among the trees
یه داستان خیالی ؛ میان درخت ها
پابرهنه در جنگل سرسبز و وسیع قدم میزد نسیم خنک بهاری باعث میشد شاخهی درخت ها تکانی بخورند و نور ضعیفی از میان برگ درخت ها به صورتش بتابه، صدای پرنده های جور واجور کل جنگل رو فرا گرفته اون لحظه به قدر قشگ و آرامش بخش بود که فکر میکرد دقیقاً وسط بهشت نشسته چند دقیقهای همین طوری موند و از زیبایی طبیعت لذت میبر
از اینکه چشماشو ببنده و به آواز طبیعت گوش بده لذت میبرد
ناگهان صدای ضعیفی از میان درخت ها به گوش رسید که میگفت: آخی ببین چیکار کردن این انسان های نمک نشناس یعنی واقعاً نمیدونن این هوای تمیز و پاکی که نفس میکشن از سمت توعه
_______
از جاش بلد شد وبه طرف صدا رفت ناگهان چشمش به چیزی اوفتاد که باورش نمیشد، دستی دور شاخهی درختی که بهش طنابی بسته بودن و رو به پایین خم شده بود، گره خورد و به چند ثانیه نرسیده بود که شاخهی شکسته دوباره سبر و سر حال شد
دختری با موهای موج دار قهوهای و لباس سبر تیره که با جنگل یک نواخت شده بود پشت به پسر ایستاده بود ناگهان برگشت و به چشم های متعجب پسر نگاه کرد و با خون گرمی تمان گفت : تو حتماً مسافر طبیعت هستی من نیلیام ( یا هر اسمی که خودتون دوست دارید) از دیدنت خوشبختم
پسر که هنوز تو شوک بود پرسید : ت....ت...تو انسان نیستی درسته خودم دیدم چجوری اون شاخهی شکسته رو درست کردی
نیلی با حالت مهربونی گفت : نه من انسان نیستم من از مسافر های طبیعت و همین طور خود طبیعت مراقبت میکنم
پسر باحالت سوالی پرسید: مسافر طبیعت دیگه چیه ؟
نیلی گفت : مسافر طبیعت به آدمایی مثل تو میگن که فقط میان اینجا از هوا و فضای دلربای اینجا لذت میبرند و هیچ کار دیگه ای نمیکنن
پسر گفت: یعنی ما انسان ها انقدر بد هستیم
نیلی با حالت تعجب گفت: بد؟ نه من نگفتم شما ها بد هستید. ولی قدر چیزی که طبیعت بهتون میده رو نمیفهمید
چند ثانیه گذشت و کسی حرفی نزد که نیلی دوباره گفت : من خیلی وقتِ اینجا هستم نزدیک دو سه قرنی میشه خیلی چیزا یاد گرفتم اما یه چیزی که خیلی برام واضح بود اینه که ، شما انسان ها تا وقتی چیزی رو از دست ندین قدر شو نمیدونید.
پسر گفت: با این حرفت موافقم ، به نظرت دیدار منو تو دلیلی داره ، اصلاً تو واقعی هستی یا یه توهمی که من دارم باش حرف میزنم
نیلی لبخندی زد و گفت : هیچی تو این دنیا بی دلیل نیست من یه توهم یا یه رویا نیستم ولی واقعی هم نیستم دیدی وقتی یه حس خیلی خوبی بهت دست میده یه طوری که انگار همه چی یه دروغ بزرگ همین طوره واقعیت رو وقتی میفهمی که خیلی دیر شده
پسر گفت : یعنی اگه من چشمامو ببندم و چند دقیقه بعد باز کنم تو از اینجا رفتی و همچی دروغ بود و واقعیتُ خیلی دیر فهمیدم ولی صبر کن اگه هیچی تو این
بقیش جا نمیشه
پابرهنه در جنگل سرسبز و وسیع قدم میزد نسیم خنک بهاری باعث میشد شاخهی درخت ها تکانی بخورند و نور ضعیفی از میان برگ درخت ها به صورتش بتابه، صدای پرنده های جور واجور کل جنگل رو فرا گرفته اون لحظه به قدر قشگ و آرامش بخش بود که فکر میکرد دقیقاً وسط بهشت نشسته چند دقیقهای همین طوری موند و از زیبایی طبیعت لذت میبر
از اینکه چشماشو ببنده و به آواز طبیعت گوش بده لذت میبرد
ناگهان صدای ضعیفی از میان درخت ها به گوش رسید که میگفت: آخی ببین چیکار کردن این انسان های نمک نشناس یعنی واقعاً نمیدونن این هوای تمیز و پاکی که نفس میکشن از سمت توعه
_______
از جاش بلد شد وبه طرف صدا رفت ناگهان چشمش به چیزی اوفتاد که باورش نمیشد، دستی دور شاخهی درختی که بهش طنابی بسته بودن و رو به پایین خم شده بود، گره خورد و به چند ثانیه نرسیده بود که شاخهی شکسته دوباره سبر و سر حال شد
دختری با موهای موج دار قهوهای و لباس سبر تیره که با جنگل یک نواخت شده بود پشت به پسر ایستاده بود ناگهان برگشت و به چشم های متعجب پسر نگاه کرد و با خون گرمی تمان گفت : تو حتماً مسافر طبیعت هستی من نیلیام ( یا هر اسمی که خودتون دوست دارید) از دیدنت خوشبختم
پسر که هنوز تو شوک بود پرسید : ت....ت...تو انسان نیستی درسته خودم دیدم چجوری اون شاخهی شکسته رو درست کردی
نیلی با حالت مهربونی گفت : نه من انسان نیستم من از مسافر های طبیعت و همین طور خود طبیعت مراقبت میکنم
پسر باحالت سوالی پرسید: مسافر طبیعت دیگه چیه ؟
نیلی گفت : مسافر طبیعت به آدمایی مثل تو میگن که فقط میان اینجا از هوا و فضای دلربای اینجا لذت میبرند و هیچ کار دیگه ای نمیکنن
پسر گفت: یعنی ما انسان ها انقدر بد هستیم
نیلی با حالت تعجب گفت: بد؟ نه من نگفتم شما ها بد هستید. ولی قدر چیزی که طبیعت بهتون میده رو نمیفهمید
چند ثانیه گذشت و کسی حرفی نزد که نیلی دوباره گفت : من خیلی وقتِ اینجا هستم نزدیک دو سه قرنی میشه خیلی چیزا یاد گرفتم اما یه چیزی که خیلی برام واضح بود اینه که ، شما انسان ها تا وقتی چیزی رو از دست ندین قدر شو نمیدونید.
پسر گفت: با این حرفت موافقم ، به نظرت دیدار منو تو دلیلی داره ، اصلاً تو واقعی هستی یا یه توهمی که من دارم باش حرف میزنم
نیلی لبخندی زد و گفت : هیچی تو این دنیا بی دلیل نیست من یه توهم یا یه رویا نیستم ولی واقعی هم نیستم دیدی وقتی یه حس خیلی خوبی بهت دست میده یه طوری که انگار همه چی یه دروغ بزرگ همین طوره واقعیت رو وقتی میفهمی که خیلی دیر شده
پسر گفت : یعنی اگه من چشمامو ببندم و چند دقیقه بعد باز کنم تو از اینجا رفتی و همچی دروغ بود و واقعیتُ خیلی دیر فهمیدم ولی صبر کن اگه هیچی تو این
بقیش جا نمیشه
۲.۸k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.