برنگشته بود.
راه افتاد سمت آدرس.
******************************************
ویکا وارد ساختمون شد.
از یه راهرو تاریک گذشت و به یه اتاق بزرگ رسید.
ویکا زد لب :اینجا دیگه کجاس؟
_جایی که تو مال من میشی.
ویکا برگشت و کیسامی رو دید.
ویکا:تو خیلی با ادب تر بودی.
کیسامی:ولی دیگه نیستم،دیگه نمیتونم تحمل کنم با اون پسره لات میگردی به من اهمیت نمیدی.
۱۶.۲k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.