pawn/پارت ۱۳۸
-تازه فهمیدی که منم قربانی بودم؟... چطوری روت میشه باهام حرف بزنی؟... اگه فقط ذره ای از عذابی رو که توی این پنج سال تحمل کردم حس کنی هیچوقت خودتو نمیبخشی
تهیونگ: ولی... اون سه نفر با نقششون...
ا/ت میون حرف تهیونگ پرید...
فریاد زد: هنوزم میگی اون سه نفر!...
من از تو دلخورم لعنتی!...باشه... اونا نقشه کشیدن... ولی تو چرا به من گوش نکردی؟...
چرا به منی که عاشقت بودم اعتماد نداشتی؟
تهیونگ: داشتم... اعتماد داشتم... اما... ت.. تو که صدای خواهر عزیزمو نشنیدی... میدونی آخرین جمله ای که ازش شنیدم چی بود؟... میدونی صداش چطوری بود؟...
ا/ت لحظه ای سکوت کرد...
با تمام وجودش برای یوجین ناراحت بود...
تهیونگ تا این لحظه جلوی خودشو گرفته بود که گریه نکنه... اما حالا... حالا که از یوجین صحبت میکرد کنترل اشکاش از دستش در رفت... از گوشه ی چشمش اشکی سُر خورد...
با لبهایی که از شدت بغض میلرزید گفت:
آخرین لحظه... یوجین بهم گفت بهمون خیانت کردن!... گفت تهیونگا... دوتایی فریب خوردیم!... ناله میکرد... گریه میکرد... انقد حالش بد بود که متوجه همه ی حرفاش نشدم... کلی صداش زدم... میخواستم آرومش کنم... نمیشد!... دست آخر میدونی صدای چیو شنیدم؟
از ته دلش جیغ کشید!...
میدونی چرا؟
چون داشت اون لحظه به ته دره سقوط میکرد!...
ا/ت با دستاش تند و تند اشکاشو پاک میکرد... ولی فایده ای نداشت... جملات تهیونگ درباره مرگ یوجین انقدر دردناک بود که هرکدوم مثل گلوله ای به قلبش اصابت میکرد...
تهیونگ ادامه میداد:
یوجین دروغ نمیگفت... هیچوقت نمیگفت... من فک میکردم حرفاش درسته... نمیدونستم حتی خواهر عزیزتر از جونمم فریب خورده...
پنج ساله صدای یوجین تو گوشمه... هر لحظه یادم میفته قلبم مچاله میشه...
اون بی گناه بود... نباید زندگیش اینطوری تموم میشد!...
ا/ت دیگه نمیتونست گوش کنه... دستاشو روی گوشاش گذاشت و گفت: نه... دیگه گوش نمیکنم... تو حتی به خودت زحمت نمیدی به منم نگاه کنی... ببینی من چی کشیدم... فقط به فکر غم خودتی...
منم از مردن یوجین ناراحت بودم... درست اندازه تو ناراحت بودم...
اون با ما بزرگ شده بود... از ته دلم دوسش داشتم...
اون شبی که توی خونه ی ووک بیهوش شده بودم چانیول منو برده بود خونه...
وقتی صبح بیدار شدم و فهمیدم چی شده با همون حالت گیج و منگی که داشتم اومدم پیش تو...
خانوادم سعی کردن جلومو بگیرن... بهشون گوش نکردم... چون ته دلم به تو قرص بود... میدونستم بهم گوش میکنی... گفتم تهیونگ به حرفم گوش میده... اما تو!...
ا/ت وقتی به این قسمت از حرفاش رسید لحن حرف زدنش عوض شد... بیشتر لحنشو حالت غضب آلودی فرا گرفت...
با صدای بلند گفت:
توی لعنتی جلوی همه بهم سیلی زدی!... روی زمین جلوی پات افتادم... ولی بازم تحقیرم کردی... من اومده بودم که تو غمت کنارت باشم... من اون لحظه بچمونو توی شکمم داشتم... بخاطر اون قرصای خواب آور لعنتی زایمان زودرس داشتم... تو چه میدونی چی سرم اومد! تویی که پیش خانوادت توی آسایش مالی فقط روی غم خودت تمرکز داشتی...
ولی من!... من با دل شکسته و داغونم... دور از خانوادم... دور از اون عوضی ای که عاشقش بودم... با دست خالی و بدون پول... با بچه ی تو شکمم!... کار میکردم!...
توی غریبی و تنهایی خودم زجر کشیدم...
رو به تهیونگ سری به حالت تاسف تکون داد و گفت: تو یه آدم خودخواهی! ازت متنفرم...
ا/ت از خونه بیرون رفت...
