fake kook
fake kook
part*¹
درو اتاق باز شد
کوک: ا.ت
ا.ت: چه عجب اومدی ولی اگه دوباره چرت و پرتات رو شروع کنی میزارم میرم
درو قفل کرد
کوک: دیگه نمیتونی بری ا.ت بشین برات توضیح میدم ترو خدا باور کن اگه بهم اعتماد داری
ا.ت: خب بگو
کوک: خیلی سال پیش موقعی که من بدنیا اومدم
گذشته
از دید نویسنده
یکی بوده خیلی یه دختره دوست داشته اما پدر و مادرش اجازه نمیدادن که باهم باشن چون پسره عشق شدیدی به دختره داشته خانوادشو ول میکنه میره با دختره ازدواج میکنه بچه دار میشن و چون پدرش تمام داراییش رو ازش گرفته بود تصمیم میگره با یکی شریک بشه و بعد از یک ماه خودشو زنش تصادف میکنن از دنیا میرن ولی بچشون قبل از تصادف داده بودن به شریکشون هم تصمیم میگرن که اونو به پرورشگاه بدن و شریکش هم میفهمه که خانواده ثروتمندی داشته میره و خودشو جای پسرشون جا میزنه میگه که توی اتش سوزی صورتم سوخته و جراحی کردم و اونا هم باور کردن و با پسرش و زنش هم شروع کردن به زندگی جدید
خلاصه اونایی که تو تصادف مردن عمو و زن عمو واقعی ا.ت بودن و پسرشون بعد میفهمید
و شریک و زن بچش هم جونگکوک و پدر و مادرش بودن
حال
از دید کوک
کوک: حالا فهمیدی
ا.ت: بگو که دروغه؟
کوک: نیست واقعیت
ا.ت: پس اونروز مست نبودی
کوک: نه
ا.ت: دایان و جینوس چی
کوک: اوناهم خبر دارن و خواهر برادر منن
ا.ت: چیمیگی نمیفهمم
کوک: ا.ت منو ببخش
ا.ت: ببخشم همیچنین دروغی به منو پدربزرگم دادی چطور ببخشم عوضی ها
کوک: ا.ت اروم باشم
ا.ت: نمیخوام باشم خودت فک کردی اون کیه پسر عموم اصلا زندست کجاست الان
کوک: چون فهمیدم پسر عموت زندست و اینکه توی سئول زندگی میکنه بهت گفتم و دلیل اصلیش این بود میخواستم با ارامش باهات زندگی کنم
ا.ت: هیچ زندگی دیگه بین منو تو وجود نداره
کوک: ا.ت به کسی نگو
ا.ت: یعنی چی نگم
کوک: اگه به کسی گفتی ادرس بهت نمیگم که بخوای بری پسر عموت پیدا کنی
ا.ت: باشه بگو کجاست
کوک: همون کافه ای که برای اولین بار قرار گذاشتیم
ا.ت: کدومش بود
کوک: همونی که موهاش بلونده
سریع رفتم سمت در
کوک: ا.ت زود برگرد مراقب خودت باش
سریع با لباس عروسم زدم از خونه بیرون یه تاکسی گرفتم و رفتم کافه از تاکسی پیاده شدم
رفتم داخل کافه
👨🏻🍳: بفرمایید خوش اومدید
ا.ت: میتونم مرده مو بلونده ببینم
👨🏻🍳: منظورتون متوجه نمیشم
👩🏻🍳: فک کنم تهیونگ میگه
ا.ت: اسمشو نمیدونم دیگه
👩🏻🍳: تهیونگ
تهیونگ: بله
👩🏻🍳: بیا این خانوم کارت داره
تهیونگ: بله بفرمایید
ا.ت:...
