عشق غرق در نفرت پارت ۷

فک دختر رو گرفت و نزدیک گوشش شد:باید عادت کنی مگه نه خانمم؟

ا.ت:دست به من نزن

فکش رو محکمتر فشار داد و گفت:میدونی که اگه بخوام میتونم همین الان هر بلایی که بخوام سرت بیارم

ا.ت:نمیتونی نمیتونی

جئون:چرا نتونم بیب؟میدونی دیگه زنای بی عرضه فقط و فقط باید برای خالی کردن حرص مردا باشن میدونی نه؟بخاطر همینه من و تو روی یه کاغذ گیر افتادیم

دختر سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه و جوابی بهش نده
ولی لمس های مرد رو بدنش داشت دیوونش می‌کرد
بدون اینکه به چشمای مرواریدی مرد نگاه کنه ادامه داد:اره دیگه راست میگی رو کاغذ گیر کردیم
هرکسی زندگی خودش رو داره بدون سرک کشیدن توی کار اونیکی

بدون حرف دیگه ای بلند شد و به سمت اتاقی رفت
زیبا ولی تنها…
هنوزم دوستش داشت…میدونست قراره بلا های بدتری سرش بیاد ولی دوستش داشت…عشق بود؟
این دیوونگی بود
نمیتونست
نمیتونست بدون مرد ادامه بده ولی با وجود مرد هم صدمه های خیلی زیادی میدید…


بعد از گذشت از یک هفته
مرد به مهمانی ای دعوت شده بود

جئون:برای ساعت ۷ آماده باش

ا.ت:چرا

جئون:به نظرت بهت مربوط میشه؟

ا.ت:اره

نزدیک دختر شد و سیلی محکمی بهش زد دوباره…دوباره…و دوباره

جئون با صدایی بلند داد زد: الان بهت مربوطه یا نه ها؟