گل رز♔ پارت3
از زبان دازای"
_خیله خوب... بهم مشت بزن!
داشت سوالی بهم نگاه میکرد.
_مگه نمیشنوی؟
نفس عمیقی کشید ـو دستاشو مشت کرد.
مشت ـشو به شکمم که جلو ـشو گرفتم.
سمت تخته سنگی رفتم ـو با مشت ـم سنگ ـرو خرد کردم.
بعد سمتش برگشتم ـو گفتم: اگه بتونی مثل من یه تخته سنگو خرد کنی میتونی در برار منم بایستی.
منتظر چی هستی؟ همین الان اون تخته سنگ ـو خرد کن.
با تعجب گفت: میفهمی داری چیکار میکنی؟؟! اینجوری که انگشتام خرد میشه!!
بدون اینکه به حرف ـش گوش بدم سمت سالن کاخ رفتم ـو گفتم: اگه میخوای زنده بمونی باید از خرد شدن انگشتات ـم بگذری.
اینو گفتم ـو داخل کاخ رفتم.
داشتم سمت اتاقم میرفتم که یکی از بادیگار ها گفت: دازای ساما، پادشاه کارتون دارن لطفا به اتاقش ـون برید!
نفس عمیقی از سر کلافگی کشیدم ـو سمت اتاق پدرم رفتم.
وقتی رسیدم گفتم: پدر میتونم بیام تو؟
_بفرما!
هردو بادیگارد که دو طرف در ایستاده بودن درو برام باز کردن ـو وقتی داخل رفتم درو بستن.
لبخندی زدمو گفتم: با من کاری داشتید پدر؟
از روی صندلی ـه سلطنتی ـش بلند شد ـو سمتم اومد ـو گفت: دازای، ناکاهارا چویا پسر پادشاهِ سرزمین پلیدی...
از زبان اتسوشی*
چند روز پیش یه سری افراد به محل کارم اومدن ـو منو با خودشون بردن.
دیروز هم یه خون اشام که اسم ـش دازای بود کمی از خونمو مکید ـو اینم از امروز که سعی دارم یه تخته سنگ رو بشکنم.
ولی این کار غیر ممکن ـه، اون یه خون اشامه ـو من یه انسانم چه توقعی داره.
یاد حرفش افتادم که گفت چجوری مشت بزنم.
سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم، نفس عمیقی کشیدم ـودستامو تا حدی مشت کردم که جای ناخون هام رو دستم باقی موند.
تمام قدرتمو جمع کردم ـو چشمامو باز کردم. با تمام قدرت به سنگ مشت زدم که باعث شد فقط کمی ترک بخوره.
دستم ورم کرده بود. چشمامو رو هم فشار دادم ـو دستمو گرفتم تا دردشو کمتر کنم. خون ازش چکه میکرد.
لعنتی!
گذر زمان*
نمیدونم چند ساعت بود که بدون استراحت داشتم تمرین میکردم،دستام ورم کرده بود ولی بازم نتونستم موفق بشم که اون تخته سنگ ـرو خرد کنم ـو این واقعا عصبی ـم میکرد.
از زبان دازای"
از موقعی که همچیو متوجه شدم در تعجبم ـو اعصابم به هم ریخته ـس.
وقتی به اتاقم برگشتم از پنجره به بیرون نگاه کردم.
با دیدن اتسوشی که توی این 9 ساعت داشت بدون استراحت تمرین میکرد اخمی بین ابروهام نشست.
از پنجره به بیرون پریدم ـو سمتش رفتم.
اینکه تونسته بود در عرض نه ساعت ترک بزرگی روی سنگ بندازه عجیب بود.
البته نباید از یه انسان توقع زیادی داشت.
با مشت بعدی ـی که میخواست به سنگ بزنه دستشو گرفتم ـو گفتم: برای امروز کافیه، بهتره که استراحت کنی فردا ادامش میدی.
