پارت⁴⁰~
کوک سعی داشت ارومش کنه ولی تاثیری نداشت....
بالاخره رسیدن به عمارت جیهوپ جیمین و برد تو اتاقش تا سریع تر تیر و از پاش در بیاری ...ا/ت هی التماس میکرد تا تا کوک بزاره بره داخل ولی ...کوک
اجازه نمی داد ....داد و بحث های ا/ت و کوک باعث جمع شدن تمام افراد عمارت شده بود ..تهیون هم اومده بود حال مامانشو که دید بغضش گرفت و رفت سمت شو پاشو تکون میداد....
تهیون: مامان...ما...مان
ا/ت که متوجه تهیون شد سریع نشست و تو چشماش نگاه کرد ....گریه اش شدت پیدا تهیون و محکم بغل کرد و گریه میکرد...
تهیون: مامانیی...هق چی شده
ا/ت که متوجه حال تهیون شد یکم خودشو جمع کرد ..و دماغشو کشید بالا ..
ا/ت : چیزی نشده عزیزم
بعد سرشو بوسید
تهیون: پس چلا داشتی گریه میکلدی
ا/ت: تو نگران نباش عزیزم..
تهیون: مامان..
ا/ت: جانم
تهیون: با..با چیزی شده..
ا/ت: ب...بابا؟!
بعد نگاهشو داد به کوک که ابروش برد بالا و تهیونگ که بغل دستش بود و نشون داد ...
ا/ت به تهیونگ نگاه کرد ...تهیونگ دستاش و به حالت تسلیم برد بلا و زیر لب گفت: به جان خودمم نمی دونستم😐...
ا/ت نگاهش و داد تهیون و گفت: بابات چیزیش نمیشه ...بهت قول میدم
تهیون: ولی...
ا/ت دستشو کشید روی سر تهیون و گفت: ما تازه به دستش اوردم....پس از دستش نمیدیم هممم؟ ارهه
تهیون سریشو سریع تکون داد ....
ا/ت: افرین ...پسر قویم....
و بعد یه لبخند زد ..
ا/ت یه نگاهی به اطراف کرد ...و یه نگاه گذری به افرادی که جمع شده بودن انداخت ...که یه دفعه چشماش دیگ حرکت نکرد و رو یه نفر قفل شد ....یه نفر که سال ها ندیده بودش ....یه نفر که از دیدن ا/ت اشک تو چشماش حلقه زد و بود از دور تماشاش می کرد ...یه نفر که همیشه هواش و داشت ...
ا/ت یواش از جاش بلند شد ..نگاه تهیون به حرکات ا/ت بود...
ا/ت بلند شد و اهسته به سمتش قدم بر می داشت کوک و ته و تهیون که تعجب کرده بودن و فقط نگاه میکردن ...
اشک تو چشمای جفتشون حلقه زده بود ..اونم شروع کرد راه رفتن سمت ا/ت... رسیدن به جلوی هم دیگ و چن مین به هم نگاه کردن ...بعد هر دوشون محکم همو بغل کردن ..ا/ت اشکاش سرازیر شد...
جولیا: کجا بودی بی معرفت ..
ا/ت: ببخشیدد...ببخشیددد
جولیا: هفت سال...رفتی من و گذاشتی اینجا..
ا/ت: اینجوری نگووو...هق من و ببخش...
جولیا ا/ت رو از خودش جدا کرد و به جهرش نگاه کرد ...
جولیا: هیچ فرقی نکردی همون ا/ته سابقی ...
بعد یه لبخند اومد به لباش ...
ا/ت سر شو انتداخت پایین و گفت: میدونم...سختی زیادی کشیدی ...من و ببخش ...من ترو تنها گذاشتم ..
ا/ت داشت حرف میزد که تهیون مرید تو حرفش ...
تهیون: مامان ...این کیه ...چلا باهم گریه میکلید
ا/ت یه خنده ای اومد روی لباش و به جولیا نگاه کرد ...جولیا که چشماش درشت شده بود و از ذوق برق میزد..بدون توجه و به افراد اونجا داد زد ...
جولیا: خالههههه شدممممم..
ا/ت:اییی دختر کر شدم..
