فیک سایه " پارت ۱۴ "
جونگکوک : ولی باید حرفهای منم بشنوی ..
+علاقه ای به شنیدنشون ندارم .
-خودت ... خودت خواستی که ..
دستهام رو روی گوشام گذاشتم به نشونه این که دیگه نمیخوام بشنوم .
داد زد : خودت گفتی دوستم داری .. گفتی میخوای رسما برای من بشی .. لعنتی من از کجا باید میدونستم که اینجوری میشه ؟
+برو بیرون ! لطفاا .. داری دیوونم میکنی .
-هارا لطفا گوش کن .. نمیخوام دچار سوءتفاهم بشی .
با اخم به چشمهاش خیره شدم .
با لبخند تلخی که روی لبهاش نقش بست ، از اتاق خارج شد .
درسته که جونگکوک رفته بود اما هنوز حرفهاش تو سرم اکو میشد .
" خودت خواستی ، خودت التماس کردی ، گفتی دوستم داری ، گفتی میخوای رسما برای من بشی "
اولین وسیله ای که کنار دستم بود رو به سمت دیوار پرتاب کردم ، گوشیم جلوی چشمام خورد و تکه تکه شد و قفسه سینه ام بخاطر نفس نفس زدن هام از شدت عصبانیت ، بالا پایین میشد .
من چیکار کردم واقعا ؟ حالا چطور توی چشمهای مادرم نگاه کنم و بگم اون دختری که همیشه درمورد پاک و نجیب بودنش حرف میزد با برادر ناتنیش رابطه داشته ؟!
با فکر کردن به دیشب ، تمام اتفاقات دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شد .
با عصبانیت دستهام رو بین موهام فرو بردم .
+منه احمق .. چطور .. چطور .. به خودم اجازه دادم که چنین کاری بکنم !
--
* 3 روز بعد *
امروز آخرین روز مسافرت بود . تو این چند روز اصلا اشتها نداشتم و سعی میکردم با جونگکوک روبرو نشم .
مثل همیشه کرم پودر ضد آب رو روی گردنم پخش کردم که دیگران متوجه کیس مارک ها نشن .
درسته بعد از چندروز خیلی کم رنگ شده بودن اما ، بازهم تو دید بودن .
تیشرت سفید و شورتک مشکی پوشیدم و به خاطر بیروح بودن چهره ام .. بعد از کشیدن رژلب زرشکی روی لبهام ، از اتاق خارج شدم .
به محض اینکه وارد سالن شدم جونگکوک رو دیدم که از اتاقش خارج شد .
با دیدن من لبخند زد و به سمتم دویید .
جونگکوک : هارااا ..قراره همهگی باهم بریم همون دریاچه ای که بهت گفتم پشت هتله . بیا من راه و بهت نشون میدم .
با قیافه ای پوکر گفتم : خودم راه و بلدم .
وقتی از هتل خارج شدم ، تصمیم گرفتم دنبال دریاچه بگردم .
جونگکوک میگفت دریاچه دقیقا پشت هتله . پس باید وارد حیاط پشتی هتل بشم ..
کمی توی باغ قدم زدم و بالاخره به حیاط پشتی هتل رسیدم .
با دیدن دریاچه که جین و سوهو و مامان دورش نشسته بودن .. با لبخند به سمتشون دوییدم .
جین : اوههه خواهره گوشه گیر من .. بالاخره دیدمت !
سوهو : خوش اومدی .
هارا : ممنون .
پاهام رو داخل آب فرو بردم و با حس لذتی که بهم وارد شد چشمهام رو بستم .
بعد از باز کردن چشمهام ، دنبال جونگکوک گشتم .
هارا : چرا جونگکوک نرسید ؟
مامان : نمیدونم ، شما دوتا این چندوقت زیاد باهم میگردید ازش خبر نداری ؟
هارا : معلومه که .. نه ..
جین با پوزخند گفت : خیلی خوب با جونگکوک رفیق شدی ، به سختی میشه اون رفتار مسخره ای که داره رو تحمل کرد .
سوهو : فکر میکنم هارا و جونگکوک الان دوستهای خوبی باشن .. اولین باره میبینم جونگکوک با یه نفر انقدر گرم میگیره چون ذاتا پسر لجباز و یک دنده ایه .
