پارت ۲۹ فصل ۲
کوک ویو*
تو این هفته همش در حال جمع کردن عکس و مدارک برای اثبات کاراهای نیلا بودم... ولی اصلا چرا به حرف کسی که اصلا نمیشناسمش گوش کنم؟ .... الان که میبینم هیچ مدرکی جمع نکردم... نکنه واقعا خواهرم ته باشه؟ .... ولی خدایااا دوسال پیش من باهاش چیکار کردممم.... الان که یادم میاد حتی بوسیدمش... یه دفعه ناخوداگاه دستم و بردم رو لبام و خندم گرفت... یادش بخیر.... وای کوک داری چی میگی... به صفحه تلویزیون روبروم نگاه کردم که با لپتاپ که بهش وصل بود کارام رو انجام میدادم....دیوونه شدم؟ ....رفتم برای خودم یه قهوه درست کنم تا فکرم ازین خزعبلات خالی بشه...
-اینم یه قهوه برای ای....
یه دفعه با چیزی که دیدم ماگ قهوه از دستم افتاد... چرا؟... واقعا؟... یعنی تمومه کارم؟.... باورم نمیشه...
روی صفحه تلویزیون... کامل واضح... دوتا چشم سیاه و درشت... موهای قهوه ای روشن... شبیه عسل بودن... پوست سفید و نرم... لب های قرمز و صورتی... ابروی های شمشیری.... همه همه.... یهو همشون قلبم رو لرزوند... با پیرهن ابی کوتاهش که پاهای سفیدش رو لب دریا نمایان میکرد... این زیبا ترین عکسی بود که دیدم... حتی یک نقص کوچیک نداشت... نیلا... تو با من چی کار کردی؟.... این دفعه واقعیه؟....
اینقد محو اون عکس شده بودم که حتی صدای زنگ تلفن که به صورت مداوم پشت سر هم میخورد رو هم متوجه نشدم....
سریع تلفن رو برداشتم...
-سلام بله؟
€احمق کجایی سه ساعته دارم زنگ میزنممم... مردم از نگرانی... خوبی؟
-بب.... ببخشید..
€باشه...
-کاری داشتی؟
€اره... میخواستم بگم که قمار فردا شب افتاده امشب و باید همین امشب برین... الانم که ساعت ۵هنوز...تا ۹وقت دارین اماده بشین...
-ب... باشه..
€چرا با لکنت حرف میزنی؟
-هیچی نشده... فقط تو شوکم
€شوک چی؟
-مهم نیست...
€نکنه از امشب ترسیدی...
-نه نه اون نیست..
€پس چیه؟..
-گفتم که مهم نیست..
€اوو..... نکنه عاشق شدی؟؟؟ *خنده
-نه... نه... نهههه... این نیست...
€من تو رو بهتر از مادرت میشناسم... وقتی اینجوری میگی یعنی صد در صد عاشق شدی..
-هی روزگار..
€بعدا باید مو به مو بهم بگیا
-مگه تو بهم گفتی عاشق شدی؟
€تو از کجا خبر داری؟
-مهم نیست..
€من میدونم با نیلا چیکار کنم
-اسکول داشتیم به خودتون کمک میکردیم... بعدشم دستت بهش بخوره با من طرفی..
€اوو... اقا چه غیرتی شد یهو... من که همچی رو میدونم... فقط منتظرم خودت بهم بگی
-نههه... اینجور که فکر میکنی نی..
قطع کرد.... اههههههه
چقدر من تابلوعم.... اینجوری امشب جلوی نیلا سوتی میدم.....
یهو یه پیام اومد برام...
پیام*
/قربان خبر رسید بهم برنامه برای امشبه...
پس امشب کارشو تموم میکنیم....
......
- نه... نه.. نه... نباید اینجوری میشد...
باید بهش زنگ بزنم بگم نباید اینکارو بکنه...
تو این هفته همش در حال جمع کردن عکس و مدارک برای اثبات کاراهای نیلا بودم... ولی اصلا چرا به حرف کسی که اصلا نمیشناسمش گوش کنم؟ .... الان که میبینم هیچ مدرکی جمع نکردم... نکنه واقعا خواهرم ته باشه؟ .... ولی خدایااا دوسال پیش من باهاش چیکار کردممم.... الان که یادم میاد حتی بوسیدمش... یه دفعه ناخوداگاه دستم و بردم رو لبام و خندم گرفت... یادش بخیر.... وای کوک داری چی میگی... به صفحه تلویزیون روبروم نگاه کردم که با لپتاپ که بهش وصل بود کارام رو انجام میدادم....دیوونه شدم؟ ....رفتم برای خودم یه قهوه درست کنم تا فکرم ازین خزعبلات خالی بشه...
-اینم یه قهوه برای ای....
یه دفعه با چیزی که دیدم ماگ قهوه از دستم افتاد... چرا؟... واقعا؟... یعنی تمومه کارم؟.... باورم نمیشه...
روی صفحه تلویزیون... کامل واضح... دوتا چشم سیاه و درشت... موهای قهوه ای روشن... شبیه عسل بودن... پوست سفید و نرم... لب های قرمز و صورتی... ابروی های شمشیری.... همه همه.... یهو همشون قلبم رو لرزوند... با پیرهن ابی کوتاهش که پاهای سفیدش رو لب دریا نمایان میکرد... این زیبا ترین عکسی بود که دیدم... حتی یک نقص کوچیک نداشت... نیلا... تو با من چی کار کردی؟.... این دفعه واقعیه؟....
اینقد محو اون عکس شده بودم که حتی صدای زنگ تلفن که به صورت مداوم پشت سر هم میخورد رو هم متوجه نشدم....
سریع تلفن رو برداشتم...
-سلام بله؟
€احمق کجایی سه ساعته دارم زنگ میزنممم... مردم از نگرانی... خوبی؟
-بب.... ببخشید..
€باشه...
-کاری داشتی؟
€اره... میخواستم بگم که قمار فردا شب افتاده امشب و باید همین امشب برین... الانم که ساعت ۵هنوز...تا ۹وقت دارین اماده بشین...
-ب... باشه..
€چرا با لکنت حرف میزنی؟
-هیچی نشده... فقط تو شوکم
€شوک چی؟
-مهم نیست...
€نکنه از امشب ترسیدی...
-نه نه اون نیست..
€پس چیه؟..
-گفتم که مهم نیست..
€اوو..... نکنه عاشق شدی؟؟؟ *خنده
-نه... نه... نهههه... این نیست...
€من تو رو بهتر از مادرت میشناسم... وقتی اینجوری میگی یعنی صد در صد عاشق شدی..
-هی روزگار..
€بعدا باید مو به مو بهم بگیا
-مگه تو بهم گفتی عاشق شدی؟
€تو از کجا خبر داری؟
-مهم نیست..
€من میدونم با نیلا چیکار کنم
-اسکول داشتیم به خودتون کمک میکردیم... بعدشم دستت بهش بخوره با من طرفی..
€اوو... اقا چه غیرتی شد یهو... من که همچی رو میدونم... فقط منتظرم خودت بهم بگی
-نههه... اینجور که فکر میکنی نی..
قطع کرد.... اههههههه
چقدر من تابلوعم.... اینجوری امشب جلوی نیلا سوتی میدم.....
یهو یه پیام اومد برام...
پیام*
/قربان خبر رسید بهم برنامه برای امشبه...
پس امشب کارشو تموم میکنیم....
......
- نه... نه.. نه... نباید اینجوری میشد...
باید بهش زنگ بزنم بگم نباید اینکارو بکنه...
۳.۵k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.