Part22
ناگهان با گذشتن سیلی از طرف خاطرات غمی در دلم نشست که باعث شد اشکام سر بخوره من باید میرفتم اینجا موندم از الان به بعد هیچ دلیلی نداره انتقام زندگیم ،بچم،و عشقم رو از ارث و میراثی که سببش بود گرفتم الان وقت رفتنه ات
با چشای گرون برای آخرین بار به یونگی نگاه کردم دل تنگش بود دل تنگ طعم ل**ایی که ۲ سال تمام حسش نکرده بودم
به آرومی نزدیکش شدم و ل** مو روی ل**اش گذاشتم شوری اشکام رو میتونستم بین بوسه حس کنم با درد دوباره قلبم ازش جدا شدم دستاشو به آرومی که محکم قفل کرده بود از دورم بازش کردم از روی تخت بلند شدم تا به در رسیدم جسمی رو پشت خودم حس کردم وقتی برگشتم به در کوبیده شدم و وقتی موقعیت رو درک کردم...بله بین اون و در گیر افتاده بودم
یونگی:کاری نکن به تخت ببندمت...ات!
ات:همین کافی بود حرفشو تموم کنه و ل**امو به دندون بگیره بی اختیار دست انداختم دور گردنش و دستامو بین موهاش بردم و بو*ه رو سخت تر کردم از کاری که کرده بودم هم شوکه هم خوشش اومده بود منو به خود* چوند،و به سمت تخت رفت تا جایی ادامه دادیم که از کمبود نفس دیگه همراهی نمیکردم تا دست بکشه ولی اون مثل بچه ای بود که انگار تازه به شیر رسیده بو*ه رو صدا دار تموم کرد هر دو نفس نفس میزدیم و من غرق چشای سیاهش شده بودم و اونم توی چشای من
یونگی:این دفعه دیگه نمیزارم در بری ات...باید حساب این که گذاشتیمو رفتی رو پس بدی این که منو از دیدن بچم از اولین حرفش از اولین قدمش محروم کردی رو پس بدی
لعنتی من توی نبود تو داغون شدم با نبود تو از روی من گذشتن من گفته بودم همه جوره کنارتم ولی تو رفتی چرااا..فقط بگو چراا(عصبی )
ات:با حرف هاش قلبم سنگینی میکرد اون راست میگفت اگه کنارش وایمیسادم و میجنگیدم شاید الان دخترمو هم داشتم ولی من تحمل از دست دادنشون نداشتم پس گفتم :از هیچی خبر نداری یونگی منو اینقدر مقصر نبین
یونگی:از روش بلند شدم روی تخت نشستم
نگفتی پس اون چی؟نگفتی اگه برم بلایی سر خودش بیاره چی؟(غمگین)
ات:منم بلند شدم نشستم
همه چی اون طور که تو فکر میکردی نبود یونگی
پدر بزرگ اگه تو رو جلوی راهش میدید برت میداشت زنده نمیزاشت و من تحمل اینو نداشتم من..من خیلی سعی کردم برگردم ولی..نتونستم...میخواستم وقتی زمانش رسید برگردم با دخترمون... ولی..ولی پدر بزرگ اونو ازم گرفت ...من تنها ودم اگه جیمین و تهیونگ نبود...من خواستم بمیرم بمیرم و برم پیش دخترمون ولی نشد...من نتونستم مراقب امانتت باشم ولی باور کن اونا ازم گرفتن...من از این که تو بمیری میترسیدم از این که هیچ اهمیتی به پدرامون نداشتیم میترسیدم...لعنتی میدونی چی میگم ؟؟... هیچ فهمیدی وقتی شنیدم ازدواج کردی تو چه حالی بودمم؟؟؟....من با این که احتما زایمان زود رس داشتم شب و روز مثل سگ داشتم جون میکندم تا دخترم خوشحال باشه ...
یونگی بدون اگه راه دیگه ای بود که بشه ترکت نکنم مطمئن باش اونو انتخاب میکردم ولی...نبود... و الان باید برم تا دیر نشده(بغض)
&یونگی تمام مدت با بهت به ات نگاه میکرد رفته رفته چشاش پر شد برای این که ات نبینه اشکاشو از روی تخت بلند شد به سمت پنچره رفت
یونگی:هر چیزی میتونه هر کسی رو از پا در بیاره ...ولی هیچ چیز نمیتونه خانواده واقعی رو از هم بپاشه ات!...فهمیدم که وارد مافیا شدی من برای پیدا کردنت با جنگکوک وارد مافیا شدیم ولی .... الان که دارم فکر میکنم اسرار من برات بی فایدس چرا چون تو راهتو انتخاب کردی ات ..ج..جلوتو برای رف..رفتن نمیگرم...و..ولی اینو بدون تو اولین و آخرین کسی هستی که عاشق شدم و همین تور هم باقی میمونه...