با گونه های سرخ ، موهایی که جلوی چشمم بود رو پشت گوشم گذاشتم .
هارا : نه به نظرم پسر خوبیه ، اصلا هم لجباز نیست .
جین : واقعا ؟ حالا که خوب میشناسیش بگو ببینم چجور آدمیه ؟
هارا : حرف گوش کن و سربه زیره ، مهربون هم هست .
با شنیدن صدای جونگکوک از بالای سرم با تعجب به سمتش برگشتم .
جونگکوک : اما فکر نکنین قراره با شما مثل هارا رفتار کنم .. این رفتار و کارهایی که انجام میدم فقط مخصوص خودشه ، درسته ؟
با لبخند نگاهم کرد .
سوهو : خوشحالم که میبینم با خواهرت کنار میای جونگکوکا .
جونگکوک کنارم نشست و دستش رو دور گردنم حلقه کرد .
+داری چیکار میکنی ؟
لبهاش رو به لاله ی گوشم چَسبوند و آروم زمزمه کرد : اگر نمیخوای همه چیز رو بفهمن ، بهتره ساکت بشی .. چون خیلی ضایع رفتار میکنی !
و بعد سرش رو عقب کشید .
مامان : ببینم هارا .. اتفاقی افتاده ؟ چندروزه گوشه گیر شدی و الان هم اولین باریه که میبینم از دیدن جونگکوک ناراحتی .
هارا : نه فقط .. حالم خوب نیست باید برم .
بلند شدم و بعد از پاک کردن لباسم که خاکی شده بود ، اون محل رو ترک کردم .
وارد باغ شدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم .
برای چی انقدر تند میزنه ؟! پشت سرهم نفس های عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم .
در اصل بخاطر این حالَم بد شد که ، وقتی جونگکوک با لبهاش گوشَم رو لمس کرد یاد اون شب توی کلاب افتادم و دوباره تمام خاطراتم برام زنده شد .
وقتی توی کلاب بهم گفت که " دوستت دارم " انقدر مست بودم که متوجه حرفهاش نمیشدم . اما الان...
-هارا ...
+علاقه ای به شنیدنشون ندارم .
-خودت ... خودت خواستی که ..
دستهام رو روی گوشام گذاشتم به نشونه این که دیگه نمیخوام بشنوم .
داد زد : خودت گفتی دوستم داری .. گفتی میخوای رسما برای من بشی .. لعنتی من از کجا باید میدونستم که اینجوری میشه ؟
+برو بیرون ! لطفاا .. داری دیوونم میکنی .
-هارا لطفا گوش کن .. نمیخوام دچار سوءتفاهم بشی .
با اخم به چشمهاش خیره شدم .
با لبخند تلخی که روی لبهاش نقش بست ، از اتاق خارج شد .
درسته که جونگکوک رفته بود اما هنوز حرفهاش تو سرم اکو میشد .
" خودت خواستی ، خودت التماس کردی ، گفتی دوستم داری ، گفتی میخوای رسما برای من بشی "
اولین وسیله ای که کنار دستم بود رو به سمت دیوار پرتاب کردم ، گوشیم جلوی چشمام خورد و تکه تکه شد و قفسه سینه ام بخاطر نفس نفس زدن هام از شدت عصبانیت ، بالا پایین میشد .
من چیکار کردم واقعا ؟ حالا چطور توی چشمهای مادرم نگاه کنم و بگم اون دختری که همیشه درمورد پاک و نجیب بودنش حرف میزد با برادر ناتنیش رابطه داشته ؟!
با فکر کردن به دیشب ، تمام اتفاقات دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شد .
با عصبانیت دستهام رو بین موهام فرو بردم .
+منه احمق .. چطور .. چطور .. به خودم اجازه دادم که چنین کاری بکنم !
--
* 3 روز بعد *
امروز آخرین روز مسافرت بود . تو این چند روز اصلا اشتها نداشتم و سعی میکردم با جونگکوک روبرو نشم .
مثل همیشه کرم پودر ضد آب رو روی گردنم پخش کردم که دیگران متوجه کیس مارک ها نشن .
درسته بعد از چندروز خیلی کم رنگ شده بودن اما ، بازهم تو دید بودن .