جولیا:...
بالاخره رسیدن به عمارت جیهوپ جیمین و برد تو اتاقش تا سریع تر تیر و از پاش در بیاری ...ا/ت هی التماس میکرد تا تا کوک بزاره بره داخل ولی ...کوک
اجازه نمی داد ....داد و بحث های ا/ت و کوک باعث جمع شدن تمام افراد عمارت شده بود ..تهیون هم اومده بود حال مامانشو که دید بغضش گرفت و رفت سمت شو پاشو تکون میداد....
تهیون: مامان...ما...مان
ا/ت که متوجه تهیون شد سریع نشست و تو چشماش نگاه کرد ....گریه اش شدت پیدا تهیون و محکم بغل کرد و گریه میکرد...
تهیون: مامانیی...هق چی شده
ا/ت که متوجه حال تهیون شد یکم خودشو جمع کرد ..و دماغشو کشید بالا ..
ا/ت : چیزی نشده عزیزم
بعد سرشو بوسید
تهیون: پس چلا داشتی گریه میکلدی
ا/ت: تو نگران نباش عزیزم..
تهیون: مامان..
ا/ت: جانم
تهیون: با..با چیزی شده..
ا/ت: ب...بابا؟!
بعد نگاهشو داد به کوک که ابروش برد بالا و تهیونگ که بغل دستش بود و نشون داد ...
ا/ت به تهیونگ نگاه کرد ...تهیونگ دستاش و به حالت تسلیم برد بلا و زیر لب گفت: به جان خودمم نمی دونستم😐...
ا/ت نگاهش و داد تهیون و گفت: بابات چیزیش نمیشه ...بهت قول میدم
تهیون: ولی...
ا/ت دستشو کشید روی سر تهیون و گفت: ما تازه به دستش اوردم....پس از دستش نمیدیم هممم؟ ارهه
تهیون سریشو سریع تکون داد ....
ا/ت: افرین ...پسر قویم....
و بعد یه لبخند زد ..
ا/ت یه نگاهی به اطراف کرد ...و یه نگاه گذری به افرادی که جمع شده بودن انداخت ...که یه دفعه چشماش دیگ حرکت نکرد و رو یه نفر قفل شد ....یه نفر که سال ها ندیده بودش ....یه نفر که از دیدن ا/ت اشک تو چشماش حلقه زد و بود از دور تماشاش می کرد ...یه نفر که همیشه هواش و داشت ...
ا/ت یواش از جاش بلند شد ..نگاه تهیون به حرکات ا/ت بود...
ا/ت بلند شد و اهسته به سمتش قدم بر می داشت کوک و ته و تهیون که تعجب کرده بودن و فقط نگاه میکردن ...
اشک تو چشمای جفتشون حلقه زده بود ..اونم شروع کرد راه رفتن سمت ا/ت... رسیدن به جلوی هم دیگ و چن مین به هم نگاه کردن ...بعد هر دوشون محکم همو بغل کردن ..ا/ت اشکاش سرازیر شد...
جولیا: کجا بودی بی معرفت ..
ا/ت: ببخشیدد...ببخشیددد
جولیا: هفت سال...رفتی من و گذاشتی اینجا..
ا/ت: اینجوری نگووو...هق من و ببخش...
جولیا ا/ت رو از خودش جدا کرد و به جهرش نگاه کرد ...
جولیا: هیچ فرقی نکردی همون ا/ته سابقی ...
بعد یه لبخند اومد به لباش ...
ا/ت سر شو انتداخت پایین و گفت: میدونم...سختی زیادی کشیدی ...من و ببخش ...من ترو تنها گذاشتم ..
ا/ت داشت حرف میزد که تهیون مرید تو حرفش ...
تهیون: مامان ...این کیه ...چلا باهم گریه میکلید
ا/ت یه خنده ای اومد روی لباش و به جولیا نگاه کرد ...جولیا که چشماش درشت شده بود و از ذوق برق میزد..بدون توجه و به افراد اونجا داد زد ...
جولیا: خالههههه شدممممم..
ا/ت:اییی دختر کر شدم..
جولیا:...
۱۳۴.۷k
۱۴ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.