&یونگی به سمت در اتاق رفت ولی یک آن برگشت و به ات که توی بهت بهش نگاه میکرد نگاه کرد و با لبخندی که غم توش موج میزد گفت
یونگی:آدمات بیرونن...امید وارم زندگی بدون من برات خوب باشه ...مراقب خودت باش مین ات...من..من عاشقت خواهم ماند...(لبخند تلخ)
با چشای گرون برای آخرین بار به یونگی نگاه کردم دل تنگش بود دل تنگ طعم ل**ایی که ۲ سال تمام حسش نکرده بودم
به آرومی نزدیکش شدم و ل** مو روی ل**اش گذاشتم شوری اشکام رو میتونستم بین بوسه حس کنم با درد دوباره قلبم ازش جدا شدم دستاشو به آرومی که محکم قفل کرده بود از دورم بازش کردم از روی تخت بلند شدم تا به در رسیدم جسمی رو پشت خودم حس کردم وقتی برگشتم به در کوبیده شدم و وقتی موقعیت رو درک کردم...بله بین اون و در گیر افتاده بودم
یونگی:کاری نکن به تخت ببندمت...ات!
ات:همین کافی بود حرفشو تموم کنه و ل**امو به دندون بگیره بی اختیار دست انداختم دور گردنش و دستامو بین موهاش بردم و بو*ه رو سخت تر کردم از کاری که کرده بودم هم شوکه هم خوشش اومده بود منو به خود* چوند،و به سمت تخت رفت تا جایی ادامه دادیم که از کمبود نفس دیگه همراهی نمیکردم تا دست بکشه ولی اون مثل بچه ای بود که انگار تازه به شیر رسیده بو*ه رو صدا دار تموم کرد هر دو نفس نفس میزدیم و من غرق چشای سیاهش شده بودم و اونم توی چشای من
یونگی:این دفعه دیگه نمیزارم در بری ات...باید حساب این که گذاشتیمو رفتی رو پس بدی این که منو از دیدن بچم از اولین حرفش از اولین قدمش محروم کردی رو پس بدی
لعنتی من توی نبود تو داغون شدم با نبود تو از روی من گذشتن من گفته بودم همه جوره کنارتم ولی تو رفتی چرااا..فقط بگو چراا(عصبی )
ات:با حرف هاش قلبم سنگینی میکرد اون راست میگفت اگه کنارش وایمیسادم و میجنگیدم شاید الان دخترمو هم داشتم ولی من تحمل از دست دادنشون نداشتم پس گفتم :از هیچی خبر نداری یونگی منو اینقدر مقصر نبین
یونگی:از روش بلند شدم روی تخت نشستم
نگفتی پس اون چی؟نگفتی اگه برم بلایی سر خودش بیاره چی؟(غمگین)
ات:منم بلند شدم نشستم
همه چی اون طور که تو فکر میکردی نبود یونگی
پدر بزرگ اگه تو رو جلوی راهش میدید برت میداشت زنده نمیزاشت و من تحمل اینو نداشتم من..من خیلی سعی کردم برگردم ولی..نتونستم...میخواستم وقتی زمانش رسید برگردم با دخترمون... ولی..ولی پدر بزرگ اونو ازم گرفت ...من تنها ودم اگه جیمین و تهیونگ نبود...من خواستم بمیرم بمیرم و برم پیش دخترمون ولی نشد...من نتونستم مراقب امانتت باشم ولی باور کن اونا ازم گرفتن...من از این که تو بمیری میترسیدم از این که هیچ اهمیتی به پدرامون نداشتیم میترسیدم...لعنتی میدونی چی میگم ؟؟... هیچ فهمیدی وقتی شنیدم ازدواج کردی تو چه حالی بودمم؟؟؟....من با این که احتما زایمان زود رس داشتم شب و روز مثل سگ داشتم جون میکندم تا دخترم خوشحال باشه ...
یونگی بدون اگه راه دیگه ای بود که بشه ترکت نکنم مطمئن باش اونو انتخاب میکردم ولی...نبود... و الان باید برم تا دیر نشده(بغض)
&یونگی تمام مدت با بهت به ات نگاه میکرد رفته رفته چشاش پر شد برای این که ات نبینه اشکاشو از روی تخت بلند شد به سمت پنچره رفت
یونگی:هر چیزی میتونه هر کسی رو از پا در بیاره ...ولی هیچ چیز نمیتونه خانواده واقعی رو از هم بپاشه ات!...فهمیدم که وارد مافیا شدی من برای پیدا کردنت با جنگکوک وارد مافیا شدیم ولی .... الان که دارم فکر میکنم اسرار من برات بی فایدس چرا چون تو راهتو انتخاب کردی ات ..ج..جلوتو برای رف..رفتن نمیگرم...و..ولی اینو بدون تو اولین و آخرین کسی هستی که عاشق شدم و همین تور هم باقی میمونه...
&یونگی به سمت در اتاق رفت ولی یک آن برگشت و به ات که توی بهت بهش نگاه میکرد نگاه کرد و با لبخندی که غم توش موج میزد گفت
یونگی:آدمات بیرونن...امید وارم زندگی بدون من برات خوب باشه ...مراقب خودت باش مین ات...من..من عاشقت خواهم ماند...(لبخند تلخ)
۱۶.۸k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.