تیشرت سفید و شورتک مشکی پوشیدم و به خاطر بیروح بودن چهره ام .. بعد از کشیدن رژلب زرشکی روی لبهام ، از اتاق خارج شدم .
به محض اینکه وارد سالن شدم جونگکوک رو دیدم که از اتاقش خارج شد .
با دیدن من لبخند زد و به سمتم دویید .
جونگکوک : هارااا ..قراره همهگی باهم بریم همون دریاچه ای که بهت گفتم پشت هتله . بیا من راه و بهت نشون میدم .
با قیافه ای پوکر گفتم : خودم راه و بلدم .
وقتی از هتل خارج شدم ، تصمیم گرفتم دنبال دریاچه بگردم .
جونگکوک میگفت دریاچه دقیقا پشت هتله . پس باید وارد حیاط پشتی هتل بشم ..
کمی توی باغ قدم زدم و بالاخره به حیاط پشتی هتل رسیدم .
با دیدن دریاچه که جین و سوهو و مامان دورش نشسته بودن .. با لبخند به سمتشون دوییدم .
جین : اوههه خواهره گوشه گیر من .. بالاخره دیدمت !
سوهو : خوش اومدی .
هارا : ممنون .
پاهام رو داخل آب فرو بردم و با حس لذتی که بهم وارد شد چشمهام رو بستم .
بعد از باز کردن چشمهام ، دنبال جونگکوک گشتم .
هارا : چرا جونگکوک نرسید ؟
مامان : نمیدونم ، شما دوتا این چندوقت زیاد باهم میگردید ازش خبر نداری ؟
هارا : معلومه که .. نه ..
جین با پوزخند گفت : خیلی خوب با جونگکوک رفیق شدی ، به سختی میشه اون رفتار مسخره ای که داره رو تحمل کرد .
سوهو : فکر میکنم هارا و جونگکوک الان دوستهای خوبی باشن .. اولین باره میبینم جونگکوک با یه نفر انقدر گرم میگیره چون ذاتا پسر لجباز و یک دنده ایه .
با گونه های سرخ ، موهایی که جلوی چشمم بود رو پشت گوشم گذاشتم .
هارا : نه به نظرم پسر خوبیه ، اصلا هم لجباز نیست .
جین : واقعا ؟ حالا که خوب میشناسیش بگو ببینم چجور آدمیه ؟
هارا : حرف گوش کن و سربه زیره ، مهربون هم هست .
با شنیدن صدای جونگکوک از بالای سرم با تعجب به سمتش برگشتم .
جونگکوک : اما فکر نکنین قراره با شما مثل هارا رفتار کنم .. این رفتار و کارهایی که انجام میدم فقط مخصوص خودشه ، درسته ؟
با لبخند نگاهم کرد .
سوهو : خوشحالم که میبینم با خواهرت کنار میای جونگکوکا .
جونگکوک کنارم نشست و دستش رو دور گردنم حلقه کرد .
+داری چیکار میکنی ؟
لبهاش رو به لاله ی گوشم چَسبوند و آروم زمزمه کرد : اگر نمیخوای همه چیز رو بفهمن ، بهتره ساکت بشی .. چون خیلی ضایع رفتار میکنی !
و بعد سرش رو عقب کشید .
مامان : ببینم هارا .. اتفاقی افتاده ؟ چندروزه گوشه گیر شدی و الان هم اولین باریه که میبینم از دیدن جونگکوک ناراحتی .
هارا : نه فقط .. حالم خوب نیست باید برم .
بلند شدم و بعد از پاک کردن لباسم که خاکی شده بود ، اون محل رو ترک کردم .
وارد باغ شدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم .
برای چی انقدر تند میزنه ؟! پشت سرهم نفس های عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم .
در اصل بخاطر این حالَم بد شد که ، وقتی جونگکوک با لبهاش گوشَم رو لمس کرد یاد اون شب توی کلاب افتادم و دوباره تمام خاطراتم برام زنده شد .
وقتی توی کلاب بهم گفت که " دوستت دارم " انقدر مست بودم که متوجه حرفهاش نمیشدم . اما الان...
-هارا ...
۷۱.۸k
۲۷ اسفند ۱۳۹۹