دختر پاییز...! 🍂🍁🤩
دختر پاییز وزاده مهرماه....!!🍁♥️🍂
پ ن:
اواسط کرونا بود ،کرونا داشت به راحتی جولان میداد، هروز خبر فوت یکی از آشنایان و همسایه ها ،شنیده میشد..!بله کرونا به اوج رسیده بود.
ومن به عنوان خواهر باید به خواهرم کمک میکردم که در این اوضاع و احوال، وضع حمل کنه،و حتماً باید یه همراه داشته باشه چون سزارین بود،.دیگه موعد و روز زایمان فرار رسیده بود..سعی کردم موارد بهداشتی رو رعایت کنم وبدون خبر از داداش بزرگم که خیلی حساس بود ،من و خواهرم راهی بیمارستان شدیم.
همه بهم گفتن نرو ،شب رو توی بیمارستان بودن مساوی با کرونا گرفتن اونم از نوع دلتا
خلاصه ما به هیچکدوم از حرفا گوش ندادیم راهی شدیم به بیمارستان ,یه قوت قلبی باشیم حدالاقل واسه آجیمون ،حرفا بقیه هم توی گوشم نرفت که نرفت..اونجا که گفتم بدون خبر از دادش بزرگم ..این خیلی مهمه .یعنی اگه میفهمید ،به هر صورتی بود نمیذاشت من برم چون فوق العاده حساس بود..!
ما رفتیم خواهرم صاحب یه پسر تپل و تو دل برو شده بود و منم خاله اون فسقلی بدو بدو رفتم که عکس بگیرم، چندتا عکس گرفتم فرستادم توی گروه ،که بدنیا اومده همه چیز.خوبه ..حالا از سر ذوق دیگه یادم به داداش بزرگم نبود،که الان مبینه قرار بود.این خبر پنهان بمونه تا وقتی ما برگشتیم از بیمارستان به خونه
ولی از شانس من داداشم اولین کسی بود که عکس نی نی رو دید،اول با کلی ذوق تبریک ،ابراز سلامتی ، پیام داد ..
بعد اومد توی خصوصی من ،بهم گفت چرا با نگاررفتی؟مگه من نگفتم حق نداری بری ؟مگه من نگفتم کرونا شوخی بردار نیست؟ ،حالا اون زایمان داشت و باید میرفت ،تو چرا اونجایی؟ .من حرفاشو به شوخی گرفتم که خان دایی جان نمیشد گناه داره،با یه نوازد،چطوری میتونه از تخت بیاد پایین بدور از انسانیت .. دیگه از این حرفا .
خلاصه راضیش کردم که اتاقمون خصوصیه، ماسک میزنم ،و به هیچ عنوان از اتاق بیرون نمیرم .
خب منم دیگه خیال راحت شد که دیگه باهم کاری نداره
من سرگرم تبریکات ،جواب تلفن ها،نگاه کردن به بچه،عکس گرفتن ..تا شب دور ساعت دوازده شب بود.دیدم زن داداشم زنگ زد .جواب دادم ،
گفت آماده باش با افشین داریم میام دنبالت ،بهش گفتم ژیلا اگه اومدید ، بخدا بر نمیگردم ،من با نگار چه فرقی دارم ،من اگه برگشتم خونه ،تا صبح خواب ندارم دلم و فکرم اینجاست .گفت: نمیدونم داداشت ، اینجوری میگه .خلاصه اومدن،من و .ساعت دوازده شب کشید پایین دم در بیمارستان ،چون راهشون ندادن بیان بالا ،
هر چه داداشم اصرار کرد من گفتم نه نمیام ...!
.
خلاصه داداشم با یه بغض و دلخوری رفت سوار ماشینش شد.و با عصبانیت خانمش صدا کرد ..و رفتن
من برگشتم بالا طبقه چهارم..دیدم یه پیام اومد روی گوشیم
زن داداشم بود، گفت: چقد من امروز به تو حسادتم میاد با این داداشت .گفتم :چرا ..!؟
گفت: همین الان
پانصد هزار تومان ،یجا فقط بخاطر تو ریخت صندوق صدقات .همین الان .بیا اینم شماره صندوق و پولی که فرستاد.
من اولش متعجب از این کار داداشم ،ولی کلی ذوق کردم که داداشم چقد عشقه از اون عشقا که با یه دنیا نباید عوضش کرد!😍
و اونجاش که زن داداشم حسادت کرد چقد چسبید..🤦♀️😀البته زن داداش خیلی دوس دارم .ولی خیلی چسبید...کار داداشم بهم ..!!♥️
#به_وقت_تولد
#مهرماهی_پاییزی
۱۴۰۲/۷/۸
#دلنوشته📝
#اَفی_نویس✍️
پ ن:
اواسط کرونا بود ،کرونا داشت به راحتی جولان میداد، هروز خبر فوت یکی از آشنایان و همسایه ها ،شنیده میشد..!بله کرونا به اوج رسیده بود.
