عشق جونگکوک
#عشق_جونگکوک
#𝒑𝒂𝒓𝒕_3
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
#آنا
یکم ماساژش دادم که دردش آروم شد.
آروم ایستادم و به ساعت نگاه کردم که ساعت 6 رو نشون میداد.
با زحمت کولمو از روی مبل برداشتم و به زور از اتاق زدم بیرون که هم زمان جونگکوک اومد بیرون. با سردی تمام نگاهم کرد که رومو اون طرف کردم و لنگ لنگان بطرف آسانسور رفتم که اونم باهام وارد آسانسور شد...
جونگکوک :پات چیشده؟
آنا :پیچ خورده مهم نی
در آسانسور بسته شد.
موهامو دادم پشت گوشم و گوشیمو از تو کولم برداشتم که جونگکوک گفت...
جونگکوک :شمارتو بده برای اینکه کار واجب داشتم بهت زنگ بزنم
آنا :تو پروندم هس ولی باشه.......
سیو کردی؟
جوابمو نداد که در آسانسور باز شد که بدون هیچ حرفی رفت بیرون.
شونه بالا انداختم و از آسانسور رفتم بیرون که دیدم جین جلوی در منتظرمه.
خوشحال بطرفش رفتم و بغلش کردم
آنا :دلم برات تنگ شده بود جین
از بغل جین اومدم بیرون و بطرف جونگکوک برگشتم که جونگکوک و جین بهم دست دادن
جین :کار آنا چطوره؟
جونگکوک :خراب!
اصلا بدرد نمیخوره
از حرص قرمز شدم که جین دستشو گذاشت روی شونم و فشار کوچیکی داد
جین :خب میدونی که... آنا فقط 19 سالشه و تو پیرمرد 26 توقع داری باهات بسازه؟
جونگکوک :خودتم 30 سالته
خب دیگه من باید برم
جین :فردا آنا نمیاد شرکت چون دوستامون میان خونمون اگه میتونی از شرکتت یک روز دل بکنی بیا خونمون
جونگکوک :لابد جیمین یونگی هوسوک نامجون تهیونگ رو میگی اره؟
جین :یاا بنظرت تو بجز اینا با کس دیگه ای میسازی؟
جونگکوک یک قدم بطرف ماشینش برداشت و گفت
جونگکوک :باشه میام فعلا
سوار ماشینش شدو رفت
جین :حق داشته بخدا آخه جای شریکش باید میوفتادی؟
یکدونه پفک برداشتم و همون طوری که میخوردمش گفتم...
آنا :یاا اینجوری نگو... من خیلی خوب هم کار کردم
جین سری تکون داد و پاشد کنار پام نشست و باند رو برداشت و آروم دور پام پیچید...
جین :بزار جیمین بیاد فردا... کل خونه رو سرتون میزارید
با حرف جین یاد خرابکاریای خودمو جیمین افتادم و خندیدم باندو دور پام بست و بلند شد...
جین :آنا... خواهر گلم ای کاش انسان بودنو از من یاد بگیری
با خنده برو بابایی بهش گفتم و بالشت ستاره ایمو پشتم گذاشتم و یک پفک دیگه برداشتم و خوردمش.
حوصلم سر رفته بود برای همین خم شدم و گوشیمو از روی میز برداشتم که صدای زنگ خونه بلند شد
با تعجب بطرف در برگشتم که جین رفت در باز کرد که یونگی اومد داخل.
همیشه باهاش دعوا داشتم ولی بخاطر خونسردیش بیشتر حرصم میگرفت
باهم سلام احوال پرسی کردن و بعد جین رفت آشپزخونه و یونگی اومد بطرف من...
یونگی :مادمازل سلامت کو
یک پفک دیگه برداشتم و با حالت با مزه اگفتم...
آنا :تو جیبم
پوکر نگاهم کرد و اومد کنارم نشست
#𝒑𝒂𝒓𝒕_3
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
#آنا
یکم ماساژش دادم که دردش آروم شد.
آروم ایستادم و به ساعت نگاه کردم که ساعت 6 رو نشون میداد.
با زحمت کولمو از روی مبل برداشتم و به زور از اتاق زدم بیرون که هم زمان جونگکوک اومد بیرون. با سردی تمام نگاهم کرد که رومو اون طرف کردم و لنگ لنگان بطرف آسانسور رفتم که اونم باهام وارد آسانسور شد...
جونگکوک :پات چیشده؟
آنا :پیچ خورده مهم نی
در آسانسور بسته شد.
موهامو دادم پشت گوشم و گوشیمو از تو کولم برداشتم که جونگکوک گفت...
جونگکوک :شمارتو بده برای اینکه کار واجب داشتم بهت زنگ بزنم
آنا :تو پروندم هس ولی باشه.......
سیو کردی؟
جوابمو نداد که در آسانسور باز شد که بدون هیچ حرفی رفت بیرون.
شونه بالا انداختم و از آسانسور رفتم بیرون که دیدم جین جلوی در منتظرمه.
خوشحال بطرفش رفتم و بغلش کردم
آنا :دلم برات تنگ شده بود جین
از بغل جین اومدم بیرون و بطرف جونگکوک برگشتم که جونگکوک و جین بهم دست دادن
جین :کار آنا چطوره؟
جونگکوک :خراب!
اصلا بدرد نمیخوره
از حرص قرمز شدم که جین دستشو گذاشت روی شونم و فشار کوچیکی داد
جین :خب میدونی که... آنا فقط 19 سالشه و تو پیرمرد 26 توقع داری باهات بسازه؟
جونگکوک :خودتم 30 سالته
خب دیگه من باید برم
جین :فردا آنا نمیاد شرکت چون دوستامون میان خونمون اگه میتونی از شرکتت یک روز دل بکنی بیا خونمون
جونگکوک :لابد جیمین یونگی هوسوک نامجون تهیونگ رو میگی اره؟
جین :یاا بنظرت تو بجز اینا با کس دیگه ای میسازی؟
جونگکوک یک قدم بطرف ماشینش برداشت و گفت
جونگکوک :باشه میام فعلا
سوار ماشینش شدو رفت
جین :حق داشته بخدا آخه جای شریکش باید میوفتادی؟
یکدونه پفک برداشتم و همون طوری که میخوردمش گفتم...
آنا :یاا اینجوری نگو... من خیلی خوب هم کار کردم
جین سری تکون داد و پاشد کنار پام نشست و باند رو برداشت و آروم دور پام پیچید...
جین :بزار جیمین بیاد فردا... کل خونه رو سرتون میزارید
با حرف جین یاد خرابکاریای خودمو جیمین افتادم و خندیدم باندو دور پام بست و بلند شد...
جین :آنا... خواهر گلم ای کاش انسان بودنو از من یاد بگیری
با خنده برو بابایی بهش گفتم و بالشت ستاره ایمو پشتم گذاشتم و یک پفک دیگه برداشتم و خوردمش.
حوصلم سر رفته بود برای همین خم شدم و گوشیمو از روی میز برداشتم که صدای زنگ خونه بلند شد
با تعجب بطرف در برگشتم که جین رفت در باز کرد که یونگی اومد داخل.
همیشه باهاش دعوا داشتم ولی بخاطر خونسردیش بیشتر حرصم میگرفت
باهم سلام احوال پرسی کردن و بعد جین رفت آشپزخونه و یونگی اومد بطرف من...
یونگی :مادمازل سلامت کو
یک پفک دیگه برداشتم و با حالت با مزه اگفتم...
آنا :تو جیبم
پوکر نگاهم کرد و اومد کنارم نشست
۴۷.۳k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.