تهیونگ همونجا... روی زمین زانو زد... از دردی که توی وجودش حس میکرد به خودش میپیچید...
کی میدونست پایان این زندگی به کجا میره...
تهیونگ: ولی... اون سه نفر با نقششون...
ا/ت میون حرف تهیونگ پرید...
فریاد زد: هنوزم میگی اون سه نفر!...
من از تو دلخورم لعنتی!...باشه... اونا نقشه کشیدن... ولی تو چرا به من گوش نکردی؟...
چرا به منی که عاشقت بودم اعتماد نداشتی؟
تهیونگ: داشتم... اعتماد داشتم... اما... ت.. تو که صدای خواهر عزیزمو نشنیدی... میدونی آخرین جمله ای که ازش شنیدم چی بود؟... میدونی صداش چطوری بود؟...
ا/ت لحظه ای سکوت کرد...
با تمام وجودش برای یوجین ناراحت بود...
تهیونگ تا این لحظه جلوی خودشو گرفته بود که گریه نکنه... اما حالا... حالا که از یوجین صحبت میکرد کنترل اشکاش از دستش در رفت... از گوشه ی چشمش اشکی سُر خورد...
با لبهایی که از شدت بغض میلرزید گفت:
آخرین لحظه... یوجین بهم گفت بهمون خیانت کردن!... گفت تهیونگا... دوتایی فریب خوردیم!... ناله میکرد... گریه میکرد... انقد حالش بد بود که متوجه همه ی حرفاش نشدم... کلی صداش زدم... میخواستم آرومش کنم... نمیشد!... دست آخر میدونی صدای چیو شنیدم؟
از ته دلش جیغ کشید!...
میدونی چرا؟
چون داشت اون لحظه به ته دره سقوط میکرد!...
ا/ت با دستاش تند و تند اشکاشو پاک میکرد... ولی فایده ای نداشت... جملات تهیونگ درباره مرگ یوجین انقدر دردناک بود که هرکدوم مثل گلوله ای به قلبش اصابت میکرد...
تهیونگ ادامه میداد:
یوجین دروغ نمیگفت... هیچوقت نمیگفت... من فک میکردم حرفاش درسته... نمیدونستم حتی خواهر عزیزتر از جونمم فریب خورده...
پنج ساله صدای یوجین تو گوشمه... هر لحظه یادم میفته قلبم مچاله میشه...
اون بی گناه بود... نباید زندگیش اینطوری تموم میشد!...
ا/ت دیگه نمیتونست گوش کنه... دستاشو روی گوشاش گذاشت و گفت: نه... دیگه گوش نمیکنم... تو حتی به خودت زحمت نمیدی به منم نگاه کنی... ببینی من چی کشیدم... فقط به فکر غم خودتی...
منم از مردن یوجین ناراحت بودم... درست اندازه تو ناراحت بودم...
اون با ما بزرگ شده بود... از ته دلم دوسش داشتم...
اون شبی که توی خونه ی ووک بیهوش شده بودم چانیول منو برده بود خونه...
وقتی صبح بیدار شدم و فهمیدم چی شده با همون حالت گیج و منگی که داشتم اومدم پیش تو...
خانوادم سعی کردن جلومو بگیرن... بهشون گوش نکردم... چون ته دلم به تو قرص بود... میدونستم بهم گوش میکنی... گفتم تهیونگ به حرفم گوش میده... اما تو!...
ا/ت وقتی به این قسمت از حرفاش رسید لحن حرف زدنش عوض شد... بیشتر لحنشو حالت غضب آلودی فرا گرفت...
با صدای بلند گفت:
توی لعنتی جلوی همه بهم سیلی زدی!... روی زمین جلوی پات افتادم... ولی بازم تحقیرم کردی... من اومده بودم که تو غمت کنارت باشم... من اون لحظه بچمونو توی شکمم داشتم... بخاطر اون قرصای خواب آور لعنتی زایمان زودرس داشتم... تو چه میدونی چی سرم اومد! تویی که پیش خانوادت توی آسایش مالی فقط روی غم خودت تمرکز داشتی...
ولی من!... من با دل شکسته و داغونم... دور از خانوادم... دور از اون عوضی ای که عاشقش بودم... با دست خالی و بدون پول... با بچه ی تو شکمم!... کار میکردم!...
توی غریبی و تنهایی خودم زجر کشیدم...
رو به تهیونگ سری به حالت تاسف تکون داد و گفت: تو یه آدم خودخواهی! ازت متنفرم...
ا/ت از خونه بیرون رفت...
تهیونگ همونجا... روی زمین زانو زد... از دردی که توی وجودش حس میکرد به خودش میپیچید...
کی میدونست پایان این زندگی به کجا میره...
۳۲.۸k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.