ومن به عنوان خواهر باید به خواهرم کمک میکردم که در این اوضاع و احوال، وضع حمل کنه،و حتماً باید یه همراه داشته باشه چون سزارین بود،.دیگه موعد و روز زایمان فرار رسیده بود..سعی کردم موارد بهداشتی رو رعایت کنم وبدون خبر از داداش بزرگم که خیلی حساس بود ،من و خواهرم راهی بیمارستان شدیم.
همه بهم گفتن نرو ،شب رو توی بیمارستان بودن مساوی با کرونا گرفتن اونم از نوع دلتا
خلاصه ما به هیچکدوم از حرفا گوش ندادیم راهی شدیم به بیمارستان ,یه قوت قلبی باشیم حدالاقل واسه آجیمون ،حرفا بقیه هم توی گوشم نرفت که نرفت..اونجا که گفتم بدون خبر از دادش بزرگم ..این خیلی مهمه .یعنی اگه میفهمید ،به هر صورتی بود نمیذاشت من برم چون فوق العاده حساس بود..!
ما رفتیم خواهرم صاحب یه پسر تپل و تو دل برو شده بود و منم خاله اون فسقلی بدو بدو رفتم که عکس بگیرم، چندتا عکس گرفتم فرستادم توی گروه ،که بدنیا اومده همه چیز.خوبه ..حالا از سر ذوق دیگه یادم به داداش بزرگم نبود،که الان مبینه قرار بود.این خبر پنهان بمونه تا وقتی ما برگشتیم از بیمارستان به خونه
ولی از شانس من داداشم اولین کسی بود که عکس نی نی رو دید،اول با کلی ذوق تبریک ،ابراز سلامتی ، پیام داد ..
بعد اومد توی خصوصی من ،بهم گفت چرا با نگاررفتی؟مگه من نگفتم حق نداری بری ؟مگه من نگفتم کرونا شوخی بردار نیست؟ ،حالا اون زایمان داشت و باید میرفت ،تو چرا اونجایی؟ .من حرفاشو به شوخی گرفتم که خان دایی جان نمیشد گناه داره،با یه نوازد،چطوری میتونه از تخت بیاد پایین بدور از انسانیت .. دیگه از این حرفا .
خلاصه راضیش کردم که اتاقمون خصوصیه، ماسک میزنم ،و به هیچ عنوان از اتاق بیرون نمیرم .
خب منم دیگه خیال راحت شد که دیگه باهم کاری نداره
من سرگرم تبریکات ،جواب تلفن ها،نگاه کردن به بچه،عکس گرفتن ..تا شب دور ساعت دوازده شب بود.دیدم زن داداشم زنگ زد .جواب دادم ،
گفت آماده باش با افشین داریم میام دنبالت ،بهش گفتم ژیلا اگه اومدید ، بخدا بر نمیگردم ،من با نگار چه فرقی دارم ،من اگه برگشتم خونه ،تا صبح خواب ندارم دلم و فکرم اینجاست .گفت: نمیدونم داداشت ، اینجوری میگه .خلاصه اومدن،من و .ساعت دوازده شب کشید پایین دم در بیمارستان ،چون راهشون ندادن بیان بالا ،
هر چه داداشم اصرار کرد من گفتم نه نمیام ...!
.
خلاصه داداشم با یه بغض و دلخوری رفت سوار ماشینش شد.و با عصبانیت خانمش صدا کرد ..و رفتن
من برگشتم بالا طبقه چهارم..دیدم یه پیام اومد روی گوشیم
زن داداشم بود، گفت: چقد من امروز به تو حسادتم میاد با این داداشت .گفتم :چرا ..!؟
گفت: همین الان
پانصد هزار تومان ،یجا فقط بخاطر تو ریخت صندوق صدقات .همین الان .بیا اینم شماره صندوق و پولی که فرستاد.
من اولش متعجب از این کار داداشم ،ولی کلی ذوق کردم که داداشم چقد عشقه از اون عشقا که با یه دنیا نباید عوضش کرد!😍
و اونجاش که زن داداشم حسادت کرد چقد چسبید..🤦♀️😀البته زن داداش خیلی دوس دارم .ولی خیلی چسبید...کار داداشم بهم ..!!♥️
#به_وقت_تولد
#مهرماهی_پاییزی
۱۴۰۲/۷/۸
#دلنوشته📝
#اَفی_نویس✍️
۳۸.۸k
۰۸ مهر ۱۴۰۲