یک گل برای هفت پروانه پارت 4
عکس تغییر کرد این دعفه ایدی پارت اسم وانشات رو نوشتم🤌🏻🙃
بعد از اون که دختر خالش رفت منم نشستم پیششون توی صحبت کردن خندیدن غرق شده بودیم که گوشیم زنگ خورد اجازه گرفتم و رفتم بیرون تا جواب بدم(بیرون از اتاق نه حیاط) رفتم یه اتاق دیگه مامانم بود
مکالمه
هلن: سلام مامانی خوبی؟
مامانش با گریه: نه اصلا خوب نیستم
هلن نگران: چی شده؟ چیزی شده؟
مامانم با گریه: دا... داییت... سکته کرده
یه لحظه خشک شدم که گوشی قطع شد فکر کنم مامانم شارژش تمام شد گوشی از دستم افتاد به دیوار زل زده بودم هر لحظه اشک های توی چشمم بیشتر میشد که کوک اومد (اینم بگم تو پشت به کوک بودی)
کوک با لبخند: بیا دیگه مامانم سراغتو پرسید
دید جواب ندادی دستشو روی شونت گذاشت همین که برت گردوند قطره اشک از چشمت ریخت
کوک: چی شده اتفاقی افتاده؟
هلن: دا... داییم... فوت... شده(لکنت سگی)
ک.وک هم مثل خودت خشکش زده بود ولی بعد که به خودش اومد یکی از دستاشو دور کمرت و اون یکی رو روی سرت گزاشت تو هم از خودا خواسته بغلش کردی شروع به گریه کردی که یکی از خدمت کارا اومد
خدمت کار: اقای جون چیزی شده!؟
کوک: میشه لطفا یه لیوان اب بیاری؟
خدمت کار: بله چشم
رفت و یه لیوان اب اورد
بعد کوک ابو به هلن داد تا بخوره
بعدم بردش دست صورتشو بشونه وقتی از دست شویی برگشتی
کوک: حالت بهتره؟
هلن: اره
کوک: واقعا متاسفم
هلن: اشکال نداره فقط یه هشت سالی هست اصرت
بغلشو میخوردم(بغض شدید)
بازم همو بغل کردین
کوک: میخوای به اعضا بگم؟
هلن: نه خودم میگم
رفتن تو سالن نشستن
ویو کوک
هلن هیچی نمیگفت به زور میخندید دلم براش میسوخت که در خونه زده شد هلن رفت باز کرد
ویو هلن
در زده شد منم برای احترام رفتم باز کردم یه اقایی بود
(این مرده دایی کوک هست حالا اسمشو مثلا میزاریم جیوان)
جیوان: شوما حتما هم گروهی خواهر زادمی نه؟
هلن: ببخشید؟
جیوان: من دایی کوک هستم هم گروهیت
هلن: دا... دایی؟
جیوان: اره
هلن: ببخشید به جا نیاوردم بفرماید تو
جیوان اول رفت بعدم هلن جیوان کوک وسط سالن همو بغل کردم و هلن دوباره یه قطره اشک از چشمش چکید ولی انگار خودشم نفهمیده بود....
(نگران نباشین الان پارت پنج رو میزارم🙃
بعد از اون که دختر خالش رفت منم نشستم پیششون توی صحبت کردن خندیدن غرق شده بودیم که گوشیم زنگ خورد اجازه گرفتم و رفتم بیرون تا جواب بدم(بیرون از اتاق نه حیاط) رفتم یه اتاق دیگه مامانم بود
مکالمه
هلن: سلام مامانی خوبی؟
مامانش با گریه: نه اصلا خوب نیستم
هلن نگران: چی شده؟ چیزی شده؟
مامانم با گریه: دا... داییت... سکته کرده
یه لحظه خشک شدم که گوشی قطع شد فکر کنم مامانم شارژش تمام شد گوشی از دستم افتاد به دیوار زل زده بودم هر لحظه اشک های توی چشمم بیشتر میشد که کوک اومد (اینم بگم تو پشت به کوک بودی)
کوک با لبخند: بیا دیگه مامانم سراغتو پرسید
دید جواب ندادی دستشو روی شونت گذاشت همین که برت گردوند قطره اشک از چشمت ریخت
کوک: چی شده اتفاقی افتاده؟
هلن: دا... داییم... فوت... شده(لکنت سگی)
ک.وک هم مثل خودت خشکش زده بود ولی بعد که به خودش اومد یکی از دستاشو دور کمرت و اون یکی رو روی سرت گزاشت تو هم از خودا خواسته بغلش کردی شروع به گریه کردی که یکی از خدمت کارا اومد
خدمت کار: اقای جون چیزی شده!؟
کوک: میشه لطفا یه لیوان اب بیاری؟
خدمت کار: بله چشم
رفت و یه لیوان اب اورد
بعد کوک ابو به هلن داد تا بخوره
بعدم بردش دست صورتشو بشونه وقتی از دست شویی برگشتی
کوک: حالت بهتره؟
هلن: اره
کوک: واقعا متاسفم
هلن: اشکال نداره فقط یه هشت سالی هست اصرت
بغلشو میخوردم(بغض شدید)
بازم همو بغل کردین
کوک: میخوای به اعضا بگم؟
هلن: نه خودم میگم
رفتن تو سالن نشستن
ویو کوک
هلن هیچی نمیگفت به زور میخندید دلم براش میسوخت که در خونه زده شد هلن رفت باز کرد
ویو هلن
در زده شد منم برای احترام رفتم باز کردم یه اقایی بود
(این مرده دایی کوک هست حالا اسمشو مثلا میزاریم جیوان)
جیوان: شوما حتما هم گروهی خواهر زادمی نه؟
هلن: ببخشید؟
جیوان: من دایی کوک هستم هم گروهیت
هلن: دا... دایی؟
جیوان: اره
هلن: ببخشید به جا نیاوردم بفرماید تو
جیوان اول رفت بعدم هلن جیوان کوک وسط سالن همو بغل کردم و هلن دوباره یه قطره اشک از چشمش چکید ولی انگار خودشم نفهمیده بود....
(نگران نباشین الان پارت پنج رو میزارم🙃
۳.۴k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.