شاهزاده اهریمنی پارت 18
شاهزاده اهریمنی پارت 18
شدو🖤❤️ :
ـ که اینطور....
رایا ـ آره ، این کل داستان زندانی های کاخ و جنگ بین بلک و الهه ماه بود . به خاطر همینه که سال هاست با قلمرو الهه اختلاف داریم . به خاطر همین برای صلح دعوتشون کردیم ولی ..... دیدی که چیکار کردن . احتمالا برای رسیدن به جواهر میخواستن بلک رو بکشن .
یه لحظه توی افکارم غرق شدم .
جنگ بین الهه و بلک ، جواهر یینگ یانگ ، قدرت ناپایدار ، فرشته مرگ ، زندانی های کاخ ......
همه اینا توی ذهنم میچرخیدن و آشوب به پا میکردن .
یهو با یه ضربه روی شونه م به خودم اومدم .
رایا ـ شدو ، شدو ، حالت خوبه ؟
از افکارم دراومدم و به رایا خیره شدم .
به نظر نگران بود ...
چند وقت توی افکارم غرق شده بودم ؟ چند ثانیه؟ یا شایدم چند ساعت ؟
ـ متاسفم.... افکارم محاصرم کرده بودن . چقدر اینجوری بودم ؟
مارکو ـ حدودا .... 7 دقیقه...
ـ پس ..... مثل یه بیهوشی کوتاه مدت بوده...
مارکو ـ آره ولی با این تفاوت که چشمات باز بودن .
ـ ببینم .... اون جواهر .... داخل کاخ وجود داره مگه نه ؟ تا حالا دیدینش ؟
برق از چشمای رایا پرید .
مثل اینکه چیز وحشتناکی یادش اومده باشه .
کسی که معمولا قیافه خونسرد و در عین حال شیطنت آمیزی داشت الان به نظر ..... ترسیده بود ...
ـ رایا ؟ حالت خوبه ؟ به نظر ..... رنگ پریده میای ...
رایا ـ نه .... نه ... خوبم . چیزی نیست .
مارکو ـ مطمئنی رایا ؟
رایا سرشو به نشونه آره تکون داد ولی مطمئن بودم چیزی شده که بهم نمیگه .....
رایا ـ خیل خب دیگه بسه من حالم خوبه . برو به دوستات سر بزن نباید تو همچین جایی تنها بزاریشون .
سرمو تکون دادم و به سمت اتاق راه افتادم .
وارد و اتاق شدم و سیلور و سونیک روی تخت نشسته بودن .
سونیک ـ اوه ! برگشتی شدز . چی دستگیرت شد ؟
ـ خیلی چیزا .....
معلوم بود که جفتشون بدجوری کنجکاو شدن .
سیلور ـ مثلا چه چیزایی ؟
ـ هممم ... از کجا شروع کنم ؟ مثلا دلیل جنگ بلک و الهه ، دلیل زندانی بودن ارواح سیاه چال ، این که ارواح داخل کاخ واقعا کی هستن و درمورد یه جواهر با قدرت ناپایدار .
سونیک ـ واو.... باید همه ش رو برامون تعریف کنی .
ریز خندیدم .
ـ باشه باشه براتون میگم .
و رفتم و کنارشون نشستم .
رایا 🩸✨ :
تو راهرو های قصر راه میرفتم .
به جواهر روی دسته چاقو که از مایلز گرفته بودم فکر میکردم .
جواهر یینگ یانگ .....
خطرناک بود ..... ولی در عین حال مهم و ارزشمند ....
اگه جواهر رو میشکوندم ..... میتونستم باهاش به بلک کمک کنم ؟ یا قبل از اینکه بتونم کاری کنم قلبم رو تسخیر میکرد ؟
حدس ها و احتمالات خیلی زیادی وجود داشت .
بعد از جنگ دیگه هیچ وقت هیچ کس سراغ جواهر نرفته بود .
هرچند جواهر اصلی داخل کاخ با سحر و جادو محافظت میشد ولی هنوز تیکه های کوچیکی از جواهر داخل قلمرو الهه ماه پیدا میشد . و یکی از اونا به دسته چاقوی مایلز وصل بود .
یهو صدایی شنیدم ...
صدای قدم بود ..... نه یه نفر ... چند نفر .... نمیتونستم بگم چند نفر بودن ... شاید شیش شایدم بیشتر
و دور و برم نگاه کردم و دنبال منبع صدا گشتم ولی چیزی ندیدم و یهو ....
