رمان ارباب من پارت: ۱۹
یکم که توجه کردم دیدم اکرم خانم داره با همون مَرد عوضی که من رو خریده بود حرف میزد پس بیشتر گوشم رو به در چسبوندم و با دقت گوش دادم.
_ آقا چرا این دختر رو آوردید تو این اتاق؟
_ خودمم نمیدونم
_ شما که تو این دوسال حتی اجازه نداده بودید که من این اتاق رو تمیز کنم، امروز که زنگ زدید گفتید این اتاق رو آماده کنم خیلی تعجب کردم!
مَرده چیزی نگفت که اکرم خانم ادامه داد:
_ آقا بخاطر شباهتشون؟
_ نمیدونم!
_ دختره میگفت خونواده اش نگرانن و از من میخواست کمکش کنم و فراریش بدم
با حرص دستم رو مشت کردم و زیر لب زمزمه کردم:
_ چه دهن لق!
دوباره صداشون اومد که ساکت شدم!
_ اکرم خانم چهارچشمی حواست بهش باشه چون این از هر روشی استفاده میکنه تا فرار کنه
_ چشم آقا ولی یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟
_ چی؟
_ چرا نمیذارید بره پیش خونواده اش؟
_ دلایل زیادی داره، تو فقط حواست بهش باشه
_ چشم
دوباره یکم مکث کردن و باز اکرم خانم گفت:
_ آقا مطمئنید میخوایید لباسهای خانم رو به این دختر بدید؟
_ نه
_ پس چرا اینکار رو میکنید؟
انگار یکم عصبی شد چون با تُن صدای بلندتری گفت:
_ اکرم خانم میشه لطفا دیگه در این مورد هیچ حرفی زده نشه؟
_ ببخشید آقا، معذرت میخوام واقعا
چیزی نگفت و دوباره سکوت حکم فرما شد.
یه چند دقیقه که گذشت، صدای پا اومد و مشخص بود که از اتاق خارج شدن.
در حموم رو باز کردم و در حالی که هیچ لباسی نپوشیده بودم و کامل لخت بودم از حموم خارج شدم.
یه حوله و یه دست لباس شیک روی صندلی میز آرایش دیدم و خواستم به سمتش برم که با دیدن اون مَرده که روی تخت نشسته بود، سرجام ایستادم و با تعجب زل زدم بهش!
انقدر هل شده بودم که حتی نمیتونستم از جام تکون بخورم اما به محض اینکه لبخندی زد به خودم اومدم و جیغ کشون به سمت عقب برگشتم و به داخل حموم رفتم!
دستم رو روی قلبم که تند تند میزد گذاشتم، لبم رو گاز گرفتم و چشمام رو بستم!
خدایا من چرا انقدر بدشانسم؟ بدتر از همه چرا انقدر احمقم و قبل از اینکه از حموم خارج بشم قشنگ اتاق رو چک نکردم؟
چرا آخه؟
_ آقا چرا این دختر رو آوردید تو این اتاق؟
_ خودمم نمیدونم
_ شما که تو این دوسال حتی اجازه نداده بودید که من این اتاق رو تمیز کنم، امروز که زنگ زدید گفتید این اتاق رو آماده کنم خیلی تعجب کردم!
مَرده چیزی نگفت که اکرم خانم ادامه داد:
_ آقا بخاطر شباهتشون؟
_ نمیدونم!
_ دختره میگفت خونواده اش نگرانن و از من میخواست کمکش کنم و فراریش بدم
با حرص دستم رو مشت کردم و زیر لب زمزمه کردم:
_ چه دهن لق!
دوباره صداشون اومد که ساکت شدم!
_ اکرم خانم چهارچشمی حواست بهش باشه چون این از هر روشی استفاده میکنه تا فرار کنه
_ چشم آقا ولی یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟
_ چی؟
_ چرا نمیذارید بره پیش خونواده اش؟
_ دلایل زیادی داره، تو فقط حواست بهش باشه
_ چشم
دوباره یکم مکث کردن و باز اکرم خانم گفت:
_ آقا مطمئنید میخوایید لباسهای خانم رو به این دختر بدید؟
_ نه
_ پس چرا اینکار رو میکنید؟
انگار یکم عصبی شد چون با تُن صدای بلندتری گفت:
_ اکرم خانم میشه لطفا دیگه در این مورد هیچ حرفی زده نشه؟
_ ببخشید آقا، معذرت میخوام واقعا
چیزی نگفت و دوباره سکوت حکم فرما شد.
یه چند دقیقه که گذشت، صدای پا اومد و مشخص بود که از اتاق خارج شدن.
در حموم رو باز کردم و در حالی که هیچ لباسی نپوشیده بودم و کامل لخت بودم از حموم خارج شدم.
یه حوله و یه دست لباس شیک روی صندلی میز آرایش دیدم و خواستم به سمتش برم که با دیدن اون مَرده که روی تخت نشسته بود، سرجام ایستادم و با تعجب زل زدم بهش!
انقدر هل شده بودم که حتی نمیتونستم از جام تکون بخورم اما به محض اینکه لبخندی زد به خودم اومدم و جیغ کشون به سمت عقب برگشتم و به داخل حموم رفتم!
دستم رو روی قلبم که تند تند میزد گذاشتم، لبم رو گاز گرفتم و چشمام رو بستم!
خدایا من چرا انقدر بدشانسم؟ بدتر از همه چرا انقدر احمقم و قبل از اینکه از حموم خارج بشم قشنگ اتاق رو چک نکردم؟
چرا آخه؟
۹.۷k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.