تغییری که آینده را عوض کرد..پارت 1
پارت 1
ویو شوگا.زمان حال
از کمپانی اومدم بیرون ..سوار ماشینم شدم ..باید میرفتم خونه و برای جشن امشب که به مناسبت برد موسیقیمون برگزار میشد اماده شم....
خواستم ماشین رو روشن کنم که به اویزی که به دسته کلید ماشین اویزون شده بود خیره شدم...
اونو ات بهم داده بود...دقیقا 10 سال پیش....
فلش بک
ات= یونگی..( گریه..) من دارم میرم
یونگی= کجا؟ کجا داری میری؟
ات= من...هق ...برای کمپانی که تست داده بودم....هق.....قبول شدم....هق
یونگی= تو چرا میخای بری؟ ها...؟ چرا میخوای منو تنها بگزاری؟ چرا تست دادی؟( بغض)
ات= ایده خانوادم بود....ببخشید ولی من باید برم نمیتونم بمونم..
یونگی( گریش گرفته)
( نکته= ات 10 سالشه و یونگی 13...اونا با هم دوست بودن ....با هم بازی میکردن....از نظر یونگی ..ات خیلی کیوت بود قدش ازش بیست سانت کوتاه تر بود یعنی یه متر بود..... اره خیلی کوچولو بود....)
ات= من هق... اینو واست خریدم....هر وقت که دل تنگم شدی و به یادم افتادی اینو تو دستت بگیر....هق...امیدوارم نگهش داری....هق
یونگی= باش...همیشه یه یادت میمونم....ولی به نظرت میشه دراینده همو ببینیم؟
ات لبخندی زد و یونگی رو بغل کرد....
پایان فلش بک
این اخرین خاطره ای بود که ازش داشتم
ماشینو روشن کردم.... جاکلیدی که ات بهم داده بود....جاکلیدی که نمایان گر اخرین خاطراتم با همبازی و بهترین دوست بچگیم بود رو تودستم گرفتم....ات هم یکی از اینا داشت
ولی نمیدونم اصلا منو یادشه؟ هنوزم اونقدر کیوت و کوچوعه؟ درسته سن ما اونقدر ها هم کم نبود ولی رفتارامون خیلی بچگانه بود ولی با این حال من هنوزم عاشق اون دوره هام...کاش میشد برگردم به اون زمانا....
الان نه از خانواده ات خبر ندارم نه از خودش.....
امروز دقیقا 10 سال از اون ماجرا میگذره اون الان باید..... 20 سالش باشه اره....
کاش حداقل میتونستم ببینمش و برای اون موقع ها ...برای همهی خاطراتی که با هم ساختیم....شیطنت هایی که با هم کردیم ازش تشکر کنم......
من الان به ایدلم و برای کمپانی کار میکنم....اعضای گروهمون هم خیلی خوبن...دوست های خیلی خوبین....الان به خاطر وجود هممونه ...به خاطر تلاش های بی وقته هممونه که ما الان دارای طرفدار های جهانی هستیم......به خاطر اونه که موسیقی که تازه منتشرش کردیم جایزه برده...
امشب باید بریم مهمونی که به مناسبت اون برگزار شده ... همه ی ایدل های مطرح هم هستن.... ول من اصلا حوصله جشن ندارم.....
گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم کیم نامجون روی صفحه گوشیم تعجب کردم....
- بله نامجون
• کجایی شوگا؟
- تو راه خونم....بعد میام دیگه
• خب خواستم بگم یه چیزی از مراسم امشب فهمیدم که شوکت میکنه..
- نامجون....تو که منو میشناسی هیچی نمیتونه منو شوکه کنه!
• باشه خودت میدونی فقط خواتم بگم که......
ویو شوگا.زمان حال
از کمپانی اومدم بیرون ..سوار ماشینم شدم ..باید میرفتم خونه و برای جشن امشب که به مناسبت برد موسیقیمون برگزار میشد اماده شم....
خواستم ماشین رو روشن کنم که به اویزی که به دسته کلید ماشین اویزون شده بود خیره شدم...
اونو ات بهم داده بود...دقیقا 10 سال پیش....
فلش بک
ات= یونگی..( گریه..) من دارم میرم
یونگی= کجا؟ کجا داری میری؟
ات= من...هق ...برای کمپانی که تست داده بودم....هق.....قبول شدم....هق
یونگی= تو چرا میخای بری؟ ها...؟ چرا میخوای منو تنها بگزاری؟ چرا تست دادی؟( بغض)
ات= ایده خانوادم بود....ببخشید ولی من باید برم نمیتونم بمونم..
یونگی( گریش گرفته)
( نکته= ات 10 سالشه و یونگی 13...اونا با هم دوست بودن ....با هم بازی میکردن....از نظر یونگی ..ات خیلی کیوت بود قدش ازش بیست سانت کوتاه تر بود یعنی یه متر بود..... اره خیلی کوچولو بود....)
ات= من هق... اینو واست خریدم....هر وقت که دل تنگم شدی و به یادم افتادی اینو تو دستت بگیر....هق...امیدوارم نگهش داری....هق
یونگی= باش...همیشه یه یادت میمونم....ولی به نظرت میشه دراینده همو ببینیم؟
ات لبخندی زد و یونگی رو بغل کرد....
پایان فلش بک
این اخرین خاطره ای بود که ازش داشتم
ماشینو روشن کردم.... جاکلیدی که ات بهم داده بود....جاکلیدی که نمایان گر اخرین خاطراتم با همبازی و بهترین دوست بچگیم بود رو تودستم گرفتم....ات هم یکی از اینا داشت
ولی نمیدونم اصلا منو یادشه؟ هنوزم اونقدر کیوت و کوچوعه؟ درسته سن ما اونقدر ها هم کم نبود ولی رفتارامون خیلی بچگانه بود ولی با این حال من هنوزم عاشق اون دوره هام...کاش میشد برگردم به اون زمانا....
الان نه از خانواده ات خبر ندارم نه از خودش.....
امروز دقیقا 10 سال از اون ماجرا میگذره اون الان باید..... 20 سالش باشه اره....
کاش حداقل میتونستم ببینمش و برای اون موقع ها ...برای همهی خاطراتی که با هم ساختیم....شیطنت هایی که با هم کردیم ازش تشکر کنم......
من الان به ایدلم و برای کمپانی کار میکنم....اعضای گروهمون هم خیلی خوبن...دوست های خیلی خوبین....الان به خاطر وجود هممونه ...به خاطر تلاش های بی وقته هممونه که ما الان دارای طرفدار های جهانی هستیم......به خاطر اونه که موسیقی که تازه منتشرش کردیم جایزه برده...
امشب باید بریم مهمونی که به مناسبت اون برگزار شده ... همه ی ایدل های مطرح هم هستن.... ول من اصلا حوصله جشن ندارم.....
گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم کیم نامجون روی صفحه گوشیم تعجب کردم....
- بله نامجون
• کجایی شوگا؟
- تو راه خونم....بعد میام دیگه
• خب خواستم بگم یه چیزی از مراسم امشب فهمیدم که شوکت میکنه..
- نامجون....تو که منو میشناسی هیچی نمیتونه منو شوکه کنه!
• باشه خودت میدونی فقط خواتم بگم که......
۷۸۱
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.