یه ضربه محکم از پشت به سرم و .... همه جا سیاه شد
شدو🖤❤️ :
ـ که اینطور....
رایا ـ آره ، این کل داستان زندانی های کاخ و جنگ بین بلک و الهه ماه بود . به خاطر همینه که سال هاست با قلمرو الهه اختلاف داریم . به خاطر همین برای صلح دعوتشون کردیم ولی ..... دیدی که چیکار کردن . احتمالا برای رسیدن به جواهر میخواستن بلک رو بکشن .
یه لحظه توی افکارم غرق شدم .
جنگ بین الهه و بلک ، جواهر یینگ یانگ ، قدرت ناپایدار ، فرشته مرگ ، زندانی های کاخ ......
همه اینا توی ذهنم میچرخیدن و آشوب به پا میکردن .
یهو با یه ضربه روی شونه م به خودم اومدم .
رایا ـ شدو ، شدو ، حالت خوبه ؟
از افکارم دراومدم و به رایا خیره شدم .
به نظر نگران بود ...
چند وقت توی افکارم غرق شده بودم ؟ چند ثانیه؟ یا شایدم چند ساعت ؟
ـ متاسفم.... افکارم محاصرم کرده بودن . چقدر اینجوری بودم ؟
مارکو ـ حدودا .... 7 دقیقه...
ـ پس ..... مثل یه بیهوشی کوتاه مدت بوده...
مارکو ـ آره ولی با این تفاوت که چشمات باز بودن .
ـ ببینم .... اون جواهر .... داخل کاخ وجود داره مگه نه ؟ تا حالا دیدینش ؟
برق از چشمای رایا پرید .
مثل اینکه چیز وحشتناکی یادش اومده باشه .
کسی که معمولا قیافه خونسرد و در عین حال شیطنت آمیزی داشت الان به نظر ..... ترسیده بود ...
ـ رایا ؟ حالت خوبه ؟ به نظر ..... رنگ پریده میای ...
رایا ـ نه .... نه ... خوبم . چیزی نیست .
مارکو ـ مطمئنی رایا ؟
رایا سرشو به نشونه آره تکون داد ولی مطمئن بودم چیزی شده که بهم نمیگه .....
رایا ـ خیل خب دیگه بسه من حالم خوبه . برو به دوستات سر بزن نباید تو همچین جایی تنها بزاریشون .
سرمو تکون دادم و به سمت اتاق راه افتادم .
وارد و اتاق شدم و سیلور و سونیک روی تخت نشسته بودن .
سونیک ـ اوه ! برگشتی شدز . چی دستگیرت شد ؟
ـ خیلی چیزا .....
معلوم بود که جفتشون بدجوری کنجکاو شدن .
سیلور ـ مثلا چه چیزایی ؟
ـ هممم ... از کجا شروع کنم ؟ مثلا دلیل جنگ بلک و الهه ، دلیل زندانی بودن ارواح سیاه چال ، این که ارواح داخل کاخ واقعا کی هستن و درمورد یه جواهر با قدرت ناپایدار .
سونیک ـ واو.... باید همه ش رو برامون تعریف کنی .
ریز خندیدم .
ـ باشه باشه براتون میگم .
و رفتم و کنارشون نشستم .
رایا 🩸✨ :
تو راهرو های قصر راه میرفتم .
به جواهر روی دسته چاقو که از مایلز گرفته بودم فکر میکردم .
جواهر یینگ یانگ .....
خطرناک بود ..... ولی در عین حال مهم و ارزشمند ....
اگه جواهر رو میشکوندم ..... میتونستم باهاش به بلک کمک کنم ؟ یا قبل از اینکه بتونم کاری کنم قلبم رو تسخیر میکرد ؟
حدس ها و احتمالات خیلی زیادی وجود داشت .
بعد از جنگ دیگه هیچ وقت هیچ کس سراغ جواهر نرفته بود .
هرچند جواهر اصلی داخل کاخ با سحر و جادو محافظت میشد ولی هنوز تیکه های کوچیکی از جواهر داخل قلمرو الهه ماه پیدا میشد . و یکی از اونا به دسته چاقوی مایلز وصل بود .
یهو صدایی شنیدم ...
صدای قدم بود ..... نه یه نفر ... چند نفر .... نمیتونستم بگم چند نفر بودن ... شاید شیش شایدم بیشتر
و دور و برم نگاه کردم و دنبال منبع صدا گشتم ولی چیزی ندیدم و یهو ....
یه ضربه محکم از پشت به سرم و .... همه جا سیاه شد
۱.۰k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.