👩🏻🍳: میشناسیش
تهیونگ: نه نمیشناسم اها شناختم همیشه خودشو یه پسر میومدن اینجا خوبی خانوم
ا.ت: میشه حرف بزنیم
تهیونگ: البته بفرمایید بشینید
ا.ت: اینجا نه بیرون
تهیونگ: من حق بیرون امدن ندارم
ا.ت: خب بگید چقدر طول میکشه تا من منتظر بمونم
تهیونگ: حدود نیم ساعت یه ساعت دیگه
ا.ت: بیرون روی اون نیمکت منتظرم
تهیونگ: باشه
نیم ساعت بعد
تهیونگ: ببخشید دیر کردم بیا این نوشیدنی بخور
ا.ت:مرسی
تهیونگ: من به هرکسی چیزی نمیدم چون میشناختمت
ا.ت: میشناسی منو؟
تهیونگ: بله یادم نرفته خودتو اون پسره میومدید
ا.ت: اها
تهیونگ: اون پسره کی بود؟
ا.ت: دوس پسرم
تهیونگ: اها پس چرا الان لباس عروس پوشیدی
ا.ت: چون عروسیم بود
تهیونگ: واقعا؟ پس اینجا چیکار میکنی شوهرت کیه
ا.ت: همون دوست پسرم
تهیونگ: کجاست
ا.ت: خونست
#کوک
#فیک
#سناریو
part*¹
درو اتاق باز شد
کوک: ا.ت
ا.ت: چه عجب اومدی ولی اگه دوباره چرت و پرتات رو شروع کنی میزارم میرم
درو قفل کرد
کوک: دیگه نمیتونی بری ا.ت بشین برات توضیح میدم ترو خدا باور کن اگه بهم اعتماد داری
ا.ت: خب بگو
کوک: خیلی سال پیش موقعی که من بدنیا اومدم
گذشته
از دید نویسنده
یکی بوده خیلی یه دختره دوست داشته اما پدر و مادرش اجازه نمیدادن که باهم باشن چون پسره عشق شدیدی به دختره داشته خانوادشو ول میکنه میره با دختره ازدواج میکنه بچه دار میشن و چون پدرش تمام داراییش رو ازش گرفته بود تصمیم میگره با یکی شریک بشه و بعد از یک ماه خودشو زنش تصادف میکنن از دنیا میرن ولی بچشون قبل از تصادف داده بودن به شریکشون هم تصمیم میگرن که اونو به پرورشگاه بدن و شریکش هم میفهمه که خانواده ثروتمندی داشته میره و خودشو جای پسرشون جا میزنه میگه که توی اتش سوزی صورتم سوخته و جراحی کردم و اونا هم باور کردن و با پسرش و زنش هم شروع کردن به زندگی جدید
خلاصه اونایی که تو تصادف مردن عمو و زن عمو واقعی ا.ت بودن و پسرشون بعد میفهمید
و شریک و زن بچش هم جونگکوک و پدر و مادرش بودن
حال
از دید کوک
کوک: حالا فهمیدی
ا.ت: بگو که دروغه؟
کوک: نیست واقعیت
ا.ت: پس اونروز مست نبودی
کوک: نه
ا.ت: دایان و جینوس چی
کوک: اوناهم خبر دارن و خواهر برادر منن
ا.ت: چیمیگی نمیفهمم
کوک: ا.ت منو ببخش
ا.ت: ببخشم همیچنین دروغی به منو پدربزرگم دادی چطور ببخشم عوضی ها
کوک: ا.ت اروم باشم
ا.ت: نمیخوام باشم خودت فک کردی اون کیه پسر عموم اصلا زندست کجاست الان
کوک: چون فهمیدم پسر عموت زندست و اینکه توی سئول زندگی میکنه بهت گفتم و دلیل اصلیش این بود میخواستم با ارامش باهات زندگی کنم
ا.ت: هیچ زندگی دیگه بین منو تو وجود نداره
کوک: ا.ت به کسی نگو
ا.ت: یعنی چی نگم
کوک: اگه به کسی گفتی ادرس بهت نمیگم که بخوای بری پسر عموت پیدا کنی
ا.ت: باشه بگو کجاست
کوک: همون کافه ای که برای اولین بار قرار گذاشتیم
ا.ت: کدومش بود
کوک: همونی که موهاش بلونده
سریع رفتم سمت در
کوک: ا.ت زود برگرد مراقب خودت باش
سریع با لباس عروسم زدم از خونه بیرون یه تاکسی گرفتم و رفتم کافه از تاکسی پیاده شدم
رفتم داخل کافه
👨🏻🍳: بفرمایید خوش اومدید
ا.ت: میتونم مرده مو بلونده ببینم
👨🏻🍳: منظورتون متوجه نمیشم
👩🏻🍳: فک کنم تهیونگ میگه
ا.ت: اسمشو نمیدونم دیگه
👩🏻🍳: تهیونگ
تهیونگ: بله
👩🏻🍳: بیا این خانوم کارت داره
تهیونگ: بله بفرمایید
ا.ت:...
👩🏻🍳: میشناسیش
تهیونگ: نه نمیشناسم اها شناختم همیشه خودشو یه پسر میومدن اینجا خوبی خانوم
ا.ت: میشه حرف بزنیم
تهیونگ: البته بفرمایید بشینید
ا.ت: اینجا نه بیرون
تهیونگ: من حق بیرون امدن ندارم
ا.ت: خب بگید چقدر طول میکشه تا من منتظر بمونم
تهیونگ: حدود نیم ساعت یه ساعت دیگه
ا.ت: بیرون روی اون نیمکت منتظرم
تهیونگ: باشه
نیم ساعت بعد
تهیونگ: ببخشید دیر کردم بیا این نوشیدنی بخور
ا.ت:مرسی
تهیونگ: من به هرکسی چیزی نمیدم چون میشناختمت
ا.ت: میشناسی منو؟
تهیونگ: بله یادم نرفته خودتو اون پسره میومدید
ا.ت: اها
تهیونگ: اون پسره کی بود؟
ا.ت: دوس پسرم
تهیونگ: اها پس چرا الان لباس عروس پوشیدی
ا.ت: چون عروسیم بود
تهیونگ: واقعا؟ پس اینجا چیکار میکنی شوهرت کیه
ا.ت: همون دوست پسرم
تهیونگ: کجاست
ا.ت: خونست
#کوک
#فیک
#سناریو
۱۶.۶k
۰۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.