فیک کوک (*رز سیاه*)پارت 7
وقتی رسیدیم شرکت فیلیز بدو اومد سمتم و گفت : دختر تو کجایی همه جارو گشتم .
سرمو گرفتم پایین و گفتم : ببخشید باید ویتامینایه توبا خانم رو بهشون میدادم .
گفت : این یه بار اشکال نداره بیا اتاقم .
رفتیم اتاقش و گفت : جونگ کوک بهت راجب فردا گفته دیگه ؟
گفتم : بله بله
گفت : خب توبا مدلمونه
بعد یه لیست داد دستم و گفت : بیا این کفشارو از انبار از سایز ۲۰ تا ۳۸ بیار .
آخ آخ اگه حساب کنم با تعداد سایزا ۱ ساعت نیم باید هعی برم پایین و کفش بیارم .
چهار تا چهار تا برمیداشتم و میبردم اتاقه فیلیز .
( نیم ساعت بعد )
هشتا مونده بود چهار تاشو داشتم میبردم بالا که خوردم به یکی و همشون افتاد زمین .
به جلو نگاه کردم و دیدم جونگ کوکه با لبخند دندون نمایی بهم نگاه میکنه .
اخم کردم و گفتم : به جای لبخند معذرت خواهی کن !
گفت : ببخشید ولی اومدم کمک
گفتم : اوم این شد حرف .
کارم که تموم شد رفتم بیرون هوا بخورم. که یه باد خورد به صورتمو چهار بار صرفه کردم .
بعد رفتم تو .فیلیز بهم زنگ زد و گفت : بیا اتاق جلسه .
رفتم اتاق جلسه هنوز چند نفر نیومده بودم . بغل فیلیز نشستم و جونگ کوک رو به روم رو صندلی نشست
و با لبخند نگاه میکرد ولی انقدر سردم بود که نتونستم لبخند تحویلش بدم .
که بابام اومد .دست به سینه شدم تا گرم شم .
بعد فیلیز گفت : خب من شروع میکنم
و بابام گفت : میشنوم
فیلیز گفت : طرفدارای توبا یعنی بعد دیدن فیلمی که بازی کرد
بیشتر شدن و فهمیدن که چوی باباشه و کارمندایه شرکت هم میدونن کیان و شایعه شده بین جونگ کوک و توبا رابطه ای وجود داره چون سر صحنه دیدن که جونگ کوک اونجا بوده .
بابام گفت : آره ولی به این معنی نیس که بین جونگ کوک و دختر من رابطه ای باشه .
فیلیز گفت : ولی برای اینکه طرفدارا اینو می خوان باید نقش بازی کنن همین.
به جونگ کوک نگاه کردم که با صورتی که میشه گفت عصبی بود نگاه میکرد به فیلیز
توبا هم با خوشحالی .ولی من رازی نبودم چون واقیت نبود .
به فیلیز نگاه کردم و گفتم : ولی این به این معنی نیس که جونگ کوک و توبا مجبور باشن .اصلا کسی رازی هست
فیلیز با تعجب نگام کرد و گفت : معلومه کی نخواد ؟
یه نفس از کلافگی کشیدم و باز صرفم گرفت
فیلیز گفت : حالت خوبه ا/ت ؟
گفتم : آره آره یکم هوا سرده
بعد جلسه جونگ کوک اومد پیشم و گفت: از اینکه اون نقش رو انجام بدم ناراحتی ؟
گفتم : آره چون دروغه آدم نمیتونه به خاطر نظر بقیه دست به هرکاری بزنه !!
گفت : میدونم !!
گفتم : باید بعد از ظهر توی کافه ی نزدیک شرکت با توبا برید و روی میز بشینید تا من چندتا عکس بگیرم و بدم دوستم تو پیجش پخش کنه تا بقیه ببینن .سوالم اینه میای ؟
گفت : شاید نیام !
یکم خوشحال شدم چون اصلا از توبا خوشم نمیومد .
