بابایی جونم 💛 ▪︎Part 47▪︎
بعد از چند مین رسیدیم خونه و وقتی وارد شدیم یونا سریع اومد و جانارو بغل کرد
یونا: عشق من حالت خوبه؟ صدمه ای که ندیدی؟
جانا فقط تو بغل مامانش گریه میکرد یونا هم اون رو بغل کرد و برد توی اتاقش جانا خیلی ترسیده بود و تو کل راه دستای منو سفت گرفته بود
(یونا)
جانارو بردم توی اتاقش و بردمش حموم و لباساش رو عوض کردن و روی تخت خوابوندمش
جانا: مامان توروخدا نرو
یونا: من هیچ جایی نمیرم عزیزم همینجا پیشتم قشنگم
بالاخره تونستم بخوابونمش و ارومش کنم
[پرش زمانی به دو ماه بعد]
بالاخره بعد از دو ماه ترس جانا کامل از بین رفت و امروزم تولدش بود و قرار بود با هم بریم اورلند و فقط جیمین مونده بود تا حاضر بشه
جانا: بابا زود باش دیگه
جیمین: اومدم بریم
همگی راه افتادیم سمت اورلند و بع از نیم ساعت رسیدیم اونجا و همگی از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل خداروشکر چون وسط هفته بود خلوت بود ، با دخترا کلی گشتیم و خرید کردیم و اونا سوار وسایل مختلف شدن البته جیا وسایل کمی رو میتونست سوار بشه ، بعد از ۶ ساعت بالاخره برگشتیم خونه و همه لباسامون رو عوض کردیم و جیا هم که تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود دنبال خواهرش راه میرفت و چسبیده بود به اون
جانا: جیا بیا اینجا بشین باهم بازی کنیم باشه؟
جیا سرش رو تکون داد و جایی که خواهرش گفته بود نشست و منو جیمین هم به کارای اون دوتا نگاه میکردیم
جانا: افرین خب وایستا تا من بیام
جیا همونجا نشسته بود و منتظر خواهرش به در اتاق اون نگاه میکرد که با دیدن جانا کلی ذوق کرد و براش دست زد
جانا: خب بیا بازی کنیم حالا
اون دوتا مشغول بازی شدن و منو جیمین هم مشغول نگاه کردن به اون دوتا وروجک شدیم ، زندگی ما با کلی اتفاقات خوب و قشنگ ادامه پیدا کرد و باعث شد مشکلات گذشتمون جاشونو به اتفاقات شیرین بدن و منو جیمین هم کلی از این اتفاقات لذت ببریم
کپی ممنوع ❌
___________________°پایان°_____________________
امیدوارم از این فیک لذت برده باشید💛
نظرتون درباره این فیک چیه؟؟
یونا: عشق من حالت خوبه؟ صدمه ای که ندیدی؟
جانا فقط تو بغل مامانش گریه میکرد یونا هم اون رو بغل کرد و برد توی اتاقش جانا خیلی ترسیده بود و تو کل راه دستای منو سفت گرفته بود
(یونا)
جانارو بردم توی اتاقش و بردمش حموم و لباساش رو عوض کردن و روی تخت خوابوندمش
جانا: مامان توروخدا نرو
یونا: من هیچ جایی نمیرم عزیزم همینجا پیشتم قشنگم
بالاخره تونستم بخوابونمش و ارومش کنم
[پرش زمانی به دو ماه بعد]
بالاخره بعد از دو ماه ترس جانا کامل از بین رفت و امروزم تولدش بود و قرار بود با هم بریم اورلند و فقط جیمین مونده بود تا حاضر بشه
جانا: بابا زود باش دیگه
جیمین: اومدم بریم
همگی راه افتادیم سمت اورلند و بع از نیم ساعت رسیدیم اونجا و همگی از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل خداروشکر چون وسط هفته بود خلوت بود ، با دخترا کلی گشتیم و خرید کردیم و اونا سوار وسایل مختلف شدن البته جیا وسایل کمی رو میتونست سوار بشه ، بعد از ۶ ساعت بالاخره برگشتیم خونه و همه لباسامون رو عوض کردیم و جیا هم که تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود دنبال خواهرش راه میرفت و چسبیده بود به اون
جانا: جیا بیا اینجا بشین باهم بازی کنیم باشه؟
جیا سرش رو تکون داد و جایی که خواهرش گفته بود نشست و منو جیمین هم به کارای اون دوتا نگاه میکردیم
جانا: افرین خب وایستا تا من بیام
جیا همونجا نشسته بود و منتظر خواهرش به در اتاق اون نگاه میکرد که با دیدن جانا کلی ذوق کرد و براش دست زد
جانا: خب بیا بازی کنیم حالا
اون دوتا مشغول بازی شدن و منو جیمین هم مشغول نگاه کردن به اون دوتا وروجک شدیم ، زندگی ما با کلی اتفاقات خوب و قشنگ ادامه پیدا کرد و باعث شد مشکلات گذشتمون جاشونو به اتفاقات شیرین بدن و منو جیمین هم کلی از این اتفاقات لذت ببریم
کپی ممنوع ❌
___________________°پایان°_____________________
امیدوارم از این فیک لذت برده باشید💛
نظرتون درباره این فیک چیه؟؟
۲۱۱.۶k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.