ادامه دارد...
_خیله خوب... بهم مشت بزن!
داشت سوالی بهم نگاه میکرد.
_مگه نمیشنوی؟
نفس عمیقی کشید ـو دستاشو مشت کرد.
مشت ـشو به شکمم که جلو ـشو گرفتم.
سمت تخته سنگی رفتم ـو با مشت ـم سنگ ـرو خرد کردم.
بعد سمتش برگشتم ـو گفتم: اگه بتونی مثل من یه تخته سنگو خرد کنی میتونی در برار منم بایستی.
منتظر چی هستی؟ همین الان اون تخته سنگ ـو خرد کن.
با تعجب گفت: میفهمی داری چیکار میکنی؟؟! اینجوری که انگشتام خرد میشه!!
بدون اینکه به حرف ـش گوش بدم سمت سالن کاخ رفتم ـو گفتم: اگه میخوای زنده بمونی باید از خرد شدن انگشتات ـم بگذری.
اینو گفتم ـو داخل کاخ رفتم.
داشتم سمت اتاقم میرفتم که یکی از بادیگار ها گفت: دازای ساما، پادشاه کارتون دارن لطفا به اتاقش ـون برید!
نفس عمیقی از سر کلافگی کشیدم ـو سمت اتاق پدرم رفتم.
وقتی رسیدم گفتم: پدر میتونم بیام تو؟
_بفرما!
هردو بادیگارد که دو طرف در ایستاده بودن درو برام باز کردن ـو وقتی داخل رفتم درو بستن.
لبخندی زدمو گفتم: با من کاری داشتید پدر؟
از روی صندلی ـه سلطنتی ـش بلند شد ـو سمتم اومد ـو گفت: دازای، ناکاهارا چویا پسر پادشاهِ سرزمین پلیدی...
از زبان اتسوشی*
چند روز پیش یه سری افراد به محل کارم اومدن ـو منو با خودشون بردن.
دیروز هم یه خون اشام که اسم ـش دازای بود کمی از خونمو مکید ـو اینم از امروز که سعی دارم یه تخته سنگ رو بشکنم.
ولی این کار غیر ممکن ـه، اون یه خون اشامه ـو من یه انسانم چه توقعی داره.
یاد حرفش افتادم که گفت چجوری مشت بزنم.
سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم، نفس عمیقی کشیدم ـودستامو تا حدی مشت کردم که جای ناخون هام رو دستم باقی موند.
تمام قدرتمو جمع کردم ـو چشمامو باز کردم. با تمام قدرت به سنگ مشت زدم که باعث شد فقط کمی ترک بخوره.
دستم ورم کرده بود. چشمامو رو هم فشار دادم ـو دستمو گرفتم تا دردشو کمتر کنم. خون ازش چکه میکرد.
لعنتی!
گذر زمان*
نمیدونم چند ساعت بود که بدون استراحت داشتم تمرین میکردم،دستام ورم کرده بود ولی بازم نتونستم موفق بشم که اون تخته سنگ ـرو خرد کنم ـو این واقعا عصبی ـم میکرد.
از زبان دازای"
از موقعی که همچیو متوجه شدم در تعجبم ـو اعصابم به هم ریخته ـس.
وقتی به اتاقم برگشتم از پنجره به بیرون نگاه کردم.
با دیدن اتسوشی که توی این 9 ساعت داشت بدون استراحت تمرین میکرد اخمی بین ابروهام نشست.
از پنجره به بیرون پریدم ـو سمتش رفتم.
اینکه تونسته بود در عرض نه ساعت ترک بزرگی روی سنگ بندازه عجیب بود.
البته نباید از یه انسان توقع زیادی داشت.
با مشت بعدی ـی که میخواست به سنگ بزنه دستشو گرفتم ـو گفتم: برای امروز کافیه، بهتره که استراحت کنی فردا ادامش میدی.
ادامه دارد...
۵.۴k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.