۰۰۰۰۰۰۰۰
کامنت ؟
سرمو گرفتم پایین و گفتم : ببخشید باید ویتامینایه توبا خانم رو بهشون میدادم .
گفت : این یه بار اشکال نداره بیا اتاقم .
رفتیم اتاقش و گفت : جونگ کوک بهت راجب فردا گفته دیگه ؟
گفتم : بله بله
گفت : خب توبا مدلمونه
بعد یه لیست داد دستم و گفت : بیا این کفشارو از انبار از سایز ۲۰ تا ۳۸ بیار .
آخ آخ اگه حساب کنم با تعداد سایزا ۱ ساعت نیم باید هعی برم پایین و کفش بیارم .
چهار تا چهار تا برمیداشتم و میبردم اتاقه فیلیز .
( نیم ساعت بعد )
هشتا مونده بود چهار تاشو داشتم میبردم بالا که خوردم به یکی و همشون افتاد زمین .
به جلو نگاه کردم و دیدم جونگ کوکه با لبخند دندون نمایی بهم نگاه میکنه .
اخم کردم و گفتم : به جای لبخند معذرت خواهی کن !
گفت : ببخشید ولی اومدم کمک
گفتم : اوم این شد حرف .
کارم که تموم شد رفتم بیرون هوا بخورم. که یه باد خورد به صورتمو چهار بار صرفه کردم .
بعد رفتم تو .فیلیز بهم زنگ زد و گفت : بیا اتاق جلسه .
رفتم اتاق جلسه هنوز چند نفر نیومده بودم . بغل فیلیز نشستم و جونگ کوک رو به روم رو صندلی نشست
و با لبخند نگاه میکرد ولی انقدر سردم بود که نتونستم لبخند تحویلش بدم .
که بابام اومد .دست به سینه شدم تا گرم شم .
بعد فیلیز گفت : خب من شروع میکنم
و بابام گفت : میشنوم
فیلیز گفت : طرفدارای توبا یعنی بعد دیدن فیلمی که بازی کرد
بیشتر شدن و فهمیدن که چوی باباشه و کارمندایه شرکت هم میدونن کیان و شایعه شده بین جونگ کوک و توبا رابطه ای وجود داره چون سر صحنه دیدن که جونگ کوک اونجا بوده .
بابام گفت : آره ولی به این معنی نیس که بین جونگ کوک و دختر من رابطه ای باشه .
فیلیز گفت : ولی برای اینکه طرفدارا اینو می خوان باید نقش بازی کنن همین.
به جونگ کوک نگاه کردم که با صورتی که میشه گفت عصبی بود نگاه میکرد به فیلیز
توبا هم با خوشحالی .ولی من رازی نبودم چون واقیت نبود .
به فیلیز نگاه کردم و گفتم : ولی این به این معنی نیس که جونگ کوک و توبا مجبور باشن .اصلا کسی رازی هست
فیلیز با تعجب نگام کرد و گفت : معلومه کی نخواد ؟
یه نفس از کلافگی کشیدم و باز صرفم گرفت
فیلیز گفت : حالت خوبه ا/ت ؟
گفتم : آره آره یکم هوا سرده
بعد جلسه جونگ کوک اومد پیشم و گفت: از اینکه اون نقش رو انجام بدم ناراحتی ؟
گفتم : آره چون دروغه آدم نمیتونه به خاطر نظر بقیه دست به هرکاری بزنه !!
گفت : میدونم !!
گفتم : باید بعد از ظهر توی کافه ی نزدیک شرکت با توبا برید و روی میز بشینید تا من چندتا عکس بگیرم و بدم دوستم تو پیجش پخش کنه تا بقیه ببینن .سوالم اینه میای ؟
گفت : شاید نیام !
یکم خوشحال شدم چون اصلا از توبا خوشم نمیومد .
۰۰۰۰۰۰۰۰
کامنت ؟
۳.۷k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.